هفته پیش شد ۱۶ماه تمام که اینجا زندگی میکنم. دیگر خیلی وقت است که از چیزی شگفت‌زده نمی‌شوم و زندگی به حالت آرام خودش درآمده و همه چیز عادی شده. به همین خاطر دیگه چیزی توجهم را برای نوشتن جلب نمی‌کند. چیزهایی که همین پارسال برایم حسابی هیجان‌انگیز بود. به همین خاطر در چندین پست قبل گفتم که اگر چیز خاصی هست که دوست دارید درموردش بنویسم، کامنت بگذارید. بنا به قولم، در این پست می‌خواهم در مورد رواداری هلندی» یا زندگی یک مسلمان در هلند چه شکلی می‌شود؟» یا هلندی‌ها مسلمان‌ها را اذیت می‌کنند؟» بنویسم. 

 

به نظر می‌رسد که هر جامعه‌ای یک ارزش مرکزی دارد که حول آن بنا شده. مثلا به نظر من و دوستانم این طور رسیده که این ارزش در سوییس پایبندی به قانون» است. این ارزش مرکزی در هلند رواداری» و open mind» بودن در برابر هر چیز متفاوتیست. روزهای اولی که به هلند آمده بودم فشار بسیار زیادی روی خودم احساس می‌کردم. اعتماد به نفس کافی در ارتباطات نداشتم و دائم آرزو می‌کردم شنل نامرئی‌کننده‌ی هری‌پاتر را داشتم و از جمع ناپدید می‌شدم. احساس می‌کردم با همه‌ی محیط دور و برم متفاوتم و نباید آنجا باشم. فکر می‌کردم در معرض همه جور قضاوت نابه‌جای ناجوری هستم و وقتی کسی با خوش‌رفتاری خاص هلندی با لبخند گرم به سمتم می‌آمد تا باهام صحبت کند یخ می‌کردم. مدتی که گذشت و جز خوش‌رفتاری و احترام ندیدم، متوجه شدم که تمام این ذهنیت‌ها و فشارها در ذهن من است و هیچ مابه‌ازای بیرونی ندارد. 

 

پیش از آن که به هلند بیایم، اسم این کشور برای من با گل»، آسیاب بادی» و دوچرخه» گره خورده بود. ولی در مورد اطرافیانم این گونه نبود. این بود که به تعداد موهای سرم،‌ در جواب گفتن اسم کشوری که قرار بود به آن مهاجرت کنم، خنده‌های زیرزیرکی و اشاره به وید/گل/علف/ماری‌جوآنا» و Red Light District» شنیدم. توصیفاتی از کشور رویاهایم از کودکی (به خاطر عشق زیبایی و گل) که آدمی مثل من (به شدت خجالتی و boring و بچه‌مثبت) را دچار اضطراب زیادی می‌کرد. همین مسئله هفته‌های اول اقامتم در کشور جدید را بسیار پرفشارتر از آنچه باید می‌بود کرده بود. ولی بعد از مدتی متوجه شدم که اضطراب به‌جایی نیست و این مردم اپن‌مایند بودنشان مدل open mindی بعضی ایرانی‌ها –که معنیش عدم پذیرش آدم‌های با سبک زندگی سنتی‌تر یا مذهبی‌تر است– نیست. بلکه معنایش پذیرش هر چیز متفاوتیست. 

 

بنا به دلایل عجیبی دانشکده‌ی اصلی من دانشکده‌ی علوم انسانیست و نه ساینس. و محل قرارگیری این دانشکده در مرکز شهر –بخش بی‌نهایت زیبای شهر با کانال‌های زیبا و ساختمان‌های بامزه‌ی رنگارنگ به شدت باریک– است; درست در قلب منطقه‌ی معروف Red Light آمستردام! شاید تصور کنید معنی این حرف این است که ما روزها از جلوی پنجره‌های با پرده‌های قرمزرنگ رد می‌شویم که پشت آن زن‌های نیمه‌ نشسته‌اند و منتظر مشتری هستند و به دانشکده می‌رویم و شب‌ها هم از مقابل همین پنجره‌ها عبور می‌کنیم و به خانه برمی‌گردیم. در حالی که اصلا اینطور نیست. این مغازه‌ها در کوچه‌ها قرار دارند و البته باید تایید کنم که شامل برخی کوچه‌های بسیار مهم پررفت‌وآمد هم می‌شود. ولی اینطور نیست که کل منطقه همین شکل باشد. من در کل این ۱سال و چند ماه که اینجا هستم، تنها ۴-۵ بار ناچار به گذر از این کوچه‌ها شده‌ام. ولی خب! تصورات از دور به ما می‌گویند که لابد کل منطقه‌ی ردلایت همین شکل است و لابد هلندی‌ها دائم در این منطقه پرسه می‌زنند. در حالی که اساسا مشتری این مغازه‌ها توریست‌ها هستند. همین مسئله در مورد وید/علف هم برقرار است. واقعیت این است که منطقه‌ی مرکزی شهر کاملا بوی وید می‌دهد و برای کسی مثل من که به شدت به این بو حساس هستم آزاردهنده است. علی‌الخصوص عصرهای جمعه و شنبه این منطقه بوی وید خالص می‌دهد. ولی باز مشتری اکثر این مغازه‌ها و کافی‌شاپ‌*ها توریست‌ها هستند. (* در این جا کافی‌شاپ با کافه متفاوت است. کافه همان کافه‌ی خودمان است که می‌رویم و می‌نشینیم قهوه‌ یا هر نوشیدنی دیگری می‌خوریم و کافی‌شاپ محل سرو علفی‌جات است. :دی ) با برخی دوستان هلندیم که حرف می‌زدم می‌گفتند به تعداد انگشت‌های دست تجربه‌ی کشیدن یا خوردن علف را دارند و آن هم مربوط به سنین نوجوانی و دبیرستانشان بوده. (البته برخی دیگر از دوستان تجربه‌شان بسیار بیشتر است :)) ) ولی خب توریست‌های بسیاری به همین منظور به آمستردام می‌آیند. 

 

 

یک بار با دوست هلندیم در مورد استریوتایپ‌ها صحبت می‌کردیم. دوستم پرسید که چه استریوتایپی هست که ما را آزار می‌دهد و خارجی‌ها چه تصوراتی از کشور ما دارند که اذیت‌کننده است؟ گفتم این که فکر می‌کنند ایران بیابان است (استاد من به ایران می‌گوید بیابان!) و ما با شتر حمل و نقل می‌کنیم. به قدری از شنیدن این جمله متعجب شد و خندید که از خنده سیاه شده بود. گفت از دوست هندی‌ای شنیده که برخی فکر می‌کنند هندی‌های با فیل رفت و آمد میکنند :)))) دوستم به ویژه از تجربه‌ی زندگی چندماهه‌اش در آمریکا به این نتیجه رسیده بود که آمریکایی‌ها به شدت استریوتیپیکال به کشور‌ها و فرهنگ‌های متفاوت نگاه می‌کنند و با اینکه دسترسی به همه جور امکانات برای آموختن در مورد جهان دارند، به شدت کوته‌فکرند. اگر نه چه چیزی باعث می‌شود فکر کنند مردم در هلند از اسکیت روی یخ برای رفت و آمد روزانه به سر و کار استفاده می‌کنند؟:))‌ هلند کجا ممکن است این همه یخ داشته باشد؟:)))) استریوتایپ‌هایی که درمورد هلند در دیدگاه آمریکایی‌ها بوده و آزارش داده یکی همین مسئله‌ی وید بود و تصور اینکه همه‌ی مردم در همه حال High هستند و یکی هم اینکه تمام مدت پلاس محله‌ی ردلایت هستند.

 

از بحث اصلی پرت شدم! برگردیم به بحث رواداری. آن چه من در این مردم درک کردم و لمس کردم رواداری در همه امور بوده. البته که آمستردام به عنوان یک شهر به شدت اینترنشنال (که احتمال شنیدن مکالمه انگلیسی در وسایل نقلیه‌اش بیشتر از هلندیست) نماینده‌ی خوبی برای کل هلند نیست. واقعیت این است که تجربه‌ام از برخورد با آدم‌ها در شهرهای جنوبی که کاتولیک نشین هستند به این خوبی و مثبتی نبوده. ولی چون تجربه‌ی زندگی‌ام در آمستردام است ترجیح میدهم در مورد همین شهر صحبت کنم.

 

از لحاظ گوشت حلال تعداد زیادی گوشت‌فروشی عرب و ترک در شهر هست که حتی غیر مسلمان‌ها هم مشتریشان هستند (چون معتقدند گوشت خوشمزه‌تر و خوش‌خوراک‌تریست). از لحاظ پوشش هیچ مانعی چه قانون و چه فرهنگی برای مسلمان‌ها وجود ندارد و البته که تا حد زیادی به خود آدم هم برمی‌گردد که خودش را از محیط‌ها حذف کند یا نه. که من حذق نمی‌کنم و بارها به همراه دوستانم به بار رفته‌ام و هر باری حتما نوشیدنی غیرالکلی هم داشته و دوستانم هم بیشتر از خودم حواسشان به این هست. در انتخاب رستوران هم همیشه دقت می‌کنند که جایی برویم که غذای گیاهی هم داشته باشد. یک بار به رستورانی رفته بودیم و از من پرسیدند که آیا اجازه دارند پورک (گوشت خوک) سفارش بدهند یا نه. که وقتی تعجب من را دیدند از این که چرا باید غذای آن‌ها به من مرتبط باشد؟ گفتند که برخی دوستان مسلمانشان سر میزی که سر آن نوشیدنی الکلی یا گوش خورک سرو شود نمی‌نشینند. این رعایت‌های کوچک و بزرگ همیشه برای من حس دل‌گرمی و احترام داشته. 

 

دانشگاه‌ها مم هستند که سکولار بودن خود را حفظ کنند و امکان تعبیه‌ی نمازخانه در برخی دانشگاه‌ها نیست (احتمالا آمستردام سکولارترین شهر باشد :)) ) ولی به عوض آن Meditation Room هست که اسما برای ریل دانشجوهاست ولی عملا استفاده‌ی اصلی آن برای نماز خواندن دانشجویان مسلمان است. 

 

در ماه رمضان تقریبا همه‌ی دوستان ما مطلع بودند از روزه گرفتن ما و حتی سعی می‌کردند جلوی ما غذای بودار نخورند!!! گاهی سوالاتی در مورد سخت بودن روزه گرفتن، حس خودمان، فلسفه‌اش و . می‌پرسیدند. کمی در مورد اینکه حتی آب نمی‌نوشیم مردد بودند و نگران سلامتی ما. که نگرانی به‌جایی بود. روز عید فطر هم دوست هلندیم با ذوق و شوق آمد و بهم تبریک گفت و از حسم در مورد اینکه باز می‌توانم چای بنوشم پرسید :)))) همه‌ی این‌ها به من احساس تعلق داشتن» می‌داد و می‌دهد. 

 

 

یک بار حول و حوش زمانی Pride Parade (رژه‌ی افتخار هم‌جنس‌گراها/دوجنس‌گراها) داشتیم در مورد روز و زمان و مکانش صحبت می‌کردیم. چیزی که شاهدش بودم این بود که دوستان هلندیمان کمی با تردید و حتی ریشخند در این مورد صحبت می‌کردند که با تصور من متفاوت بود. من هم که خیلی زیاد محتاطم در حرف زدن در این مسائل که حساسیتی ایجاد نشود، با احتیاط گفتم که من فکر می‌کردم برای شما خیلی عادیست این مسائل. یکیشان گفت البته که نیست.  ما فقط یاد گرفته‌ایم که تظاهر کنیم که برایمان عادیست. چون باید پذیرا باشیم در برابر تفاوت‌ها و سبک‌های متفاوت زندگی. و همین یک جمله برای من توصیفی بود از رواداری» و آنچه که این مردم با پایبندی به آن زندگی می‌کنند. این رواداری را در تمام ابعاد زندگی و در برخورد با هر تفاوتی حفظ می‌کنند. من فکر میکنم برخورد خوش‌اخلاقانه‌شان با مسلمان‌ها هم از همین جنس است. شاید هزار فکر ناجور یا ترس از مسلمان‌ها داشته باشند، ولی رواداری بهشان  می‌گوید که نباید این احساسات و فکرها و قضاوت‌ها در ظاهر رفتارشان بروزی داشته باشد. این است که من هرگز احساس بدی از هیچ برخوردی با آن‌ها نداشته‌ام. 

 

من کشورهای زیادی را ندیده‌ام. اما بین هلند، آلمان، سوییس، سوئد، فنلاند و دانمارک که دیده ام، مردم هلند را خوش اخلاق‌تر، خندان‌تر و روادارتر از سایرین یافته‌ام. چون تجربه‌ی زندگی در کشورهای مهاجرپذیرتری مثل کانادا و آمریکا را نداشته‌ام، نمی‌توانم مقایسه‌ای با آن‌ها انجام بدهم (و تصور میکنم باید تفاوت فاحشی در این میان وجود داشته باشد) ولی اگر نسبی نگاه نکنم و حس خودم از زندگی در هلند را معیار قرار بدهم، می‌گویم که تجربه‌ی خیلی مثبتیست و به عنوان یک دختر مسلمان که به خاطر حجاب دینش روی پیشانیش نوشته شده در هیچ کجا احساس منفی بهم دست نداده است. 

 

در ادامه باید اضافه کنم که در صحبتی که با دو دوست دیگر داشته‌ام متوجه حس مشترکی بینمان شده‌ام. و آن اینکه تنها مواقعی که احساس خیلی منفی به ما دست داده و فشار بی‌اندازه‌ای روی خودمان احساس کرده‌ایم در جمع‌های بزرگتر ایرانی‌ها بوده (که از برخوردهایی که شخصا دیده‌ام می‌توانم مثنوی هفتاد من بنویسم) به علاوه‌ی فرودگاه، سالن ورودی پروازهای ایران‌ایر. تجربه‌ی وحشتناک و دردناک من مربوط است به اولین شنبه‌ی بعد از فاجعه‌ی هواپیما که حالم خیلی خیلی بد بود و فقط به خاطر رفتن به استقبال یکی از بچه‌های تازه از دانشگاه تهران آمده از خانه خارج شده بودم و به زور خودم را به فرودگاه رسانده بودم و به زور چندین تا قرص سر پا بودم. با همان حال بد و در حالی که دنیا برایم تیره و تار بود، هدف فحش های ناجور چند هموطن منتظر مسافرانشان قرار گرفتم که من را همدست قاتلان عزیزانمان می‌دیدند. این ماکزیمم فشاری بود که در تمام عمرم روی خودم حس کردم و بزرگترین زخمی بود که به دلم نشست. 

 

 

پ.ن۱: عید ولادت امام علی(ع)، روز پدر و روز مرد در ایران که همزمان شده با روز جهانی زن مبارک.

 

پ.ن۲: گاهی مسلمان فمنیست بودن خیلی سخت می‌شود. زمانی که از هر دو سو رانده می‌شوی. نه مسلمانیت را قبول دارند و نه فمنیست بودنت را. 

 

پ.ن۲: این روزها تازه پی برده‌ام که در طول روز چقققققدر به صورت و چشمانم دست می‌زده‌ام!!! فردای کرونا دو انگشتم را مستقیم می‌کنم توی چشم‌هایم تا تلافی این روزها دربیاید:| :))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها