اول فصل سوم از

سریال Handmaid's Tale را دیدم. به فاصله‌ی کمی کتاب

Princess را خواندم. Handmaid's Tale جهان دیستوپیایی را توصیف می‌کند که در آن زن‌ها نه تنها حقی ندارند، بلکه تنها ارزششان به توانایی زاد و ولدشان برمی‌گردد. جهانی بی‌نهایت آشنا برای ما که در ایران بزرگ شده‌ایم. کتاب Pricness   خاطرات یک شاهزاده خانم سعودیست که با اسامی مستعار منتشرشده و به توصیف وضعیت ن در عربستان سعودی و علی‌الخصوص خاندان سلطنتی می پردازد. نه دیدن سریال سرگذشت ندیمه کار ساده‌ایست و نه خواندن کتاب پرنسس.  پر است از دردهای بعضا آشنا. خارجی‌ها این‌ها را به عنوان چیزهای باورنکردنی و تخیلی دنبال می‌کنند و برایشان سرگرم کننده است. برای من -ما- اما این ها سرگرم‌کننده نیست. تلخ است و آشنا. 

چند هفته پیش کتاب

The Testaments از مارگارت آتوود منتشر شد که ادامه‌ی کتاب و سریال Handmaid's Tale است.  حالا من درست بعد ازماجراهای دختر آبی و باز شدن درهای استادیوم به روی ن (به صورت تحقیرآمیز و با تنها درصد معدودی از صندلی‌های ورزشگاه) این کتاب را خواندم. پر هستم از خشم. از استیصال. از نفرت. 

آدم وقتی در یک سیستم خراب است، جایی که از اول که به دنیا آمده فقط همان را دیده، متوجه می‌شود که خراب است. متوجه می‌شود که درست نیست. اما عمقش را درک نمی‌کند تا وقتی که ازآن بیرون بیاید و از بیرون نگاهش کند. وقتی که ببیند شرایط جایگزین را. جایی که حقوق نداشته‌اش بدیهی انگاشته شوند. و من انگار تازه دیده‌ام همه‌ی‌این‌ها را. تازه از نزدیک لمس کرده‌ام. و هر روز و هر روز خشمم بیشتر می‌شود از همه چیز. از اینکه این همه پر از عصبانیتم خوشحال نیستم. گاهی حس می‌کنم تمام حواس دیگرم از کار افتاده و فقط خشم مانده. انگار همه وجودم را همین حس پر کرده وجایی برای تجربه‌های حسی دیگر باقی نگذاشته.

کتاب The Testaments پر بود از خوش‌خیالی و امیدهای واهی. راستش اینکه پایانش برایم واقعی نبود. 

دیروز

تدتاکی می‌دیدم. خانمی که نقل می‌کرد از داستان‌های مسلمان‌هایی که حتی وسط اروپا بزرگ شده‌اند. دختری که به انتخاب خانواده‌اش ازدواج می‌کند با مردی که بارها و بارها به او می‌کند و کتکش می‌زند. دختر می‌پذیرد. چندبار از خانواده‌اش کمک می‌خواهد و به او می‌گویند برگرد و در خدمت شوهرت باش. ۵ بار به پلیس انگلستان مراجعه می‌کند و کمک می‌خواهد و نادیده‌اش می‌گیرند. نهایتا شوهرش را ترک می‌کند و مردی را به علاقه‌ی خودش انتخاب می‌کند. وقتی خانواده و کامیونیتی مسلمان لندن می‌فهمند، دختر ناپدید می‌شود. سه ماه بعد جسدش داخل یک چمدان در زیرزمین خانه پیدا می‌شود. دختر توسط پسرعموهایش تحت نظارت پدر و عموی خودش آن قدر کتک خورده تا کشته شده. وسط اروپا. وسط اروپا. وسط دنیای غرب. 

 

آن قدر عصبانیم که هنوز نتوانسته‌ام صدایم را پیدا کنم. از اینکه بهم به چشم قربانی نگاه شود -طوری که خیلی از سفید»ها به ما نگاه می‌کنند- متنفرم. در عین حال خشمگینم از تمام حقوقم که کشور خودم ازم گرفته. چیزهای زیادی هست که ازشان عصبانیم. ولی امیدوارم که روزی خشمم بشود مبنای عمل.

 

"They did teach you a few useful things at Ardua Hall, and self control was one of them. She who cannot control herself cannot control the path to duty. Do not fight the waves of anger, use the anger as your fuel."

 

 

پ.ن: مارگارت آتوود در ضمیمه‌ی کتاب نوشته که در طی این ۳۵ سال که از نوشتن هندمیدز تیل گذشته بارها ازش پرسیده‌اند که سرنوشت گیلیاد چه شد؟ نوشته که درذهن خودش بارها در این سه‌دهه سرنوشت و ادامه‌ی گیلیاد عوض شده. بسته به شرایط ی. بسته به امکان‌هایی که تبدیل به واقعیت شده‌اند. و من فکر می‌کنم به تغییرات دیگری که همه چیز در این سال‌های پیش رو خواهد کرد. من یک شهروند گیلیادم. پس می‌توانم در موردش نظر بدهم و بگویم چه چیزی ممکن هست یا نه.

 

بعدترنوشت:

این پست فیسبوک صفحه‌ی Humans of New York را هم که در سفرشان به آمستردام گرفته بودند و قصه‌ش را نوشته بودند امروز دیدم.

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها