آدمای دور و بر، دوستای دانشگاه و تیایهای لیسانسمون دارن پشت سر هم دکتریشون رو دفاع میکنن و این من رو میترسونه و باعث میشه وحشت کنم هم از این که از سنم عقبم و هم از این فکر که ما واقعا کی اینقدر بزرگ شدیم؟! هرکی دفاع میکنه من یه دور میشینم سنش رو حساب میکنم، خاطرات مشترکمون رو مرور میکنم و یهو میبینم تپش قلب گرفتم از اضطراب.
زندگی مسابقه نیست.» میدونم اینو! ترس من ربطی به این نداره. من از اینکه دارم بزرگ میشم و از عمرم کم میشه میترسم. از مرگ میترسم. از اینکه ۴ سال مونده تا سیسالگی ولی هنوز هیچ دستاوردی ندارم میترسم.
درباره این سایت