ما ۸۸ رو دیده بودیم. کشته شدن نداها و سهراب‌ها رو دیده بودیم. ما زندانی شدن‌ها رو دیده بودیم. 

ما ۹۶ رو دیده بودیم. ما دیدیم که جلوی چشمامون دوستامونو زندانی کردن. جلوی چشم من دوستمو انداختن تو ماشین که ببرن. ما تو انقلاب و در حالی که دنبال سرویس دانشگاه می‌دویدیم باتوم خورده بودیم. روزی که با دهن باز وایساده بودم به سردر دانشگاه نگاه می‌کردم که جلوش دیوار امنیتی تشکیل داده بودن و بهم گفتن برو اینجا واینسا، گفتم تماشای سردر دانشگاه محل تحصیلم جرمه؟ گفت اگر نری دستگیرت میکنم. و من فهمیدم جرمه. 

روز ۸ مارس که برای تجمع روز زن جمع شدیم تو میدون آزادی، بالای پل هوایی وایساده بودم که کتکم زدن. گفتن اینجا واینسا. گفتم جرمه؟ گفت میری یا پرتت کنم از همین بالا پایین؟ باورم نشد. وایسادم. اومد که هلم بده. مامور زن بود. و تجمع برای روز زن بود.

ما ماجرای گلستان هفتم رو دیده بودیم. ما دیده بودیم که چطور وحشیانه حمله کردن به دراویش. ما دیده بودیم که چه بلایی به سرشون آوردن و چطور زندانی کردنشون.

ما دستگیری فعالای محیط زیست رو دیده بودیم. ما دستگیری فعالای حقوق ن رو دیده بودیم. ما دستگیری حقوقدانا رو دیده بودیم.

ما آبان ۹۸ رو هم دیده بودیم. اگرچه نه از نزدیک ولی از دور دیده بودیم. ما دیدیم که ۱۵۰۰ نفرو کشتن. ما دیدیم که کلی بچه بینشون بود. که البته از حکومتی که سال ۶۰ دختر ۱۴ ساله اعدام میکرد چه توقعی هست که الان به بچه‌ها رحم کنه؟ ما آبان ۹۸ رو دیده بودیم و فهمیده بودیم که همه دستگیر میشن.

ما اینارو میدونستیم. ما می‌دونستیم که با چه حکومتی طرفیم. ما می‌دونستیم که پاسخ حرف زدنمون زندان و مرگه. ما می‌دونستیم چقدر وحشیه. ما همه‌ی اینارو می‌دونستیم.

پس چی این ماجرای هواپیما رو تا این حد وحشتناک کرده؟ چی باعث شده همه با هم سیاه‌پوش بشیم و عزادار؟ چی باعث شده که این بار زندگی معنیشو برامون از دست بده؟ چی باعث شده که این بار عزای جمعی رو درک کنیم؟ چی این بار جدیده؟

فکر میکنم این بار ما -به جز احساس همذات‌پنداری شدید و دونستن اینکه هر کدوم از ما و صمیمی‌ترین دوستانمون می‌تونستیم به جای اون‌ها باشیم- فهمیدیم که لازم نیست حرف بزنیم» تا بکشنمون. لازم نیست معترض باشیم تا بکشنمون. لازم نیست مبارز باشیم تا بکشنمون. ما این بار فهمیدیم اگر بخوایم فرار کنیم هم می‌کشنمون. ستار بهشتی‌ها و محسن روح‌الامینی‌ها و پویابختیاری‌ها برای اهداف و آرمان‌های بلندتر کشته شدن. ولی پونه گرجی‌ها چی؟ اونا برای چی کشته شدن؟ اونا سوار اون هواپیما شدن تا برگردن سر زندگیشون. اونا نمی‌خواستن بمیرن. اونا آماده‌ی مردن نبودن. اونا نباید می‌مردن. ما فهمیدیم که چقدر بی‌دفاعیم. فهمیدیم که در اوج آرزوهای جوانی و بی که دغدغه ی ت داشته باشیم هم می‌کشنمون. و بعد انکار میکنن. و ما فهمیدیم که حتی وقتی مارو بکشن هم باز عده‌ای هستن که وایسن و از قاتلمون تشکر کنن و هشتگ تشکر بزنن. ما فهمیدیم که چقدر غریب و تنهاییم.

ما موندیم با خواب‌های آشفته‌مون. وقتی میریم از مسافرای اون هواپیمای میخوایم که سوارش نشن. وقتی به سپاهی‌ها التماس می‌کنیم که نکشنمون. که بذارن بریم.

این زخم جدید، اونقدردردناکه که هرروز که چشمامونو باز میکنیم تا روز جدیدو شروع کنیم سوزشش از نو شروع میشه. و با گذشت روزها دردش کمتر نمیشه. درد امروز من با درد روز شنبه و با درد روز چهارشنبه صبح که اون اتفاق شوم افتاد فرقی نکرده. ما هزار بار درد می‌کشیم و باورمون نمیشه. باورمون نمیشه که کشتنشون. که ایران کشتشون. که نیروی دفاعی کشور خودمون بهشون حمله کرد. 

و باورمون نمیشه که بعدش تگذیب کرد. و ۳ روز گفت جنگ روانیه و دروغه. 

و باورمون نمیشه که الان میرن خونه‌ی کشته‌شده‌ها و به پدرها و مادرهاشون تبریک میگن کشته شدن بچه‌هاشونو.

و باورمون نمیشه که تو دانشگاه‌ها عزاداری‌ها رو لغو میکنن. شمع‌ها رو لگد می‌کنن. و دانشجوهارو کتک می‌زنن چون سوگوارن.

و باورمون نمیشه که هفته‌ای که گذشته یه کابوس طولانی نبوده. حتی یک ماه طولانی هم نبوده. همه‌ش یک هفته بوده. یک هفته‌ی واقعی. واقعی واقعی. تلخ. سیاه. بی حتی یک نقطه‌ی سفید. 

 

خشمگینم؟ نمیدونم. غمگین؟ نمیدونم. مستاصل؟ نمیدونم. بیچاره؟ نمیدونم. خسته؟ نمیدونم. من فقط می‌دونم عزادارم و هرگز در تمام عمرم حتی وقتی داییم رو از دست دادم، اینطور عزادار نبودم. 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها