هجرت‌نوشته‌ها



روزگار طاعونه؟ چرنوبیله؟ جنگه؟ چیه؟

 

خدایا طاقت گذروندن این روزها رو بهمون بده. 

حرف خیلی زیاده درمورد کرونا و هلند و اروپا و شوک ما از مدیریت بحرانشون و . . ولی فعلا حوصله‌ای نیست. فعلا سینه‌م تنگه. قرنطنیه خونگی و ورک فرام هوم واسه کسی خوبه که تنها زندگی نکنه. برای من دوراهی انتخاب بین کرونا (اگر برم بیرون) و افسردگی (اگر بمونم خونه)ه. 

 

دلم میخواست اونایی که وقتی اسم ایرانو میشنون میگن ها؟ عراق؟ بالاخره اسم ایرانو یاد بگیرن. ولی دلم نمیخواست اینجوری یاد بگیرن. اینجوری که اسمش پای ثابت اطلاعیه‌های دانشگاهه برای اعلام ممنوعیت سفر. 

 

پ.ن: یک پست با عنوان مدیریت (؟) بحران هلندی» طلبتون. 

 

* اسم رمانی از عباس معروفی


در ذهن از خیلی از ما خارج» یکی اتوپیاست. جایی که همه‌ی مشکلاتی که به ذهنمان می‌رسیده برطرف شده (نه که فقط بهتر از ایران باشد. بلکه بهشت زمینی است). جایی که مردم شعور کافی دارند و دولت‌ها خیرخواهانه ت‌گذاری می‌کنند. خارج برای ما ناکجاآباد است و به همین خاطر به شرق تا غرب عالم می‌گوییم خارج تو گویی یک کشور یکپارچه باشد. 

عکس‌های سواحل غرق در زباله‌ی شمال را می‌بینی و با خودت فکر می‌کنی که حتما در خارج» کسی آشغال روی زمین نمی‌ریزد و همه جا تمیز است. بی‌اهمیتی آدم‌ها به بازیافت را می‌بینی و با خودت فکر می‌کنی حتما در خارج» همه تفکیک زباله از مبدا انجام می‌دهند. می‌بینی سلف دانشگاه روزانه چه تعداد زیادی لیوان یک‌‌بار مصرف استفاده می‌کند و فکر می‌کنی حتما در خارج» مصرف پلاستیک غیرضروری صفر است. کسی دود سیگار را فوت می‌کند در صورتت و فکر می‌کنی حتما در خارج» کسی در مکان عمومی سیگار نمی‌کشد. سوار مترو می‌شوی و صدای چند نفر در حال تماس تلفنی کوپه را برداشته. با خودت فکر می کنی حتما در متروهای خارج» همه ساکت هستند و کسی بلند بلند حرف نمی‌زند. 

 

وقتی  که مدتی در بخشی از این خارج» زندگی می‌کنی کم‌کم تصور اتوپیایی آن در ذهنت می‌شکند. کم‌کم مشکلات را می‌بینی. بار اول که در خیابان زباله می‌بینی تعجب می‌کنی و فکر می‌کنی استثناست. بعد کم‌کم همه جا زباله می‌بینی و عادت می‌کنی. سطل‌هاش زباله‌ی جلوی خانه را می‌بینی و می‌بینی که از بازیافت آن چنانی که در ذهنت بوده خبری نیست: کاغذ/ شیشه/ متفرقه. بار اول که کسی در ایستگاه اتوبوس و درست نشسته در صندلی کناریت سیگار روشن می‌کند و دود آن را فرو می‌کند در حلقت شوکه می‌شوی. ولی کم‌کم به دود سیگار هم عادت می‌کنی. به فروشگاه می‌روی و از حجم غیرضروری پلاستیک مصرفی در بسته‌بندی‌ها جا می‌خوری. اما در بار چهارم یا پنجم خرید به آن هم عادت می‌کنی. سوار مترو/ اتوبوس/ تراموا می‌شوی و صدای مکالمات تلفنی بلند بلند آدم‌ها و مکالمات گروهیشان با صدای خیلی بلند و گوش‌خراش آزارت می‌دهد. اما آن را هم می‌پذیری. آخر سوار مترو می‌شوی و عربده‌های جماعت مست را می‌شنوی. جلوی چشمت پشتک و وارو می‌زنند وسط مترو و باز هم می‌نوشند. از ترس به خودت مچاله می‌شوی، اما لاجرم به آن هم عادت می‌کنی.

 

برای من تفاوت واکنشم در برابر چیزهایی که اینجا ناامیدم می‌کند با ایران این است که در ایران می‌خواستم همه چیز را تغییر دهم. دنبال این بودیم که آدم‌ها یاد بگیرند یا قانونی تصویب شود که در مکان عمومی دود سیگارشان را به حلق بقیه فرو نکنند. دنبال این بودیم که فرهنگ‌سازی کنیم که مردم در وسایل نقلیه‌ی عمومی فریاد نزنند یا با تلفن همراه صحبت نکنند. دنبال این بودیم که با تذکرهای دوستانه زباله نریختن را به آدم‌ها یاد دهیم. 

در مقابل اما اینجا همه چیز را می‌پذیرم. به سادگی. دنبال تغییر هیچ چیزی نیستم چون لابد باید همینطور باشد. لابد طبیعیش این است که دود سیگار بخوریم. لابد طبیعیش این است که آدم‌ها خیابان‌ها را با زباله یکی کنند. لابد طبیعیش این است که زیر پل‌ها ادرار کنند. لابد اصلا اتوبوس جای فریاد زدن پشت گوشی همراه است. لابد درستش همین است. پس می‌پذیرمش. و تمام.

 

و این چیزیست که در مورد خودم و در مورد حضورم در مکانی که متعلق به من نیست و من به آن تعلق ندارم دوست ندارم. این پذیرش را. 

 


به عنوان یک متنفر از فلسفه وقتی خواهرم کتاب

تسلی‌بخشی‌های فلسفه را به عنوان هدیه‌ی تولد بهم داد که از اتفاق چند هفته قبل‌تر دوستی توصیه به خواندش کرده بود، کنجکاوی و علاقه‌ی من به مباحث فلسفی آغاز شد. دیدم به فلسفه تغییر کرد و فهمیدم باید کاربردی نگاهش کنم تا ازش متنفر نباشم و نقطه شروعی شد بر مطالعات فلسفی جدی‌تر گاه‌گاهی. (از معدود کتاب‌هایی که از ایران با خودم آورده‌ام همین کتاب است.)

 

من کتاب‌های زیادی از

آلن دوباتن خوانده‌ام و موفق شده‌ام به بعضی مسائل با دید متفاوتی نگاه کنم. فلسفه را به زبان خیلی خیلی خیلی ساده و عامیانه و دم دستی در اختیار آدم‌ها قرار می‌دهد. از این لحاظ شاید برخی فلسفه‌خوان‌های جدی‌تر از او  خوششان نیاید چون انگار اینطور آن تقدس» فلسفه به عنوان یک چیز خیلی سخت و پیچیده‌ی غیرقابل دسترس که فقط خودشان می‌فهمیده‌اند شکسته شده.

 

امروز در یک اتفاق هیجان‌انگیز در سخنرانی آلن دو باتن (که واقعا سخنران خوبیست) شرکت کردم و

کتاب جدیدش را با امضای خودش تهیه کردم. :دی سخنرانی و کتاب در مورد هوش هیجانی بود. 

اتفاق هیجان‌انگیزی برای من محسوب می‌شد. محل ایونت هم در ساختمان ملی باله و اپرای آمستردام بود که در این یک سال تقریبا هر روز از کنارش رد شده بودم و دوست داشتم داخلش راببینم :)) 

 

کلیت سخنرانی و موضوع برایم جالب بود و نکات جدید داشت و کلی نوت‌برداری کردم. اگرچه بخش‌هایی را هم شاید قبول نداشتم. حالا که هم‌زمان با مطالعه‌ی کتاب‌های اساتید موفق دانشگاه‌های آمریکا اینجور مسائل را دنبال می‌کنم به وضوح می‌بینم که آدم باید حد تعادل را پیدا کند و جایی روی نقطه‌ی تعادل بایستد. گاهی اینقدر سخت‌گیر می‌شویم و خودمان را وقف کار و موفقیت‌های تحصیلی می‌کنیم که یادمان می‌رود زندگی کنیم. یادمان می‌رود دیگران را دوست بداریم و ارزش روابطمان را از یاد می‌بریم. گاهی هم از آن سوی بوم می‌افتیم و فراموش می‌کنیم هدف‌های تحصیلی و کاریمان را و تبدیل به آدم‌های سطحی می‌شویم که شباهتی به رویاهایمان نداریم. آدم‌هایی که حتی نمی‌توانند در روابطشان موفق باشند چون بی‌کارند و فکر آزاد سطحی افکار بیهوده‌ی بی‌فایده تولید می‌کند.

من فکر می‌کنم برای خودم باید این نقطه‌ی تعادل را پیدا کنم. نقطه‌ی وسط موفقیت‌های حرفه‌ای با تعریف آمریکایی و لذت و آرامش زندگی با ارتباطات سالم و وقت گذاشتن برای دیگران. من فکر می‌کنم آدم در نهایت نه باید به خودش و به دیگران به چشم یک رزومه‌ی مدل لینکدین نگاه کند: لیسانس/ارشد/دکتری از دانشگاه X، ِYتا مقاله، اینترنشیپ در شرکت Z، و. و نه باید به صورت رمانتیک نگاه کند و تنها دستاوردهایش را از بین کیفیت رابطه‌ها و دوستی‌ها، کارهای متفرقه، مطالعات متفرقه و . انتخاب کند. من فکر می‌کنم یک زندگی متعادل باید ترکیب این دو باشد. موفقیت‌های حرفه‌ای متناسب با رویاها و هدف‌ها و زندگی شخصی سالم. من گاهی در انتخاب این حد وسط درمی‌مانم. مطمئنم فقط من اینطور نیستم. مطمئنم.

 

اگر بخواهم سه جمله‌ی take away message سخنرانی امروز که در ذهنم مانده را بگویم (هرچند که چیز جدیدی ندارد ولی در ذهنم باقی مانده):

۱. در بخش سوال و جواب خانم جوانی پرسید: تربیت درست فرزند برای پرورش EQش چطور باید باشد؟ چطور بچه‌هایمان را درست تربیت کنیم؟ و سخنران جواب داد که بچه چیزی که نیاز دارد تربیت توسط پدر و مادریست که EQ خودشان را درست پرورش داده باشند. بچه نیاز به کتاب فلسفه و سخنرانی روانشناسی ندارد. نیاز به والدین خوب دارد. و بعد گفت که در هر سخنرانی بیشترین سوالاتی که دریافت می‌کند از توسط پدر و مادرهاست که فکر می‌کنند شایستگی والد بودن را ندارند و خوب نیستند و . . و جمله‌ای نقل کرد از یک

روانشناس:

No kid needs a perfect parent. They just need good enough parents.

 

وقتی این جمله را گفت، دیدم که چند نفر خانم جوان و مسن کنار من و در ردیف‌های جلویی شروع به اشک ریختن کردند. با تعجب نگاهشان کردم. یکیشان که بهم نزدیکتر نشسته بود گفت نمی‌دانی چقدر مادر بودن و فکر مادر perfect نبودن و تحمل احساس مسئولیت و گناهی که بر دوش آدم سنگینی می‌کند سخت است. 

 

۲. 

Love is not a feeling. It's a skill and we should learn it as we learn any other skills. 

 

۳.

It's totaly OK to want your partner to change. The belief that criticism is the opposite of true love is toxic.

 

 

پ.ن۱: هم‌زمان فعالان محیط زیست تجمع داشتند روی پل مقابل ساختمان اپرا در اعتراض به ت‌های محیط زیستی دولت‌ها. در دِن‌هاخ (لاهه) هم علیه هجوم دولت اسلامگرای ترکیه به مناطق رژاوا و کشتار کورد‌ها تجمع بود.

 

پ.ن۲: دلم برای احساس تعلق داشتن تنگ شده. چیزی که هرگز فکر نمی‌کردم دلتنگش بشوم.

 

پ.ن۳: Alain de Botton به عنوان یک سخنران خیلی خوب شناخته می‌شود. اگر دوست داشتید می توانید

این تد تاک سال ۲۰۱۹ را ببینید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

National Opera and Ballet


کامنت

صبا»ی عزیز مرا بر آن داشت که این پست را بنویسم.در مورد درگیری‌های شدیدم با مرگ و اضطراب شدید مرگ و کارهایی که برای رهایی از آن انجام داده‌ام. چیزی که بیش از یک سال است بخشی از روحم را فلج کرده. گاهی آشکارتر می‌شود و گاهی مخفی‌تر. ولی همیشه هست. اژدهای اضطراب مرگ همیشه از دور یا نزدیک زل زده در چشم‌هایم. تلاش می‌کنم با آن چشم در چشم نشوم. ولی همیشه ممکن نیست. گاهی که چشمم می‌افتد در چشمانش میخ‌کوب می‌شوم. یخ می‌کنم. گاهی روزها نمی‌توانم از تخت خارج شوم. گویی با چیزی نامرئی در جدلم. چند روز می‌گذرد و ناگاه یک صبح چشمانم را باز می‌کنم و اژدها دورتر شده ازم. می‌توانم بلند شوم. اتاق را تمیز کنم، چای دم کنم، پنجره را باز کنم و با نفس عمیقی زنده بودنم را فرو بدهم.

 

اول یک توضیح بدهم در مورد اضطراب و استرس. چیزی که در این یک سال اخیر متوجه شدم این است که بیشتر اطرافیانم تفاوت این دو را متوجه نیستند. همه استرس امتحان دارند. همه استرس سخنرانی در جمع دارند. همه استرس ددلاین مقاله دارند. استرس حتی در مقادیر متعادل مفید است و انگیزه‌ی حرکت و تلاش ولی وقتی شدید بشود می‌تواند زندگی را مختل کند. در این حالت نیاز به درمان دارد. اضطراب اما هیچ دلیل واضحی ندارد. همان وقت‌هاییست که دلمان شور می‌زند یا حالمان خوب نیست ولی نمی‌دانیم چرا. اضطراب وقتیست که این حالات برای مدت طولانی (و نه کوتاه) ادامه پیدا کند. اختلال اضطراب یا anxiety disorder همان‌طور که از اسمش پیداست اختلال است. هیچ وجه مثبتی ندارد و نیازمند درمان است. اختلال اضطراب در خیلی موارد -ولی نه وما- همراه می‌شود با اختلال افسردگی یا Major Depression Disorder. 

درمورد تفاوت‌های استرس و اضطراب با زبان علمی‌تر می‌توانید

اینجا را بخوانید. 

 

تابستان گذشته و بعد از یک دوره وحشتناک التهابات روحی (از به کار بردن واژه‌های دقیق پزشکی برایش وحشت دارم.) کتاب

روان‌درمانی اگزیستانسیال  را به توصیه‌ی دوستی خواندم. قبل از شروع کردنش مطمئن نبودم از پس خواندنش بربیایم چون هیچ پیش‌زمینه‌ی ذهنی درمورد موضوع نداشتم و هیچ وقت هم علاقه یا اعتقادی به مطالعات روان‌شناسی نداشتم. با این وجود وقتی کتاب را شروع کردم زمین گذاشتنش برایم سخت بود. کتاب در مورد ۴ اضطراب بنیادین وجودی است. خواندن برخی فصولش برایم سخت‌تر از بقیه بود. نه به خاطر سخت بودن موضوع یا شیوه‌ی بیان آن، بلکه به خاطر محتوا. مثل این بود که زخم‌هایی را که از وجودشان مطلع نبودم یا تلاش می‌کردم نادیده‌شان بگیرم باز کند و من را در معرض درد بی‌نهایت قرار دهد. ۴ اضطراب وجودی از دیدگاه یالوم مربوط هستند به تنهایی، آزادی، معنای زندگی، و مرگ». خواندن دو فصل تنهایی و مرگ برای من خیلی خیلی آزاردهنده بود. چون تازه فهمیدم که ریشه‌ی خیلی از مشکلاتم در این دوست و بعد بیشتر که دقیق شدم فهمیدم حتی اضطراب تنهاییم برمی‌گردد به مرگ. همه چیز برای من می‌رسد به مرگ. (در مورد تفاوت تنهایی روزمره و تنهایی وجودی هم بخشی از کتاب را اسکرین‌شات گرفته‌ام که دوست داشتم به اشتراک بگذارم. چون جزء مفاهیمی است که اکثر اطرافیانم از آن مطلع نیستند و وقتی حرف از اضطراب تنهایی می‌شود، آن را با تنهایی روزمره اشتباه می‌گیرند و شروع به مدح آن می‌کنند. من هم هیچ مشکلی با تنهایی روزمره ندارم. من عاشق این تنهاییم. ۳ سال خوابگاه ارشد عملا تنها زندگی کردم. الان هم تنهای تنها زندگی می‌کنم. هیچ وقت ابایی از تنها سفر کردن، تنها سینما رفتن، تنها کافه رفتن یا هیچ کار تنهایی دیگری نداشته‌ام و ندارم. این تنهایی  که اینجا از آن حرف می‌زنیم اما تنهایی وجودی است.)

 

توضیح لازم در اینجا این است که این اضطراب‌های وجودی بسیار بنیادین هستند و در همه وجود دارند. اصلا هم عجیب نیستند. ولی وقتی در کسی به صورت اختلال دربیاید و زندگیش را تحت تاثیر قرار دهد، نیازمند درمان است. وقتی کسی به طور ویژه اضطراب مرگ دارد باید راه‌هایی را بیازماید برای کنار آمدن با این اضطراب. مرگ ناگزیر است. چه برای خودمان و چه برای اطرافیانمان: حتی برای عزیزترین افراد زندگیمان.

 

اروین یالوم یک روان‌درمانگر اگزیستانسیالیست است. به جهان باقی و زندگی بعد از مرگ و این قبیل مسائل اعتقادی ندارد. ولی هیچ مشکلی با کسی که این قبیل اعتقادات باعث غلبه‌اش بر اضطراب مرگ می‌شود ندارد. می‌گوید هر روشی که برای کسی کار می‌کند شایسته‌ی احترام است. درمورد من، با وجود عقاید مذهبی، اگرچه نه خیلی عمیق و پررنگ و شدید، این عقاید کمکی به غلبه‌ام بر اضطراب مرگ نکرد. وقتی یخ‌ می‌زنم از فکر مرگ و نبودن یا نبودن پیش عزیزانم، فکر اینکه بعد از مرگ باز هم هستم ولی نمی‌توانم پیش عزیزانم باشم هیچ آرامشی برایم به همراه ندارد. در نتیجه نیاز به کمک دیگری داشتم.

 

اینکه از اساس چرا چنین اضطرابی در سن جوانی برای من اینقدر پررنگ شده، داستان طولانی دارد از درگیری‌های شدید و طولانی با مرگ به ویژه در افراد جوان. کسانی که برای پافشاری بر عقیده‌شان کشته شده اند. این درگیری‌ها انگار ذره ذره در من ته‌نشین شده بود تا به شکل هیولای ترس از مرگ از جایی زد بیرون. اول در خواب‌هایم سررسید و کابوس‌های شبانه همدم هر شبم شد. و بعد بیداریم را هم پر کرد.

 

در مدت چند ماه گذشته این اضطراب بسیار بیشتر از قبل آزارم داده. حالا دیگر می‌دانم که تمام کابوس‌هایم و وسط شب از خواب پریدن‌هایم نشأت گرفته از همین اضطراب. چند وقتی پیش به توصیه‌ی دوست دیگری کتاب

خیره به خورشید باز هم از اروین یالوم را خواندم. در این کتاب به طور خاص به اضطراب مرگ و ماجراهای بیمارانش در طول سالیان و روش‌هایی که به آن‌ها کمک کرده می‌پردازد. چیزی که به بیشتر بیماران یالوم کمک کرده بود موج زدن» است. یک جورهایی شبیه مفهوم کار نیک با آثار ماتاخر که در کتاب‌های دین و زندگی مدرسه می‌خواندیم. وقتی می‌میریم هنوز در یاد بازماندگان زنده‌ایم. ولی وقتی آخرین نفری که ما را می‌شناخته هم بمیرد، عملا تمام می‌شویم. این چیزی بود که مرا موقع دیدن

کارتون کوکو بسیار تحت تاثیر قرار داد. برای بقیه یک کارتون بود، برای من یک سفر عمیق درونی.  با این حال اگر اینطور ببینیم که اثری که روی دیگران گذاشته‌ایم، کوچک‌ترین کمکی که به دیگران کرده‌ایم، هرگز از بین نمی‌رود می‌تواند کمی بهمان آرامش بدهد. ما روی اطرافیانمان اثر می‌گذاریم. وقتی می‌میریم و آن‌ها هم می‌میرند، اثر ما روی آن‌ها نمرده: در آثاری که همان‌ها روی اطرافیان خودشان گذاشته‌اند زنده است. می‌شود مثل یک زنجیر. ما می‌میریم و دیگران به زندگیشان ادامه می‌دهند. شاید هیچ وقت هم یاد ما نیفتند. اما اثری که گذاشته‌ایم زنده است و نفس می‌کشد. این اثر لازم نیست یک کتاب ماندگار ادبی باشد. لازم نیست یک فیلم تاریخ‌ساز باشد. لازم نیست جایزه‌ی نوبل فیزیک باشد. آثار ما می‌توانند به کوچکی پاک کردن اشکی از چشم یک غریب ترسیده باشند. به کوچکی ساده نگذشتن از کنار درگیری‌ها و مشکلات عمیق دیگران.

 

دیروز در مراسم دفاع یکی از همکارانمان، جزء پذیرایی یک غذای خاص بود از ترکیب گوشت و نان. یکی از دوستان چینیم با لبخند عجیبی رفت سمت این اسنک‌ها و با ذوق و عشق یکی را برداشت. تعجب من را که از ذوقش دید، گفت این اسنک‌ها برایش خاطره و مفهوم خیلی شیرینی دارد. بعد برایم تعریف کرد که وقتی هنوز کمتر از یک هفته بوده که از چین به هلند آمده بوده برای PhD، یک روز در سرما و تاریکی هوا و باران و باد شدید راهش را گم کرده و گوشیش خاموش شده بوده و نمی‌توانسته مسیر را پیدا کند. همان‌جا ایستاده کنار خیابان و اشک‌هایش بی‌امان شروع به چکیدن کرده. می‌گفت بدنش یخ کرده بوده از حس غربت و تنهایی. همان موقع یک غریبه‌ی هلندی آمده سمتش و بغلش کرده و بهش از این اسنک‌ها داده تا گرم شود و بعد کمکش کرده تا راه را پیدا کند. گفت در آن حال وحشتناک وقتی دیده یک غریبه بدون هیچ اشتراکی با او اینطور بهش اهمیت داده و کمکش کرده، مطمئن شده که می‌تواند این زندگی مستقل و تنهایی در غربت را ادامه دهد و به نتیجه برساند. مطمئن شده که وجودش در دنیا بی‌معنی نیست و برای دیگران با آجر وسط یک ساختمان برابر نیست. آن بغل کردن یک غریبه در یک شب سرد زمستانی وسط زمستان‌های وحشتناک و دلگیر هلند و گرم کردنش با یک اسنک، تاثیر عمیقی رویش گذاشته بود. من مطمئنم اگر آن غریبه بمیرد، حتی اگر این دوست چینی من هم بمیرد، باز هم اثر همان یک عملش در جهان پایدار است. در اثری که این دوست چینی من روی اطرافیانش گذاشته، تمام موفقیت‌های بعدیش، مهربانی‌هایش با غریبه‌های تازه‌رسیده و . باقی است. 

 

در فصل آخر کتاب مخاطب یالوم روان درمانگران هستند. بهشان از اهمیت خودافشاگری و حرف زدن با مریض از مشکلات مشابه خودشان می‌گوید. کاری که خودش در بخشی از کتاب انجام داده. در کمال تعجب بخشی از کتاب که بیشترین کمک را به من کرد، هیچ کدام از داستان‌های بیمارانش در طول این سالیان نبود. بلکه بخشی بود که از خودش می‌گفت. از اضطراب خودش از مرگ و اینکه دلیل اینکه در این سن پیری هنوز دارد می‌نویسد و تجربیاتش را منتشر می‌کند به امید اینکه برای دیگران مفید باشد و کمکی به دیگران بکند همین اعتقادش به موج زدن» اعمال با تاثیر مثبت است. این همه انتشار کتاب و کمک به خوانندگان ناشناس در سراسر دنیا برایش راهی است برای مواجهه با اضطراب مرگ. خواندن این بخش و پی بردن به اینکه اروین یالوم معروف هم این اضطراب وحشتناک مرگ را داشته و دارد برای من التیام‌بخش‌تر از همه‌ی سایر بخش‌های کتاب بود. از کابوس‌هایم کاسته شده، آرام‌ترم و منعطف‌تر. 

 

پ.ن۱: درمان اضطراب مرگ بر خلاف تصور خیلی از مذهبیون، در فکر کردن به آخرت و زندگی پس از مرگ و عبادت تنها با خدا نیست. در ارتباطات انسانیست. 

انزوا فقط در انزوا موجود است، وقتی آن را کسی سهیم شدی تبخیر می‌شود.»

 

پ.ن۲: اضطراب مرگ همیشه آشکار نیست. گاهی به شدت تغییر شکل می‌دهد و خودش را به شکل‌های نامربوطی بروز می‌دهد. در بخش های ابتدایی کتاب کمک می‌کند به فهمیدن اینکه ریشه‌ی اصلی مشکلمان به اضطراب مرگ برمی‌گردد (یا نه). 

 

پ.ن۳: بخش‌هایی از کتاب را اسکرین‌شات گرفته‌ام و دوست داشتم اینجا به اشتراک بگذارم. برای اینکه پست طولانی و زشت نشود، اسکرین‌شات‌ها را در ادامه‌ی مطلب» اضافه کرده‌ام.

 

پ.ن۴: در جستجوی بخش‌هایی از کتاب برای به‌اشتراک‌گذاری به

این پست وبلاگ برخوردم. بخش‌های خوبی از کتاب را انتخاب کرده و به عنوان خلاصه گذاشته. خواندنش کم‌تر از ۱۰ دقیقه وقت می‌گیرد :)

بی‌ربط‌نوشت: سردم است و دارد باران خیلی شدیدی می‌بارد. استادم تی‌شرت آستین‌کوتاه پوشیده و وقتی دید پانچو همراهم است خندید و گفت در هوای به این خوبی بارانی چرا؟:)) بعد هم گفت هنوز پاییز نیامده اینجا. این الان هوای تابستانی حساب می‌شود. خداوندا. :)) 

 

ادامه مطلب


اینجا کلاس های آموزشی برای دانشجوهای دکتری در سطح ملی و مشترک بین همه‌ی دانشگاه‌ها برگزار می‌شود. امروز و فردا یکی از این کورس‌های دو روزه در شهر اوترخت برگزار می‌شود. چیزی که برایم در کلاس‌های امروز خیلی خیلی خیلی جالب بود این بود که وقتی سن همه‌ی استادها را که همه بسیار جوان و ریسرچرهای فعال فیلد هستند حساب می‌کردم می‌دیدم حداقل ۱۰ سال از من بزرگترند که به عبارتی می‌شود مینیمم ۳۶ سال. بعد به تصویر خیلی خیلی جوانی که ازشان می‌دیدم نگاه می‌کردم و عدد سنشان و می‌فهمیدم چقدر این عددهای بالای ۳۰ که روزگاری برایم وحشتناک بوده‌اند طبیعی‌اند. چقدر جوانی بیش از چیزیست که در ذهن من تعریف شده بود. یکهو انگار در یک لحظه‌ی جادویی همه‌ی وحشتم از نزدیکی به ۳۰ سالگی دود شد و رفت هوا. پایدار باشد کاش!

 

پ.ن۱: وی ساعت ۲ شب در حال نوشتن مقاله با نوای دلبریتو یه کم کم‌ترش کن» می‌باشد. :)))

 

پ.ن۲: ساعت ۴:۴۵ صبح بالاخره درفت مقاله رو تموم کردم و میرم که بخوابم :)))) چون که روزو ازم گرفتن و مجبووووووورم شب کار کنم :))))) شب کار کردن به آدم توهم سخت‌کوشی میده! در حالی که گر نیک بنگره (!) می‌بینه که دلیل شب‌بیداری‌هاش procrastination و پشت گوش‌اندازی‌های روزانه تا دقیقه‌ی ۹۰ه!

 

پ.ن۳: اوترخت شهر مود علاقه‌ی منه. تا اینجا موفق شده که قلب منو تسخیر کنه و جای لایدن رو بگیره. دیروز یک ساعتی تو مرکز شهرش گشتم و لذت بردم. دلم میخواست کل شهر رو بغل کنم. می‌دونم شاید به چشم شما و از دریچه‌ی عکس‌ها تفاوت خاصی با آمستردام نداشته باشه. ولی واقعیت اینه که هر شهری یه روح داره و تنها دلیل اینکه من اوترخت رو دوست دارم ظاهرش نیست. بلکه اون روحشه که منو عاشق خودش کرده. ضمنا ترافیک دوچرخه‌ی اوترخت از آمستردام هم وحشتناک‌تر بود. کم مونده بود از آسمون دوچرخه‌سوار بیفته پایین. 

 

                                       

 

 

 

 


اول فصل سوم از

سریال Handmaid's Tale را دیدم. به فاصله‌ی کمی کتاب

Princess را خواندم. Handmaid's Tale جهان دیستوپیایی را توصیف می‌کند که در آن زن‌ها نه تنها حقی ندارند، بلکه تنها ارزششان به توانایی زاد و ولدشان برمی‌گردد. جهانی بی‌نهایت آشنا برای ما که در ایران بزرگ شده‌ایم. کتاب Pricness   خاطرات یک شاهزاده خانم سعودیست که با اسامی مستعار منتشرشده و به توصیف وضعیت ن در عربستان سعودی و علی‌الخصوص خاندان سلطنتی می پردازد. نه دیدن سریال سرگذشت ندیمه کار ساده‌ایست و نه خواندن کتاب پرنسس.  پر است از دردهای بعضا آشنا. خارجی‌ها این‌ها را به عنوان چیزهای باورنکردنی و تخیلی دنبال می‌کنند و برایشان سرگرم کننده است. برای من -ما- اما این ها سرگرم‌کننده نیست. تلخ است و آشنا. 

چند هفته پیش کتاب

The Testaments از مارگارت آتوود منتشر شد که ادامه‌ی کتاب و سریال Handmaid's Tale است.  حالا من درست بعد ازماجراهای دختر آبی و باز شدن درهای استادیوم به روی ن (به صورت تحقیرآمیز و با تنها درصد معدودی از صندلی‌های ورزشگاه) این کتاب را خواندم. پر هستم از خشم. از استیصال. از نفرت. 

آدم وقتی در یک سیستم خراب است، جایی که از اول که به دنیا آمده فقط همان را دیده، متوجه می‌شود که خراب است. متوجه می‌شود که درست نیست. اما عمقش را درک نمی‌کند تا وقتی که ازآن بیرون بیاید و از بیرون نگاهش کند. وقتی که ببیند شرایط جایگزین را. جایی که حقوق نداشته‌اش بدیهی انگاشته شوند. و من انگار تازه دیده‌ام همه‌ی‌این‌ها را. تازه از نزدیک لمس کرده‌ام. و هر روز و هر روز خشمم بیشتر می‌شود از همه چیز. از اینکه این همه پر از عصبانیتم خوشحال نیستم. گاهی حس می‌کنم تمام حواس دیگرم از کار افتاده و فقط خشم مانده. انگار همه وجودم را همین حس پر کرده وجایی برای تجربه‌های حسی دیگر باقی نگذاشته.

کتاب The Testaments پر بود از خوش‌خیالی و امیدهای واهی. راستش اینکه پایانش برایم واقعی نبود. 

دیروز

تدتاکی می‌دیدم. خانمی که نقل می‌کرد از داستان‌های مسلمان‌هایی که حتی وسط اروپا بزرگ شده‌اند. دختری که به انتخاب خانواده‌اش ازدواج می‌کند با مردی که بارها و بارها به او می‌کند و کتکش می‌زند. دختر می‌پذیرد. چندبار از خانواده‌اش کمک می‌خواهد و به او می‌گویند برگرد و در خدمت شوهرت باش. ۵ بار به پلیس انگلستان مراجعه می‌کند و کمک می‌خواهد و نادیده‌اش می‌گیرند. نهایتا شوهرش را ترک می‌کند و مردی را به علاقه‌ی خودش انتخاب می‌کند. وقتی خانواده و کامیونیتی مسلمان لندن می‌فهمند، دختر ناپدید می‌شود. سه ماه بعد جسدش داخل یک چمدان در زیرزمین خانه پیدا می‌شود. دختر توسط پسرعموهایش تحت نظارت پدر و عموی خودش آن قدر کتک خورده تا کشته شده. وسط اروپا. وسط اروپا. وسط دنیای غرب. 

 

آن قدر عصبانیم که هنوز نتوانسته‌ام صدایم را پیدا کنم. از اینکه بهم به چشم قربانی نگاه شود -طوری که خیلی از سفید»ها به ما نگاه می‌کنند- متنفرم. در عین حال خشمگینم از تمام حقوقم که کشور خودم ازم گرفته. چیزهای زیادی هست که ازشان عصبانیم. ولی امیدوارم که روزی خشمم بشود مبنای عمل.

 

"They did teach you a few useful things at Ardua Hall, and self control was one of them. She who cannot control herself cannot control the path to duty. Do not fight the waves of anger, use the anger as your fuel."

 

 

پ.ن: مارگارت آتوود در ضمیمه‌ی کتاب نوشته که در طی این ۳۵ سال که از نوشتن هندمیدز تیل گذشته بارها ازش پرسیده‌اند که سرنوشت گیلیاد چه شد؟ نوشته که درذهن خودش بارها در این سه‌دهه سرنوشت و ادامه‌ی گیلیاد عوض شده. بسته به شرایط ی. بسته به امکان‌هایی که تبدیل به واقعیت شده‌اند. و من فکر می‌کنم به تغییرات دیگری که همه چیز در این سال‌های پیش رو خواهد کرد. من یک شهروند گیلیادم. پس می‌توانم در موردش نظر بدهم و بگویم چه چیزی ممکن هست یا نه.

 

بعدترنوشت:

این پست فیسبوک صفحه‌ی Humans of New York را هم که در سفرشان به آمستردام گرفته بودند و قصه‌ش را نوشته بودند امروز دیدم.

 

 


نمیدونم چرا بشر فکر می‌کنه هرچی جلوتر رفته تاریخ انسان موجود باهوش‌تری شده! والله و بالله که این اجدادمون باهوش‌تر بودن! عقلشون می‌رسید که کوچ کنن به جایی که قابل زندگیه در هر فصل از سال! ما چی؟ تمام فصول سال رو می‌خوایم یه جا بگذرونیم. تصور کنین آدم تابستون می‌رفت کانادا، زمستون می‌رفت اسپانیا. یا مثلا می‌شد که اگر عاشق پاییزیم این وقت سال بیایم نیم‌کره‌ی شمالی و ۶ماه بعد بریم نیم‌کره‌ی جنوبی. چقدر زندگی زیباتر می‌شد!

 

تصویر: یک بافتنی پوشیدم، روش پالتو پوشیدم. روش بارونی پوشیدم + شلوار بارونی روی شلوار جین. بعد روی همه‌ی اینا یه پانچو پوشیدم و بازم خیسم از بارون. تنها خوبی اینجور لباس پوشیدن اینه که کسی آدم رو نمی‌بینه بخنده یا زشت باشه. چون که آدم به توده‌ی بی‌شکلی از لباس شبیهه به جای آدم و سر سوزنی از صورتش پیدا نیست (محو شده بین کلاه بارونی و کلاه پانچو.)

 

پ.ن: تازه سری اول غرهام از هوا شروع شده. حالا منتظر بقیه‌ش باشین :))))

 


داشتم با یکی از بچه‌ها حرف می‌زدم بهش گفتم اینجا اکثرا فکر می‌کنن من عربم. تا منو می‌بینن شروع می‌کنن باهام عربی حرف می‌زنن و من هم مات و مبهوت نگاهشون می‌کنم چون از عربی فقط خوندنشو بلدم. یا یه عبارت عربی که بلدن رو می‌گن که بگن متوجه شدن عربم. بعد با یه حالت عجیبی برگشت گفت من واقعا معذرت می‌خوام که فکر میکنن عربی. گفتم حالا عیبی که نداره! من بیشتر حسرت می‌خورم چرا عربی رو درست بلد نیستم. گفت نه نه من واقعا عذر میخوام. تو عرب نیستی. خیلی بده که کسی بهت بگه عرب. گفتم ببین اوکیه! چه اشکالی داره فکر کنن عربم؟! با تعجب نگاهم کرد و تند تند سر ت داد و قهوه‌شو برداشت و برد. 

یاد یه سکانسی از سریال سیلیکن ولی افتادم. یکی از برنامه‌نویساشون پاکستانی بود که اشتباه فکر کرده بودن مکزیکیه. بعد یکی داشت بهش با شرمندگی می‌گفت که یه نفر دیگه فکر کرده بوده که مکزیکیه و عذرخواهی کرد از نژادپرستی طرف. پاکستانیه گفت من نمی‌فهمم چه عیبی داره کسی فکر کنه مکزیکیم؟ بهش گفتن نژادپرستانه‌س خب. گفت من به نظرم اینکه فکر کردین از این که دیگری فکر کرده من مکزیکیم باید ناراحت بشم نژادپرستانه‌س!

گاهی آدم دوست داره فکر کنه که جهان مرز نداره. ولی واقعیت نداره. جهان مرزهای محکمی داره.

چند روز پیش داشتم با یکی از بچه‌های هلندی و یکی دیگه که کاناداییه صحبت می‌کردم. حرف شانس شد و تاثیرش تو زندگی و موقعیت‌ها. دوست کاناداییمون فکر می‌کرد با شانس اومده اینجا و دیگه نمی‌تونه چیز بیشتری به دست بیاره. اون یکی هلندیه گفت ببین هرکدوممون تو بخش‌هایی از زندگیمون شانس‌های بزرگ داشتیم. ولی معنیش این نیست که همه‌ چیزمون شانسیه! مثلا اینکه تو کانادا به دنیا اومدی نه آفریقا یه شانس بزرگه. اونم گفت آره دیگه. وایت پریویلیج داریم ما. و بعد یهو منو نگاه کردن و عذرخواهی کردن. چون من وایت نیستم. چون حس کردن باید از اشاره به وایت نبودنم خجالت بکشن. من شونه‌مو انداختم بالا و گفتم اهمیتی نمیدم. ولی در واقع یه مرز محکم بین خودم و اونا احساس کردم. خیلی محکم. حتی اگر ازش حرف نزنیم. حتی اگر انکارش کنیم. 

یا بار دیگه داشتیم از مشکلات ویزای ما ایرانی‌ها برای رفتن به آمریکا و انگلیس صحبت می‌کردیم. دوست هلندیمون برگشت گفت به نظر من خیلی احمقانه‌س که وقتی همه‌مون می‌خواستیم با هم بریم لندن شما ایرانی‌ها باید از یه پروسه‌ی خیلی زمان‌بر ویزا می‌گذشتین در حالی که بقیه‌مون راحت می‌تونستیم بریم. منم فکر کردم از این که ظلمی داره به ایرانی‌ها میشه ناراحته گفتم آره. بعد برگشت گفت این تحقیر کشور ماست (هلند). شما کارت اقامت هلند دارین. یعنی توسط دولت هلند تایید شدین که خطری ندارین. (تو گویی گرگ وحشی هستیم :) ). اینکه با این وجود که کارت اقامت هلند دارین باز هم انگلیس فکر میکنه باید از نو بررسی کنه همه چیزتون رو خیلی تحقیرکننده‌س برای هلند (و هر کشور اروپایی دیگه). لبخندی زدم و ترجیح دادم لیوان چایم رو بردارم و سریع‌تر برگردم تو آفیس و سر کارم.

مرزها وجود دارند. میشه نبینیمشون. میشه انکارشون کنیم. میشه آرزو کنیم که روزی بیاد که وجود نداشته باشن. ولی امروز اون روز نیست. به وضوح نیست. 

 

پ.ن۱: از چیزی ناراحت نیستم. نه چیز ناراحت‌کننده‌ای پیش اومده و نه من ناراحتم. احساس بدشانسی هم نمی‌کنم از متولد شدن تو ایران. احساس نژادپرستی هم نمی‌کنم در کسی دور و برم. صرفا احساس کردم خوبه نوشتن اینا. این برخوردهای هر از گاهی با مرز و نژاد. هرچند که من بخوام فراوطنی نگاه کنم و آرمان جهان بدون مرز داشته باشم. 

 

پ.ن۲: یادم باشه یه روزی هم از برخوردم با دانشجوهای اسرائیلی بنویسم. 

 

پ.ن۳: احساس بدشانسی نمی‌کنم از متولد شدن تو ایران. اما عصبانی؟ هستم. خیلی هستم. تو هر لحظه. تو لحظات دل‌تنگی. تو لحظاتی که دلم می‌خواد رها کنم و برگردم جایی که بتونم بابا و مامانمو بغل کنم و با مهراد ماشین‌بازی کنم. عصبانیم از همه چیز ایران. عصبانیم که وطن برام تبدیل به جای غیرقابل زندگی شده بود این آخری‌ها. (نمی‌گم جای غیرقابل زندگیه! برای شخص من» اینطور شده بود.) عصبانیم که نمی‌تونم رها کنم و بدون دغدغه برگردم ایران و برم سر کار تو زادگاه خودم جایی که خانواده‌م هستن. عصبانیم که هر» روز باید به خودم یادآوری کنم که اینجا چی کار می‌کنم و چرا تو اصفهان نیستم. چرا تو تهران نیستم. چرا تنهام. چرا غریبم. چرا نمی‌شه که برگردم و خیالم راحت باشه که شغل دارم و می‌تونم زندگیمو بگذرونم و احساس بدبختی نکنم. عصبانیم. خیلی هم عصبانیم. شدت عصبانی بودنم به حدیه که موقع نوشتن این‌ها زدم زیر گریه. وسط آفیس. وسط دانشگاه. 


کنکور برای من بیش از اونکه یه اتفاق درسی باشه، یه مسیر بود. یه مسیر که توش خیلی چیزها رو که قبل‌تر بلد نبودم تمرین کردم. برنامه‌ریزی کردن رو یاد گرفتم. اولویت‌بندی رو یاد گرفتم. گذشتن از تفریحات و چیزهایی که واقعا دوست داشتم به خاطر هدف‌های مهم‌تر رو یاد گرفتم. یاد گرفتم بلندمدت فکر کنم به جای کوتاه‌مدت. هدف‌گذاری رو یاد گرفتم و . . هیچ وقت دیگری در زندگی شاید اون حس ۱ ساله‌ی کنکور رو تجربه نکردم/نکنم. (همه‌ی این‌ها به جز استرس وحشتناکیه که کشیدم سرش و همه‌مون می‌کشیم.)

وقتی شروع کردم به آیلتس خوندن -بدون م با احدالناسی و فقط به جستجوی پیدا کردن راهی که برای شخص من بهترین باشه و بهتر از بقیه جواب بده- هم یک چنین چیزی رو تجربه کردم. ولی این بار خیلی متفاوت و جزئی و متمرکز و کوتاه‌مدت.

حالا این روزها دارم می‌فهمم که با چه دید اشتباهی دکتری رو شروع کردم. دکتری یه مقطع تحصیلی مثل مقاطع قبلی نیست. دکتری یه مسیره. یه جور سفر شخصی». که خودت باید توش هدف‌گذاری کنی و برنامه‌ریزی کنی. یاد بگیری که نه بگی. حتی به چیزهایی که با تمام وجود دوست داری یاد بگیری یا روشون کار کنی نه بگی. چون وقتی برای همه‌چیز نداری وباید از بینشون انتخاب کنی که وقتت رو به چی اختصاص بدی. این روزها اگر کسی ازم بپرسه: دکتری خوندن سخته؟ بهش می‌گم سخت‌تر از هر کار دیگریه که قبل‌تر تو زندگیم انجام دادم. ولی همین سختی‌هاش قشنگ و خواستنیش میکنه. همین سختی‌هاشه که باعث می‌شه من دلم نخواد ولش کنم و برم تو شرکت کار کنم با حقوق بیشتر.

واقعیت اینه که خیلی بد شروع کردم و یک سال خیلی بدی گذروندم چون نمی‌فهمیدم دارم چی کار می‌کنم. چون ماهیت دکتری رو نمی‌دونستم. چون اشتباه کرده بودم. و الان هم خیلی مطمئن نیستم که بتونم مسیرم رو اینجا ادامه بدم. شاید لازم باشه رها کنم. شاید لازم باشه بکشم عقب. ولی حتی در اون صورت هم چیزی که مطمئنم اینه که باز از نو اپلای میکنم و باز از نو می‌خوام که دکتری بخونم. و هیچ چیزی رو تو زندگی حرفه‌ای/تحصیلیم تا الان بیشتر از این نخواستم.

 

 


آدمای دور و بر، دوستای دانشگاه و تی‌ای‌های لیسانسمون دارن پشت سر هم دکتریشون رو دفاع می‌کنن و این من رو می‌ترسونه و باعث میشه وحشت کنم هم از این که از سنم عقبم و هم از این فکر که ما واقعا کی اینقدر بزرگ شدیم؟! هرکی دفاع می‌کنه من یه دور می‌شینم سنش رو حساب می‌کنم، خاطرات مشترکمون رو مرور میکنم و یهو می‌بینم تپش قلب گرفتم از اضطراب.

زندگی مسابقه نیست.» می‌دونم اینو! ترس من ربطی به این نداره. من از اینکه دارم بزرگ میشم و از عمرم کم میشه می‌ترسم. از مرگ می‌ترسم. از اینکه ۴ سال مونده تا سی‌سالگی ولی هنوز هیچ دستاوردی ندارم می‌ترسم. 


دوشنبه مامان و بابارو تو فرودگاه جا گذاشتم و با قلب شکسته و دل‌ِ تنگ برگشتم خونه. دو-سه روزی حالم خوب نبود. به هرچیزی که نگاه می‌کردم یادم میومد که پیشم بودن و دیگه نیستن و گریه‌م می‌گرفت. دلم نمیومد که استکان قهوه‌ی بابا و لیوان چای مامان رو بشورم. انگار ذره‌هاشونو بهم متصل نگه می‌داشت. سرماخوردگی هم شد مزید بر علت و خونه‌نشین شدم چند روزی. حالا میخوام که برگردم به زندگی و کار. و بابتش نیاز دارم که بشینم و از نو یادم بیاد که رویاهام و هدف‌هام چی بودن و کلا اینجا چیکار میکنم؟ یادم بیاد که مسیر طولانی سختی   دارم و اگر قرار باشه هر روز -بدون اغراق- به خودم بگم که من دوست ندارم این کار رو وکاش معلم می‌شدم و یا کاش دانشجوی علوم انسانی بودم ادامه‌ی این مسیر غیرممکن میشه. من باید یادم بیاد که اون همه علاقه و عشق رو ازکجا آورده بودم. باید یاد خودم بیارم تا دوباره صبح‌ها دلیلی داشته باشم برای از خواب بلند شدن. قشنگ‌ترین و آرامش‌بخش‌ترین چیز تو این مسیر اینه که می‌دونم که اینا همه‌ش واسه من تنها نیست و ‌هر» دانشجوی تحصیلات تکمیلی بارها این مسائل رو طی کرده و می‌کنه. طول می‌کشه تا هرکسی مسیر خودش رو پیدا کنه. و نسخه‌ی ثابتی برای همه وجود نداره. یه جور سفر شخصیه انگار. به قول استادمون: مگه همین نیست که قشنگش میکنه؟

:)

 

پ.ن: در همین راستا خیلی تلاش کردم که ارتباطاتی رو که آزارم میدادن قطع کنم یا کاهش بدم. 


در ذهن خیلی از ما خارج» یکی اتوپیاست. جایی که همه‌ی مشکلاتی که به ذهنمان می‌رسیده برطرف شده (نه که فقط بهتر از ایران باشد. بلکه بهشت زمینی است). جایی که مردم شعور کافی دارند و دولت‌ها خیرخواهانه ت‌گذاری می‌کنند. خارج برای ما ناکجاآباد است و به همین خاطر به شرق تا غرب عالم می‌گوییم خارج تو گویی یک کشور یکپارچه باشد. 

عکس‌های سواحل غرق در زباله‌ی شمال را می‌بینی و با خودت فکر می‌کنی که حتما در خارج» کسی آشغال روی زمین نمی‌ریزد و همه جا تمیز است. بی‌اهمیتی آدم‌ها به بازیافت را می‌بینی و با خودت فکر می‌کنی حتما در خارج» همه تفکیک زباله از مبدا انجام می‌دهند. می‌بینی سلف دانشگاه روزانه چه تعداد زیادی لیوان یک‌‌بار مصرف استفاده می‌کند و فکر می‌کنی حتما در خارج» مصرف پلاستیک غیرضروری صفر است. کسی دود سیگار را فوت می‌کند در صورتت و فکر می‌کنی حتما در خارج» کسی در مکان عمومی سیگار نمی‌کشد. سوار مترو می‌شوی و صدای چند نفر در حال تماس تلفنی کوپه را برداشته. با خودت فکر می کنی حتما در متروهای خارج» همه ساکت هستند و کسی بلند بلند حرف نمی‌زند. 

 

وقتی  که مدتی در بخشی از این خارج» زندگی می‌کنی کم‌کم تصور اتوپیایی آن در ذهنت می‌شکند. کم‌کم مشکلات را می‌بینی. بار اول که در خیابان زباله می‌بینی تعجب می‌کنی و فکر می‌کنی استثناست. بعد کم‌کم همه جا زباله می‌بینی و عادت می‌کنی. سطل‌های زباله‌ی جلوی خانه را می‌بینی و می‌بینی که از بازیافت آن چنانی که در ذهنت بوده خبری نیست: کاغذ/ شیشه/ متفرقه. بار اول که کسی در ایستگاه اتوبوس و درست نشسته در صندلی کناریت سیگار روشن می‌کند و دود آن را فرو می‌کند در حلقت شوکه می‌شوی. ولی کم‌کم به دود سیگار هم عادت می‌کنی. به فروشگاه می‌روی و از حجم غیرضروری پلاستیک مصرفی در بسته‌بندی‌ها جا می‌خوری. اما در بار چهارم یا پنجم خرید به آن هم عادت می‌کنی. سوار مترو/ اتوبوس/ تراموا می‌شوی و صدای مکالمات تلفنی بلند بلند آدم‌ها و مکالمات گروهیشان با صدای خیلی بلند و گوش‌خراش آزارت می‌دهد. اما آن را هم می‌پذیری. آخر سوار مترو می‌شوی و عربده‌های جماعت مست را می‌شنوی. جلوی چشمت پشتک و وارو می‌زنند وسط مترو و باز هم می‌نوشند. از ترس به خودت مچاله می‌شوی، اما لاجرم به آن هم عادت می‌کنی.

 

برای من تفاوت واکنشم در برابر چیزهایی که اینجا ناامیدم می‌کند با ایران این است که در ایران می‌خواستم همه چیز را تغییر دهم. دنبال این بودیم که آدم‌ها یاد بگیرند یا قانونی تصویب شود که در مکان عمومی دود سیگارشان را به حلق بقیه فرو نکنند. دنبال این بودیم که فرهنگ‌سازی کنیم که مردم در وسایل نقلیه‌ی عمومی فریاد نزنند یا با تلفن همراه صحبت نکنند. دنبال این بودیم که با تذکرهای دوستانه زباله نریختن را به آدم‌ها یاد دهیم. 

در مقابل اما اینجا همه چیز را می‌پذیرم. به سادگی. دنبال تغییر هیچ چیزی نیستم چون لابد باید همینطور باشد. لابد طبیعیش این است که دود سیگار بخوریم. لابد طبیعیش این است که آدم‌ها خیابان‌ها را با زباله یکی کنند. لابد طبیعیش این است که زیر پل‌ها ادرار کنند. لابد اصلا اتوبوس جای فریاد زدن پشت گوشی همراه است. لابد درستش همین است. پس می‌پذیرمش. و تمام.

 

و این چیزیست که در مورد خودم و در مورد حضورم در مکانی که متعلق به من نیست و من به آن تعلق ندارم دوست ندارم. این پذیرش را. 

 

پ.ن: البته که جایی مثل سوییس به شدت تمیز است. ولی همه‌ی این رعایت‌ها بر پایه‌ی قانون و جریمه‌های سنگین است و نه فرهنگی. مثلا اینجا همه کیسه‌ی خرید به همراه دارند و کیسه‌ی پلاستیکی نمی‌گیرند. چرا؟ چون برای هر کیسه بین ۱۰ تا ۱۵ سنت باید پرداخت کنند و نه چون کار درست این است و باید تا حد امکان پلاستیک مصرف نکنیم. 

 


دوست کاناداییم هفته‌ی پیش مصاحبه داشت برای اینترنشیپ Facebook و به شدت براش استرس داشت. ایمپاستر سیندروم شدید بهش حمله کرده بود و داشت خودشو تخریب می‌کرد و هی می‌گفت که شانسی اومده اینجا و دیگه سهمیه ی شانسش تموم شده و بقیه‌ی زندگیش پر از شکست خواهد بود. و ما سعی می‌کردیم بهش امید بدیم تا مصاحبه رو بگذرونه. بک‌گراندش ریاضیه و تجربه ی کدینگ زیادی نداره و این خیلی براش استرس‌زا بود. اینقدر بهش انرژی دادیم تا بهمون قول داد یک هفته‌ براش تمام وقت کار کنه و درس بخونه. با هم صبح‌ها میومدیم دانشگاه و اون می نشست سر درس خوندن و من سر کار خودم و شب‌ها هم دیرتر از همه و با هم ساختمانو ترک می‌کردیم. دیروز فهمیدم که برای اون اینتنرشیپ آفر دریافت کرده و به قدری خوشحال شدم که نزدیک بود لحظه‌ای جیغ بزنم. وقتی بهم گفت بالا پایین پریدم و اگر ایرانی بود بغلش می‌کردم. قلبم یهو روشن شده بود انگار. بعد داشتم فکر می‌کردم که چرا باید برای موفقیت کسی که ۱ساله می شناسمش این همه خوشحال بشم؟ به من چه؟

و واقعا یهو خوشحال شدم از این که این همه دوست‌های زیااااد دارم در همه جا. چون که فرصت‌های بیشتری برای خوشحالی دارم. چون که هر خوشحالی اونا میشه خوشحالی من. انگار که دایره‌ی خوشحالی‌ها گسترش پیدا کرده. البته که در مورد غم هم همینطوره. ولی چیزی که غم رو قابل تحمل می‌کنه اصلا همین همدردی‌ها و قسمت‌کردن‌هاش با بقیه‌س. 

وقتی استوری‌‌های بهاره رو می‌بینم که داره کاری رو می‌کنه که ازش لذت می‌بره خوشحال میشم.

وقتی سعیده رفت زنجان خوشحال شدم. 

وقتی سعیده از حس خوبش به ارغوان می‌نویسه قلبم گرم میشه. گیرم که خودم از ۶ ماه ندیدن مهراد قلبم تیکه تیکه باشه.

وقتی مه‌زاد بهم خبر داد که دکتری علوم پزشکی تبریز قبول شده از خوشحالی جیغ کشیدم (از مزایای تنها زندگی کردن تو خونه همین که میشه جیغ زد!).

وقتی سعید بعد از گذروندن اون همه روزهای سخت -که دوست خیلی بدی بودم برای گذروندن اون روزهاش- خوشحال و امیدوار حرف میزنه و برام از برنامه‌هاش می‌گه و کلاس شاهنامه‌خوانیش تمام صورتم می‌شه لبخند.

وقتی استوری‌های اون یکی سعیده رو می‌بینم از پسرکوچولوش دلم می‌خواد از راه دور بغلش کنم.

وقتی خوشحالی‌های آوا رو می‌بینم از گروه جدیدش تو تورنتو و یادم میاد روزهای غم و اضطرابشو که هیچ ادمیشنی نگرفته بود هنوز خوشحال میشم.

وقتی بالا پایین پریدنای فائقه رو می‌بینم و توییت‌های هیجان‌زده‌ش انگار که خودم خوشحالم.

وقتی فاطمه‌زهرا از صلحش با مامانش حرف می‌زنه دلم آروم می‌شه.

وقتی دوست روسم رو می‌بینم که بعد از گذروندن روزهای وحشتناک افسردگی دوباره می‌خنده و با انرژی بینمون راه می‌ره انگار دنیا رو باز از نو بهم دادن.

وقتی . . 

 

می‌دونین؟ من فکر می‌کنم هر کسی تنهایی فقط یه حدی می‌تونه خوشحالی داشته باشه. بالاخره یه ظرفیتی داره. ولی وقتی با بقیه دوست می‌شه و خوشحالی‌های اونا رو میاره می‌ذاره سرِ شادی‌های خودش، انگار که تقلب کرده. انگار که بازدهش شده بالای ۱۰۰ درصد :دی انگار که هزار بار بیش از ظرفیتش فرصت‌های شاد بودن پیدا کرده. 

 

پ.ن: دوستامو با هیچی تو دنیا عوض نمی‌کنم.

 

بی‌ربط‌نوشت: ساعت ۷ه. جمعه‌س و همه زودتر رفتن که آخر هفته‌شونو شروع کنن. تنهام تو ساختمون و دارم با آهنگ من همینم همینجوری می‌خوای بخواه نمی‌خوای نخواه» در پس‌زمینه مقاله‌مو می‌نویسم :)))))) به این امید که به ددلاین دوشنبه برسم. خسته‌م و استرس دارم. ولی در عین حال بی‌اندازه خوشحالم از هرچی که دارم و احساس کردم دلم می‌خواد این لحظه رو بنویسم برای روزهای سخت آینده.

بی‌ربط‌نوشت۲: از مزایای تنها بودن تو ساختمون اینکه میشه کشف حجاب کرد :)))))

بی‌ربط‌نوشت۳: از خوبی‌های پاک کردن توییتر اینکه بیشتر تو وبلاگم ثبت می‌کنم خودمو. خوبی‌ وبلاگ اینه که احساسات لحظه‌ای نیست. بلکه چیزیه که مدت‌ها بهش فکر کردم و چکیده‌شو می‌نویسم. ولی توییتر همه چیز در لحظه‌س و بعد هم فراموش می‌شه و میره. فرصت فکر کردن به پدیده‌ها و اتفاقات و احساسات رو نمی‌ده بهم. 

 


در ذهن خیلی از ما خارج» یک اتوپیاست. جایی که همه‌ی مشکلاتی که به ذهنمان می‌رسیده برطرف شده (نه که فقط بهتر از ایران باشد. بلکه بهشت زمینی است). جایی که مردم شعور کافی دارند و دولت‌ها خیرخواهانه ت‌گذاری می‌کنند. خارج برای ما ناکجاآباد است و به همین خاطر به شرق تا غرب عالم می‌گوییم خارج تو گویی یک کشور یکپارچه باشد. 

عکس‌های سواحل غرق در زباله‌ی شمال را می‌بینی و با خودت فکر می‌کنی که حتما در خارج» کسی آشغال روی زمین نمی‌ریزد و همه جا تمیز است. بی‌اهمیتی آدم‌ها به بازیافت را می‌بینی و با خودت فکر می‌کنی حتما در خارج» همه تفکیک زباله از مبدا انجام می‌دهند. می‌بینی سلف دانشگاه روزانه چه تعداد زیادی لیوان یک‌‌بار مصرف استفاده می‌کند و فکر می‌کنی حتما در خارج» مصرف پلاستیک غیرضروری صفر است. کسی دود سیگار را فوت می‌کند در صورتت و فکر می‌کنی حتما در خارج» کسی در مکان عمومی سیگار نمی‌کشد. سوار مترو می‌شوی و صدای چند نفر در حال تماس تلفنی کوپه را برداشته. با خودت فکر می کنی حتما در متروهای خارج» همه ساکت هستند و کسی بلند بلند حرف نمی‌زند. 

 

وقتی  که مدتی در بخشی از این خارج» زندگی می‌کنی کم‌کم تصور اتوپیایی آن در ذهنت می‌شکند. کم‌کم مشکلات را می‌بینی. بار اول که در خیابان زباله می‌بینی تعجب می‌کنی و فکر می‌کنی استثناست. بعد کم‌کم همه جا زباله می‌بینی و عادت می‌کنی. سطل‌های زباله‌ی جلوی خانه را می‌بینی و می‌بینی که از بازیافت آن چنانی که در ذهنت بوده خبری نیست: کاغذ/ شیشه/ متفرقه. بار اول که کسی در ایستگاه اتوبوس و درست نشسته در صندلی کناریت سیگار روشن می‌کند و دود آن را فرو می‌کند در حلقت شوکه می‌شوی. ولی کم‌کم به دود سیگار هم عادت می‌کنی. به فروشگاه می‌روی و از حجم غیرضروری پلاستیک مصرفی در بسته‌بندی‌ها جا می‌خوری. اما در بار چهارم یا پنجم خرید به آن هم عادت می‌کنی. سوار مترو/ اتوبوس/ تراموا می‌شوی و صدای مکالمات تلفنی بلند بلند آدم‌ها و مکالمات گروهیشان با صدای خیلی بلند و گوش‌خراش آزارت می‌دهد. اما آن را هم می‌پذیری. آخر سوار مترو می‌شوی و عربده‌های جماعت مست را می‌شنوی. جلوی چشمت پشتک و وارو می‌زنند وسط مترو و باز هم می‌نوشند. از ترس به خودت مچاله می‌شوی، اما لاجرم به آن هم عادت می‌کنی.

 

برای من تفاوت واکنشم در برابر چیزهایی که اینجا ناامیدم می‌کند با ایران این است که در ایران می‌خواستم همه چیز را تغییر دهم. دنبال این بودیم که آدم‌ها یاد بگیرند یا قانونی تصویب شود که در مکان عمومی دود سیگارشان را به حلق بقیه فرو نکنند. دنبال این بودیم که فرهنگ‌سازی کنیم که مردم در وسایل نقلیه‌ی عمومی فریاد نزنند یا با تلفن همراه صحبت نکنند. دنبال این بودیم که با تذکرهای دوستانه زباله نریختن را به آدم‌ها یاد دهیم. 

در مقابل اما اینجا همه چیز را می‌پذیرم. به سادگی. دنبال تغییر هیچ چیزی نیستم چون لابد باید همینطور باشد. لابد طبیعیش این است که دود سیگار بخوریم. لابد طبیعیش این است که آدم‌ها خیابان‌ها را با زباله یکی کنند. لابد طبیعیش این است که زیر پل‌ها ادرار کنند. لابد اصلا اتوبوس جای فریاد زدن پشت گوشی همراه است. لابد درستش همین است. پس می‌پذیرمش. و تمام.

 

و این چیزیست که در مورد خودم و در مورد حضورم در مکانی که متعلق به من نیست و من به آن تعلق ندارم دوست ندارم. این پذیرش را. 

 

پ.ن: البته که جایی مثل سوییس به شدت تمیز است. ولی همه‌ی این رعایت‌ها بر پایه‌ی قانون و جریمه‌های سنگین است و نه فرهنگی. مثلا اینجا همه کیسه‌ی خرید به همراه دارند و کیسه‌ی پلاستیکی نمی‌گیرند. چرا؟ چون برای هر کیسه بین ۱۰ تا ۱۵ سنت باید پرداخت کنند و نه چون کار درست این است و باید تا حد امکان پلاستیک مصرف نکنیم. 

 


انگار آدم سال اول تحملش بیشتره چون همه چیز براش جدیده و چون هی به خودش میگه خودت خواستی :))

خلاصه بگم که از بارون میخوام گریه کنم. چندین لایه روی هم پوشیدن هم جواب نداده و شلوار لیم و آستین پیرهنم خیس خیسه و دارم یخ میزنم چون شوفاژای ساختمون هنوز کار نمیکنه :( 

 

پ.ن: غرم رو تحمل کنین. به جاش قول میدم پست بعدی یه پست خیلی خیلی خوب مفید باشه. (مقاله‌مو سابمیت کنم شروع می‌کنم به نوشتنش.)


در کارگاه Masterin your PhD در بحث تمرکز روی کار و ساعاتی از روز که می‌توانیم کار فکری شدید انجام دهیم، ارجاعمان دادند به لغت

کار عمیق و کتابی به همین نام. فراموش کرده بودم تا روزی که اتفاقی به قسمتی از

پادکست بی‌پلاس برخوردم به همین نام. برای من که از ابتدای شروع دوره‌ی جدید تحصیلی به شدت با مشکل عدم تمرکز مواجه شده‌ام، اپیزود جذابی بود. بلافاصله بعد از شنیدنش رفتم اول در سایت کتابخانه‌ی دانشگاه و بعد در سایت کتابخانه‌ی عمومی شهر اسم کتاب را سرچ کردم. وقتی از پیدا کردنش ناامید شدم، بی‌خیال قیمت گزاف کتاب از آمازون اینترنتی تهیه‌اش کردم و تا به دستم برسد قند تو دلم آب می‌شد. بالاخره کتاب به دستم رسید و با چند شب بیدار ماندن و استفاده از اوقات ناهار بین کارهای دانشگاه و قطار راه اوترخت تمامش کردم. کتاب بسیار مفیدی بود برای من و از صحبت با همکاران و دوستانم مطمئن شدم که مشکل مختص من نیست و در نتیجه این کتاب حداقل می‌تواند برای همه‌ی کسانی که در آکادمیا مشفول کار هستند، مفید باشد. به همین خاطر تصمیم گرفتم نکاتی را که از کتاب یادداشت‌برداری کرده‌ام اینجا بنویسم که اول برای خودم یادآوری شود و دوم شاید به درد کسی دیگر بخورد. علی‌الخصوص دانشجویان تحصیلات تکمیلی که با مشکل عدم تمرکز و

procrastination دست به ‌گریبانند.

 

۱.

دوم دبیرستان بودم و عضو گروه رباتیک مدرسه. یکی از دوستان سال‌بالاییم که در همان گروه بود وابسته‌ی Yahoo360 بود و دائم از آن حرف می‌زد. من هیچی در مورد این سایت نمی‌دانستم. آن موقع‌ها برای من نهایت تفریح دیجیتال هفته‌ای یکی دو روز اتصال به اینترنت دایال‌آپ و رفتن به سایت سمپادیا، گاهی چت کردن با یاهومسنجر با دوستان نادیده‌ای که از طریق سمپادیا پیدا کرده بودم، و البته جواب دادن به کامنت‌های وبلاگم بود. من از ابزارهای شبکه‌ای بی‌خبر بودم. وقتی همان دوست بهم می‌گفت تو چرا اینقدر درس می‌خوانی؟ می‌گفتم خب کار دیگری ندارم که انجام دهم!  آن روزها بعد از کلاس‌های مدرسه تا عصر می‌ماندم در همان کارگاه صورتی رباتیک ته راهرو. بعد هم می‌رفتم کلاس زبان و بعد هم تا می‌رسیدم خانه می‌نشستم پای درس و مشق. واقعا کار دیگری نداشتم که انجام دهم. (بحث کتاب خواندن جدا بود. کتاب‌های غیر درسی و درس های حفظی را همیشه در راه خانه به مدرسه در اتوبوس می‌خواندم که مدت طولانی نزدیک به ۲ ساعت در راه بودم.)

سالی که کنکور داشتم، اینترنت را به طور کامل برای خودم تعطیل کرده بودم. مگر دو هفته‌یک‌بار بعد از آزمون قلمچی برای دیدن کارنامه‌ام و خواندن کامنت‌های سایت گزینه‌۲ و گه‌گاهی چت کردن با دوستانی که تازه دانشجو شده بودند و راهنمایی گرفتن ازشان. من اجازه نمی‌دادم هیچ چیزی برایم حواس‌پرتی ایجاد کند و تمام ذهنم معطوف درس بود. ساعات مطالعه‌ام هم همیشه متوسط بود و حتی یک بار پشتیبان کانون علنا ساعت مطالعه‌ام را با بقیه مقایسه کرد و برای کم درس خواندن مواخذه‌م کرد. ولی نکته در مورد من این بود که من اگر ۸ ساعت درس می‌خواندم معادل ۱۲ ساعت بقیه بود. چون بازدهم ۱۰۰ درصد بود. تمرکز ۱۰۰. حواس‌پرتی صفر. عمیق عمیق. و کسی این را درک نمی‌کرد و دائم برای ساعت مطالعه‌ی پایینم مواخذه می‌شدم. با وجود اینکه نتایج کنکورهای آزمایشیم خیلی خوب بود. 

مسئله‌ی دیگری که بابتش بارها توسط پشتیبان و مشاور مدرسه و هرکسی که بهم می‌رسید سرزنش می‌شدم، صرف ساعات فراوان روی یک درس یا مبحث بود. من وقتی می‌نشستم سر یک درس ۶ ساعت پای همان بودم. از ۲ساعت فیزیک و ۲ ساعت هندسه و ۲ ساعت شیمی خواندن بدم می‌آمد. تمرکزم را به هم می‌زد. ولی این هم درک نمی‌شد و بهم می‌گفتند این شیوه‌ی درس خواندن اشتباه است و من هرگز نفهمیدم شیوه‌ای که برای من جواب می‌دهد، چرا اشتباه است! با همین روش درس خواندن فیزیکم را که در تمام سال‌های مدرسه ضعیف‌ترین درسم بود و در کنکورهای آزمایشی می‌زدم ۲۰-۳۰ درصد رساندم به ۹۰ (در عرض دو هفته مدام فیزیک خواندن) و در کنکور هم درصد بالای فیزیک نجاتم داد.

 

شیوه‌های درس خواندن و تمرکز کردن من همیشه به نظر اطرافیانم عجیب بود و بابتش شماتت می‌شدم. با ورود به دانشگاه و اینترنت رایگان و پرسرعت خوابگاه، و صد البته تنهایی و دوری از خانواده و نیاز به پر کردن وقت و پرت کردن حواس، اعتیاد به ابزارهای شبکه‌ای مثل فیسبوک در من ایجاد شد. اینطور شد که تمرکز فوق‌العاده‌م را که کلید طلایی موفقیتم بود از دست دادم و تمام آن عادات خوب از دستم رفت.

 

حالا وقتی این کتاب را می‌خواندم می‌فهمیدم که کارهایی که من می‌کردم، شیوه‌ی درس خواندنم و شیوه‌ی تمرکزم به هیچ وجه عجیب نبوده وبرای برگرداندن آن تمرکز باید خیلی کارهایی را که آن موقع انجام می‌دادم باز از سر بگیرم. راستش برای من که هیچ وقت مشکل تمرکز و درس خواندن نداشتم، اینکه حالا باید به طور علمی دنبال کمک باشم و مدام مطالعه کنم و شیوه‌های مختلف توصیه‌شده توسط بقیه را به کار ببندم تا بلکه فرجی صورت بگیرد، دردناک است. اما امیدوارم که مهارت از دست‌رفته‌ام را بازبیابم. این ها را گفتم که بدانید تمام کارهای توصیه‌شده‌ی این کتاب روزگاری شیوه‌ی زیست روزمره‌ی من بوده و واقعا جواب می‌داده. شک ندارم که باز هم جواب می‌دهد اگرچه در دنیای دیجیتال و عصر ایمیل و شبکه‌های اجتماعی بازتولید آن عادات بسیار سخت است.

 

۲.

نویسنده‌ی کتاب استاد کامپیوتر دانشگاه جرج‌تاون و فارغ‌التحصیل دانشگاه MIT است. کسی که در دنیای سخت‌کوشی آکادمیک آمریکایی که آوازه‌ی کار کردن‌های شبانه‌روزیشان را شنیده‌ایم و می‌دانیم خبری از تعادل بین کار و درس برایشان وجود ندارد، ادعا می‌کند که به زحمت بعد از ساعت ۵و نیم عصر روزهای کاری کار درسی و دانشگاهی انجام می‌دهد. ایمیل چک نمی‌کند تا صبح روز بعد و بقیه‌ی وقتش را با خانواده می‌گذراند. چطور چنین چیزی ممکن است؟ با کار با تمرکز فوق‌العاده بالا که بازدهش در حدی است که نیاز به کار کردن شبانه‌‌روزی نداشته باشد. در این کتاب تلاش می‌کند دستمان را بگیرد و از لابه‌لای ذهنش و عاداتش بگذراندمان تا بفهمیم چطور می‌شود وقتی داریم کار می‌کنیم، واقعا فقط کار کنیم تا وقت استراحت نگرانی کار مزاحممان نشود. چیزی که از کتاب دوست داشتم این بود که برایم کسی که MIT درس خوانده ملموس‌تر شد و زمینی‌تر. چون شیوه‌های فکر کردنش را متوجه شدم. 

 

۳.

محیط‌‌های کار به ویژه در مورد کامپیوتر و صنایع وابسته چند سالیست که به سمت Open office رفته. میزهایی ردیفی که آدم‌ها در فضای اشتراکی پشتشان نشسته‌اند و کار می‌کنند. محیطی که قرار بوده برای خلاقیت و یاد گرفتن بهینه باشد. اما واقعیت جز این است. محیط‌های اپن آفیس پر هستند از موقعیت‌های حواس‌پرتی. دشمن کار عمیق. کار عمیق چیست؟ کار خلاقانه‌ای که به فکر زیاد نیاز دارد. در برابر کار سطحی که خروجی باارزشی تولید نمی کند، کارهایی که هرکسی به جای شما بنشیند از پس انجامشان برمی‌آید. کارهایی که ارزش امضا کردن ندارند.

از آن گذشته، این روزها اکثرمان موقع کار صفحه‌ی ایمیل و slackمان (و در مورد من -متاسفانه- تلگرام) باز است و وسط کار دائم گوشه‌ی چشمی به آن‌ها می‌اندازیم. مبادا که ایمیلی از جواب دادن جا بماند یا در بیشتر از ۱ ساعت جوابش را بگیرد. در حالات بدتر وسط کارمان، به محض خستگی، یک سری هم به توییتر یا فیسبوک می‌زنیم. وقتی نمی‌گیرد. همه‌اش ۵ دقیقه اسکرول کردن است و بعد باز برمی‌گردیم سراغ کارمان. مسئله این‌جاست که تمام این عادات نابودکننده‌ی عادت و توانایی تمرکز هستند. 

 

۴.

می‌گوید که آدم‌ها بین ۱ تا ۴ ساعت توانایی کار عمیق روزانه دارند. پس حالت ایده‌آل اینجاست که روز کاری ۸ ساعته‌مان را به دو بخش ۴ ساعت کار عمیق و ۴ ساعت کار سطحی بگذرانیم. یعنی همه‌ی تلاشمان باید همین رسیدن به ۴ ساعت کار عمیق باشد و بعد به قدر کافی برای کارهای سطحیمان مثل جواب دادن ایمیل‌ها و پیام‌های Slack وقت داریم. شیوه‌های انجام کار عمیق متنوع‌اند و برای هر کسی یک طوری جواب می‌دهد و اصلا با شرایط کاری و زندگی و حرفه‌ای هر کسی یکیشان جور در می‌آید. شیوه‌ها را در ۴ دسته تقسیم‌بندی کرده:

الف. monastic: شیوه‌ی زندگی رهبانی! کناره‌گیری کلی از عالم و آدم و اینترنت و فقط تمرکز بر کار. بدیهی (:دی) است که این از هرکسی بر‌نمی‌آید و با شرایط کاری هرکسی جور نیست! 

ب. bimodal: شیوه‌ی زیست دوگانه. یک جورهایی من را یاد دوره‌های خلوت‌کردن‌های پیامبر با خودش در غار حرا انداخت. آن چله‌هایی که از خلق‌الناس دوری می‌کرد و به غار خودش می‌رفت. شیوه‌ی بایمودال، از دوره‌های کاری عمیق به دور از آدم ها و عوامل حواس‌پرتی و دوره‌های کارهای سطحی در میان مردم تشکیل می‌شود. مثال بارزش کارل یونگ که در فواصل زمانی به خانه‌ای در زوریخ می‌رفته و از همه کنار‌ه‌گیری می‌کرده و به نوشتن مشغول می‌شده و بقیه‌ی ایام سال را به رسیدگی به مریضانش می‌پرداخته. شاید به نظر این هم غیر قابل اجرا بیاید ولی حداقل در کانتکست زندگی دانشگاهی برای برخی استادانی که نویسنده مثال زده کار می‌کند. به این شیوه که امور درسی و آموزشی را در یک ترم تحصیلی متمرکز می‌کنند تا در طول آن یک ترم استاد خیلی خوبی باشند و همه‌ی تمرکزشان روی درس دادن و تبادل با دانشجویان باشد، و در ترم بعد فقط به امور پژوهشیشان ودانشجوهای تحصیلات تکمیلیشان و ریسرچ مستقل خودشان بپردازند. 

 

ج. ruhythmic: یکی از مسائلی که به کرات روی آن تاکید شده داشتن برنامه به صورت ritual است. یک جور کاری که هرروز سر یک ساعت مشخص انجام می‌دهیم اینقدر این کار را تکرار می‌کنیم که مثل خوردن ناهار ساعت ۱۲ و شام ساعت ۷ برایمان تبدیل به آیین می‌شود. به این شکل بار ذهنیمان برای اینکه هر روز تصمیم بگیریم که کی چه کاری را انجام دهیم و کی وقت کار عمیق است به شدت کاهش پیدا می‌کند. مثلا برای کسی که مغزش صبح‌ها کار می‌کند (که من بسیار به این شخص فرضی حسودیم می‌شود) می‌تواند هرروز ساعت ۶ونیم صبح تا ۱۰ و نیم صبح (یعنی وقتی که هنوز بقیه سر کار نیامده‌اند یا تازه آمده‌اند و فرصت حواس‌پرتی کم است) را به کار عمیق (مثلا نوشتن پایان‌نامه) اختصاص دهد. و هرروز همین کار را تکرار کند.

 

د. journalistic: این شیوه‌ی سختیست که واقعا از هر کسی برنمی‌آید. اما فکر می‌کنم به ویژه در مورد مادران شاغل که بچه‌ی کوچک دارند جواب بدهد. قضیه ساده است: هر موقع که وقت شد و وسط هر کاری و هر وقفه‌ای باید سریعا به مود تمرکز فرو بروند و کار عمیق انجام دهند! این کار بسیار سخت است وبه تمرین فراوان احتیاج دارد. کتاب راهکاری برای ژورنالیست‌ها ارائه نداده چون خود نویسنده ژورنالیست نیست.

 

۵.

برای فراهم کردن مقدمات کار عمیق باید ۴ سوال از خودمان بپرسیم:

الف- کجا؟

ب- چه مدتی؟

ج- چگونه؟

د- ساپورت وشرایط فراهم‌شده؟

 

مثلا برای من جواب کجا» آفیس دانشگاه است (و آخر هفته‌ها -در صورت وم- صندلی رو به رودخانه‌ی کتابخانه‌ی عمومی شهر)، جواب چه مدتی» ۴ ساعت است و جواب چگونه» قطع دسترسی به اینترنت است (اگر نیاز به مطالعه‌ی منابعی دارم باید پیش‌تر آن‌ها را از اینترنت لود کنم تا در حالت آفلاین مطالعه کنم) وقرار دادن گوشیم در حالت پرواز. جواب ساپورت» لیوان قهوه، فلاسک چای دم‌شده وشکلات و میوه در دسترس روی میز آفیس + موسیقی ملایم است!

 

۶.

در ادامه اصول ۴گانه‌ی انجام کار را توضیح میدهد یا 4DX.

الف. روی یک هدف به قدر کافی کلی، به قدر کافی جزئی خیلی مهم تمرکز کنید. مثلا برای من ددلاین یک کنفرانس در فوریه. می خواهم تا این ددلاین مقاله‌ی نوشته‌شده‌ای داشته باشم برای سابمیت.

ب. از lead measure ها استفاده کنید به جای lag measure ها.

ما برای ارزیابی موفقیتمان در رسیدن به هدف نیازمند معیار هستیم. معیارها بر دو دسته‌ی lag و lead تقسیم‌بندی می‌شوند. lag measureها بر اساس خروجی هستند: اکسپت یا ریجکت مقاله! رسیدن به ددلاین یا نرسیدن! متاسفانه وقتی قابل دسترسی هستند که دیگر خیلی دیر شده. پس نیاز به معیارهای کمکی داریم. lead measureها همین معیارهای کمکی در میانه‌ی کار هستند. مثلا تعداد ساعاتی که کار عمیق کرده‌ایم.

ج. یک بورد امتیازات شخصی نیاز دارید! درساده ترین حالت تقویمی که روبه‌رویتان (جایی که به راحتی قابل دیدن باشد) است و هر روزی که سهمیه‌ی کار عمیقتان در راستای رسیدن به هدفتان را انجام دادید، روی آن روز قرمز می‌زنید. 

د. به صورت هفنگی عملکردتان را ارزیابی کنید. هفتگی نگاهی به برنامه‌تان و خروجی که گرفته‌اید بیندازید و برنامه را مطابق lead measure تان بازتنظیم کنید.

 

۷.

برای تمرین تمرکز به جای اینکه بلوک‌هایی برای اینترنت نداشتن (بلوک آفلاین) انتخاب کنید، بلوک‌هایی بگذارید که اجازه‌ی استفاده از اینترنت را در آن‌ها دارید (بلوک آنلاین). 

 چند نکته‌ی بسیار مهم در اینجا وجود دارد:

الف. حتی اگر کار خیلی ضروری با اینترنت داشتید برنامه‌ را به هم نزنید و تا بلوک آنلاین بعدی صبر کنید. 

ب. اگر در حدی کارتان ضروری بود که قادر به انجام آن بلوک کار آفلاین نبودید، فورا به اینترنت متصل نشوید. برنامه را تغییر دهید و جای بلوک آنلاین بعدی را با توجه به این تغییر مشخص کنید و بلوک آنلاین را حداقل ۵ دقیقه بعد از زمانی که متوجه شدید نیاز به اینترنت دارید قرار دهید. اجازه ندهید ذهنتان که به اینترنت معتاد است و عادت دارد هرموقع خواست در اختیارش باشد مثل بچه‌ی لوسی پا به زمین بزند و شما هم برای بستن دهنش در جا اینترنت را در اختیارش قرار دهید. مجبورش کنید صبر کند.

ج. این عادت بلوک های آفلاین و آنلاین را حتی در آخر هفته‌ها و عصرهای بعد از روز کاری ادامه دهید. ولی بلوک های آنلاین را با فرکانس بالاتر قرار دهید و کمتر به خودتان سخت بگیرید. ولی اجازه ندهید با قرار دادن بی حد و حدود اینترنت در اختیارش تمام تمرین‌های روزهای کاری هفته‌تان به هدر برود.

 

۸.

برای تمرین تمرکز از productive meditation استفاده کنید. بدوید، دوچرخه‌سواری کنید، پیاده‌روی کنید یا هر کار دیگری که هم برای سلامتی مفید باشد و هم در حیتن آن بتوانید خوب روی مسئله‌تان فکر کنید. به عبارتی کار فیزیکی و فکری را توام با هم انجام دهید. مثلا من زمان‌های رفت و برگشتم از دانشگاه را که با دوچرخه است به این کار اختصاص داده‌ام. از پیش باید مسئله‌ای را که می‌خواهیم رویش تمرکز کنیم تعریف کنیم و متغیرهای مسئله را در ذهن داشته باشیم تا بتوانیم با حواس‌پرتی‌ها و فکرهای مهمانی هفته‌ی بعد و سفر ماه بعد و ایمیل فوری که باید به استاد ارسال کنیم مقابله کنیم و تمرکزمان را روی مسئله‌مان معطوف نگه داریم.

 

۹.

حافظه به طرز عجیبی با تمرکز در ارتباط است. با تمرین حافظه می‌توانید تمرکز خود را افزایش دهید. به عنوان تمرین حافظه تمرین جالی را مطرح کرده و شیوه‌ای را (از کسی دیگر) برای انجام این تمرین حافظه آموزش داده که چون برای من خیلی جالب بود، توضیحش می‌دهم. اگر انجامش دادید و نتیجه داد بهم بگویید! واقعا کنجکاوم در موردش.

یک دسته ورق ۵۲ عددی داریم. دسته‌ی کارت را بُر می‌زنیم. حالا می‌خواهیم ترتیب آن‌هارا به حافظه بسپاریم. راهکار: اتصال کارت‌ها با حافظه‌ی تصویری. 

تصور کنید وارد خانه‌ یا هر محل آشنای دیگری شده‌اید که مثلا ۳ اتاق دارد و یک آشپزخانه و یک هال. در ذهنتان در خانه قدم بزنید. از هر اتاق (۵ عدد) ۱۰ تا شیء بزرگ را با موقعیت مکانیشان پیش چشم بیاورید. مثلا میز، صندلی، تخت. ولی نه چیزهای جزئی مثل مداد قرار گرفته روی میز. به این شکل شما ۵۰ عدد شیء را متصور شده‌اید. ۲تا شیء دیگر هم مثلا از حمام یا تراس به خاطر بسپارید. در گام بعدی کارت‌ها را با آدم‌ها مربوط کنید. مثلا شاه خشت: ترامپ. به دلیل ثروت زیاد و شبیه بودن خشت به الماس. حالا تصور کنید که ترامپ روی فرش دست‌بافت خانه (یکی از ۵۲ شیء که به خاطر سپرده‌اید) نشسته و دارد کفشش را واکس می‌زند! همینطور هر کارت را به یک فرد نسبت دهید و هر فرد را در حال انجام یه کار به خصوص قابل یادآوری با یکی از آن ۵۲ شیء متصور شوید. حالا کارت‌های برخورده را مرور کنید و با دیدن هر کارتی به صورت ذهنی در خانه راه بروید و آن فرد مربوط را در حال انجام کاری با شیء مرتبط متصور شوید. بعد از مرور دو یا سه‌باره‌ی کارت‌ها در خانه قدم بزنید و ترتیب کارت‌ها را به یاد آورید. ادعا شده که پس از مدتی تمرین این روش سرعت خارق‌العاده‌ای به به یادآوری کارت ها می‌بخشد و باعث تقویت حافظه و در نتیجه تمرکز می‌شود.

 

۱۰.

نویسنده می‌گوید که در عصر حاضر ما از مشغول بودن و سرشلوغ بودن» به عنوان پراکسی برای کارآ» بودن استفاده می‌کنیم. مشغولیم. همه‌اش در حال دویدنیم اما خروجی خوبی نداریم. چرا؟ چون بیشتر وقتمان به کارهای سطحی مثل ایمیل جواب دادن یا مرور صفحات وب می‌گذرد.

 

۱۱.

نویسنده از ما می‌خواهد که برای استفاده از تلفن همراهمان محدودیت قائل شویم. برای ما بی‌نهایت سخت شده که در صف انتظار فروشگاه یا بانک بایستیم و گوشیمان را از جیبمان در نیاوریم و با آن مشغول ایمیل چک کردن، توییتر چک کردن و یا بازی نشویم. از ما می‌خواهد که به ذهنمان اجازه دهیم از بی‌کاری پیش‌آمده خسته شود و فورا خوراک کار سطحی برایش فراهم نکنیم. این کارها سیم‌کشی‌های مغز ما را به سمت سطحی شدن پیش می‌برد.

 

۱۲.

شبکه‌های اجتماعی را ترک کنید!

نویسنده هرگز عضو هیچ شبکه‌ی اجتماعی نبوده و ادعا می‌کند که هیچ احساس کمبودی در ارتباطات اجتماعی و دوستانه‌اش نمی‌کند. برای کمک به ترک شبکه‌های اجتماعی که کار بسیار مشکلی است یک تمرین پیشنهاد کرده: تمام شبکه‌های اجتماعی را که عضو آن‌ها هستید و وقت زیادی ازتان می‌گیرد به مدت ۳۰ روز ترک کنید. رعایت دو نکته‌ی خیلی مهم ضروریست:

الف. اکانت را دی‌اکتیو نکنید. بلکه لاگ‌اوت کنید.

ب. پیش از ترک شبکه‌های اجتماعی اطلاع عمومی ندهید. خیلی ساده لاگ اوت کنید بدون اینکه به کسی بگویید که تا ۳۰ روز بعد برنخواهید گشت.

 

بعد از گذشت سی روز، دو سوال از خود بپرسید:

الف. یک ماه گذشته‌ی من خیلی بهتر بود و بیشتر خوش می‌گذشت اگر اجازه‌ی استفاده از اکانت های سوشال مدیایم را داشتم؟

ب. آیا بقیه اهمیت خاصی برای غیبت سی روزه‌ی من قائل بودند؟ 

 

نویسنده از ما می‌خواهد که بعد از جواب دادن به این دو سال تصمیم بگیریم که به شبکه‌های اجتماعی برگردیم یا آن‌ها را از زندگی حذف کنیم و به این ترتیب منبع عظیمی از حواس‌پرتی را از زندگیمان بیرون بیندازیم.

 

۱۳.

برای روزهایتان، حتی عصرهای بعد از روز کاری و آخر هفته‌ها برنامه‌ریزی کنید. برنامه‌ریزی مخالف خوش گذراندن و آسوده و بی‌خیال زندگی کردن نیست. راهیست برای جلوگیری از سردرگمی و به بطالت گذراندن زمان. وقتی استرس ندانستان را کاهش دهید و بدانید برنامه‌تان چیست، آسوده تر زندگی می‌کنید و وقتی بدانید که کارتان عقب نیست و بعد از آخر هفته یا در ابتدای روز کاری بعد به سراغ آن خواهید رفت می‌توانید بدون دل‌مشغولی کار، تفریح کنید یا از معیت خانواده لذت ببرید. 

 

۱۴.

برای روز کاری خود یک خط پایان قرار دهید و بعد از آن خط پایان دیگر به سراغ کار برنگردید. ایمیلتان را برای آخرین بار چک کنید، برنامه‌ی فردایتان را بنویسید و مشخص کنید که چه کارهایی باید در چه ساعاتی انجام دهید و بعد کامپیوتر را خاموش کنید و تا روز بعد که شروع روز کاریست به سراغ کار برنگردید. اگر وقت کم دارید و نیاز به کار بیشتر دارید، خط پایان را عقب‌تر ببرید. مثلا به جای ساعت ۵ و نیم، ساعت ۸ روز کاری را پایان دهید. اما این خط پایان را قرار دهید و روزتان را با استرس کار و با قاطی شدن کار و زندگی شخصی و استراحت به پایان نبرید.

 

۱۵.

مقداری کار ساده از امروز برای شروع روز کاری بعد باقی بگذارید که به گرم کردن موتورتان در روز بعد کمک کند. مثلا جواب ایمیلی که می‌توانید امشب را بدهید را به فردا صبح موکول کنید و دربرنامه‌تان آن را قرار دهید. شروع همیشه سخت است و به این شیوه کمی در شروع تقلب می‌کنید تا موتورتان راه بیفتد.


 

۱۶. 

تنها بخشی از کتاب که اصلا دوست نداشتم و باعث شد که در گودریدز به جای ۵ ستاره به آن ۴ ستاره بدهم،‌ بخش پایانی بود که به ایمیل می‌پرداخت و یک جورهایی به پاسخ ندادن ایمیل تشویق می‌کرد. واقعیتش من با این حرف مخالفم و دوست ندارم در دنیایی زندگی کنم که آدم‌ها فقط به فکر پیشرفت خودشان و کار خودشان و آرامش خودشان و وقت خودشان هستند و دنیایی را دوست دارم که در آن به بقیه قکر کنیم، در دسترسشان باشیم و برای کمک کردن همیشه حاضر باشیم. به همین خاطر از این بخش می گذرم.

 

پ.ن۱: این کتاب به فارسی هم ترجمه شده و کتاب الکترونیک آن در

فیدیبو موجود است. در مورد کیفیت ترجمه بی اطلاعم. pdf انگلیسی آن را دارم و در صورتی که علاقه‌مند هستید برایتان ارسال می‌کنم.

بعدانوشت: سعیده در حال خواندن ترجمه‌ی فارسی کتاب است و از کیفیت آن رضایت دارد.

 

پ.ن۲: این کتاب به هیچ وجه کتاب زردی نیست. پر از راهکارهای عملی است و تعمیم‌های بی‌مورد و نابه‌جا نمی‌دهد. پر از مثال‌هایی از زندگی آدم‌های واقعیست. خواندن کتاب را به همه توصیه می‌کنم.

 

پ.ن۳: ۴ سال پیش کتاب

کم‌عمق‌ها را خواندم در مورد بلایی که اینترنت و لینک های تو در تو به سر ما می‌آورند. چون قرار بود برای نشریه‌ای معرفیش را بنویسم. متن آن زمان را در  ادامه مطلب قرار داده‌ام. 

 

پ.ن۴: نوشتن این پست نزدیک به ۲ساعت و نیم وقت گرفت. اگر خواندن پست حتی در حد کنجکاو شدنتان به خواندن کتاب کامل تشویق‌کننده بوده، لطفا برایم دعا کنید.

 

ادامه مطلب


آنا میگه: خیلی خوبه که گذشتی از مرحله‌ی مقصر دونستن خودت و برگردوندن همه مشکلات عالم به خودت و داری می‌بینی که مشکلات از تو سرچشمه نمی‌گیرن. مسئولیت‌پذیری اینجوری نیست که اشتباهات بقیه رو بندازی گردن خودت و فکر کنی هر اتفاقی بیفته ناشی از اشتباهات توئه. گاهی بقیه اشتباه می‌کنن. اشتباه می‌بینن. اشتباه می‌فهمن. تو مسئول اون اشتباهات نیستی و حق داری عصبانی باشی واسشون. حق داری عصبانی باشی که حقت رو نادیده گرفتن.

فکر می‌کنم گم کردم اون خط باریک بین مسئولیت‌ِ عواقب کارهای خود را پذیرفتن و مسئولیتِ کارهایی که دیگران انجام داده‌اند را به خود نسبت دادن. 

در تمرین اولی، افتادم تو دام دومی و خودم رو اینقدر ضعیف کردم. 

جمله‌ی طلایی بود برای من. یه سیگنال. 

بهش گفتم من dark and twisty م. صدای خنده‌مون کافه‌ی دانشگاه رو برداشت. 

 

پ.ن: چند هفته پیش که داشت خودش رو تخریب می‌کرد پیش از مصاحبه‌ی اینترنشیپ فیسبوک، این من بودم که داشتم بهش می‌گفتم ایمپاستر سیندروم داره و خیلی هم خوبه و شانسی در کار نیست. حالا جامون برعکس بود. ویژگی ساپورت‌سیستم همینه. هیچکس به دیگری برتری نداره. هیچکس کامل نیست. هیچ کس از‌خودمطمئن نیست. مسئله فقط زمانه. زمانی که هر کسی به این ساپورت بقیه احتیاج داره. یکی امروز، یکی فردا، یکی هفته‌ی بعد، یکی ماه بعد. ولی محاله کسی بی‌نیاز باشه از حمایت دیگران. همه با هم ضعف‌هاشون رو شیر می‌کنن. سختی‌ها و کم‌آوردن‌ها و اشتباهاتاشون رو. و نگران قضاوت نیستن چون چند صباح دیگه یکی دیگه‌شون تو همون موقعیت قرار می‌گیره. چون می‌دونن که هیچ کس کامل نیست و قرا هم نیست کامل باشه. اصلا آدم کامل خیلی ترسناک نیست؟ وقتی آدم کامل باشه دیگه چه انگیزه‌ای برای عمل داره؟ آدم تا جایی عمل می‌کنه که جا بهتر شدن داشته باشه. 

 

 


فکر می‌کنم بخشی از زندگی بزرگسالی مسئولیت‌پذیریه. پذیرش مسئولیت اشتباه خود و عواقب کارهای خود. و فکر می‌کنم هیچ وقت برای این کار آماده نشدم. تمام دیروز مثل مار زخم‌خورده به خودم می‌پیچیدم و از خودم می‌پرسیدم چرا مادر و پدرم نیستن که برام هندل کنن مشکلم رو. شاید فکر کنید من خیلی لوسم و همیشه به پدر و مادرم میگم مشکلاتم رو در حالی که دقیقا برعکسشه. ولی خب فکرش آدم رو آروم میکنه.

من انگار تازه دارم یاد می‌گیرم که همیشه قرار نیست پلن Aها کار کنن. مصطفی امروز بهم از پلن Z احتمالی گفت و قلبم درد گرفت از تصور اینکه می‌شه بیش از یک یا دو پلن داشت. زندگی خیلی درد داره و دارم فکر می‌کنم که ۲۶ سالگی شاید دیره برای اینکه تازه این چیزارو یاد بگیرم. تو همین دو روز انگار موهام سفید شده باشه. اینقدر بهم فشار اومده.

دیروز از رفیق امنی گفتم که ندارم. و شب سعیده هم‌اتاقی خوابگاه ارشدم بهم پیام داد تو دایرکت اینستاگرام و به محض دیدن اسمش قلبم آروم گرفت. یادم اومد که یه رفیق امن دارم که محرم رازم بوده. سعیده گفت مهسا کاش خوابگاه بودیم و مثل اون وقتا چراغارو خاموش می‌کردیم و تو تاریکی تا خود صبح حرف می‌زدیم و خودمون رو خالی می‌کردیم. واقعیت اینه که رابطه‌ی من و سعیده چیزی بود بین دوستی و خواهری. نه خواهر خونی بودیم که نشه به هم بگیم مشکلاتمون رو -از ترس نگرانی- و نه دوست معمولی بودیم که نگران قضاوت شدن باشیم. ما همیشه هم رو درک می‌کردیم و هیچ وقت مشکلات هم رو کوچیک نمی‌شمردیم. هیچ وقت هیچ وقت به هم نمی‌گفتیم: بزرگش نکن. چیزی نیست که! نگرانیت بیخوده. هیچ وقت به هم نمیگفتیم آخرش که چی؟ ارزش این همه نگرانی وقتی آخرش قراره بمیریم چیه؟ ما بلد بودیم دست همو بگیریم و تو سختیها فشار بدیم. بلد بودیم که کلام بی‌ارزش نگیم و احساسات هم رو با تمام وجود درک کنیم. و دیشب که سعیده بهم پیام داد، یک آن همون احساسات خوب بهم دست داد دوباره. حرف زدیم با هم. مثل روزهای خوابگاه. من گفتم. از چیزی که نمیخواستم با کسی درموردش حرف بزنم گفتم چون می‌دونستم قضاوتی در کار نیست. نصیحتی در کار نیست. چون می‌دونستم چیزی که دریافت می‌کنم همدلی خالصانه‌س. بعد اون گفت. ما خودمون رو مثل اون روزها خالی کردیم و شدیم چاه امن همدیگه باز. همون چاهی که میشه توش دردتو فریاد بزنی. 

 

حالم بهتر از دیروز نیست. ولی از حالت شکسته‌ی در موضع ضعف به حالت تدافعی معترض به ظلمی که بهم شده دراومدم. شکسته نیستم هرچند قلبم شکسته. ولی دارم فکر می‌کنم که بعد از این دو راه دارم: یا باید بشکنم و بشینم کنار و گذر عمر رو تماشا کنم و ببینم که تمام زحمات سالیان سالم به باد رفته. یا هم که باز بجنگم. مثل همیشه که جنگیدم. برم سراغ پلن‌های بی و سی و دی و . و اگر که لازم شد به قول مصطفی پلن زد. دیروز فکر میکردم دیگه نمی‌تونم بجنگم. خسته‌م و پیرم برای جنگیدن. ولی امروز یادم اومد که به کسی دو ماهه دارم میگم نشکن. دارم میگم آخر از پا نشستن چیه؟ جز پرپر شدن همه زحماتت تو همه ی این سالها؟ یادم اومد که من بودم که اینارو میگفتم و خیلی ریاکارم اگر خودم خلافش عمل کنم. حالم خوب نیست و نمیخوام درموردش حرف بزنم. با کسانی که ممکن بود بتونن کمکم کنن حرف زدم. و دیگه بقیه‌ش دست خودمه و خدا. دیروز فکر می‌کردم ازم کاری برنمیاد. امروز فکر می‌کنم که اگر افسار زندگیم دست من نباشه پس دست کیه؟ اگر منم نمیتونم کاری کنم پس این چه زندگی بی‌ارزشیه که دارم؟ 

حالم خوب نیست. امیدم هم اندکه. اگرچه صفر نیست. ولی نمیخوام اجازه بدم که تبدیل بشم به مثال شکست برای بقیه. بشم همونی که که مردم با پوزخند ازش حرف میزنن و به زندگیش ارجاع میدن و شکستشو مثال میزنن. اگر بناست بشم مثال، ترجیح میدم اونی باشم که بعد از شکست میتونه باز پاشه و راهی پیدا کنه. ترجیح میدم بشم مثال خسته نشدن و از پا ننشستن. دارم فکر می‌کنم که کی زندگی عادلانه بوده که این بار دومش باشه؟ کی آدم قدر دیده به اندازه‌ی زحمتش که این بار دوم باشه؟ دارم فکر می‌کنم که اگر ۵۰سالگیم رو دیدم دلم می‌خواد اون موقع قصه‌ای برای زندگیم داشته باشم که ازش تعریف کنم یا به جاش بگم همه چیزم تو ۲۶ سالگی تموم شد؟ 


آدم عمق تنهاییش رو وقتی می‌فهمه که اتفاق بدی واسش میفته و نیاز داره کسی دستشو محکم بگیره و فشار بده و بهش بگه: از پسش برمیای.  ولی پیدا نکنه چنین شخص امنی رو برای خودش. تلگرامو باز کنه و بالا و پایینش کنه و دنبال کسی بگرده که تو این موقعیت میتونه کمکش کنه ولی پیدا نکنه کسی رو. بعد مجبوره خودش خودشو بغل کنه و تو اوج تنهایی به این فکر کنه که واقعا از پسش برمیام؟ نمی‌شه همین الان زندگیم تموم بشه و لازم نباشه بعد از این اتفاقو ببینم؟ نمیشه تموم شه همه چی؟ و جوابش به خودش این باشه که نه. از پس این یکی دیگه برنمیای. این پایان توئه. زندگی هم همینجوری تموم نمیشه. تو هم جرئت تموم کردنشو نداری. مجبوری صبر کنی و دعا کنی تا تموم شه.

 

پ.ن: بهم پیام ندید با محتویات من که هستم و بیا با من حرف بزن. مطمئن باشید به شما هم فکر کردم و نبودید اون آدم امنی که نه نگران بشه، نه قضاوت نکنه، نه نصیحت. پس توروخدا منو تو این تعارفات و این موقعیت آکوارد قرار ندید. 

 

پ.ن۲: راهی برای ناپدید شدن سراغ دارید؟ جوری که هیچکی آدمو نبینه و هیچی‌ازش نپرسه؟

 - No bad thing will happen to you. There are a lot of good options ahead of you.

 - Please stop telling me that it is not a bad thing. It is the worst thing ever have happened to me and by telling me that it is not a bad thing, you won't make me feel better. 

 

 

 

شب‌نوشت: ۲ساعت و نیم گریه. ۲ ساعت خواب. دوش آب گرم. و اسکایپ با کسی که همیشه نور می‌تابونه به قلبم. و حالا فکر میکنم که شاید همه چیز تموم نشده هنوز. شاید هنوز راهی هست. شاید. دعام کنین. توروخدا. همین.  


قضیه اینه که بعضی آدما مثل من راه میرن و به خودشون بد وبی‌راه میگن. دائم احساس ناکافی بودن دارن و فکر می‌کنن به قدر کافی باهوش و خوب نیستن و برای کارشون نامناسبن. هرگز به خودشون باور ندارن و دائم می‌زنن تو سر خودشون. و به شدت نیاز دارن که وقتی اینارو میگن کسی از بیرون بهشون بگه که اینجوری نیست. باهوشن، کافین، و مناسب. بعد عادت می‌کنن به این روند. معتاد میشن به این گرفتن فیدبک مثبت از خارج خودشون.

حالا یه موقعی یه اتفاقی میفته و یه نفری از بیرون تواناییشونو می‌بره زیر سوال. یهو خودشونو می‌بینن افتاده در گردابی که دیگری داره می‌بردشون زیر سوال. بعد به خودشون میان و تازه می‌فهمن که چقدر به خودشون باور دارن. که چقدر به تواناییاشون ایمان دارن و از خودشون دفاع می‌کنن و برای ثابت کردن اشتباه طرف مقابل می‌جنگن. 

این اتفاقیه که برای من افتاد. و تازه متوجه شدم که چقدر اون حلقه‌ی منفیم اشتباهی و قلابی بوده. نمی‌دونم چقدر از این ماجرا به فروتنی و ترس از غرور نهادینه‌شده در فرهنگ ما برمی‌گرده و چقدرش شخصیه. ولی به هرحال، اتفاقی که افتاد منو باز به جنگیدن واداشت. انگار آتشم رو روشن کرد. و حتی مقادیری از آرزوها» و رویاها»ی گذشته‌مو برداشت آورد گذاشت تو ستون اهداف».

 

پ.ن۱: فردا یه روز خیلی خاصه برای من.

 

پ.ن۲: یکی از پسرای هلندیمون وقت رفتن اومد منو دید که هنوز دانشگاهم گفت نمیری خونه؟ گفتم من نمیتونم صبحا کار کنم. به جاش شبا تا دیروقت میمونم. گفت منم قبلا اینطوری بودم. گفتم خب چطوری تغییر کردی؟ گفت نمیدونم فکر کنم فقط پیرتر شدم! بعد خودش درست شد. گفت می‌بینی که! الان دیگه پیرم :))) مثل پیرمردا شب زود میخوابم صبح زود پامیشم ورزش میکنم میام سر کار. تو هم پیر بشی سحرخیز میشی.

:)))))

 

پ.ن۳: پریشب کابوس میدیدم که تو یه دنیا گیر افتادم که کفش تا بی نهایت مربع‌های سودوکوئه. هرجا رو نگاه می‌کردم سودوکو بود و گیر افتاده بودم توش و هرچی حل می‌کردم تموم نمی‌شد که ازش بیام بیرون. دیشب هم کابوس می‌دیدم که برگشتم ایران و مجبورم مقنعه سرم کنم که برم دانشگاه. اینکه سطح کابوسام از دیدن مرگ همه‌ی عزیزان و پر از خون و سیاهی بودن رسیده به اینجا، نشونه‌ی خوبیه حقیقتا :))

 

پ.ن۴:

این خیلی جواب قشنگی بود به یه سوال. :)‌یک لبخند بزرگ نشوند رو لبم. 

 

 


دارم یه کتاب میخونم که اگر توییترمو داشتم هنوز خفه می‌کردم همه رو با تعریف کردنش! :))))

هی میخونم میگم عههههه چه جالب! باز میخونم صفحه‌ی بعدو میگم ای واااای ببینا.

جانان من اختلاف فرهنگی کشت ما را :|

 

دارم دلایل بخشی از مشکلاتم رو با استادام و بقیه متوجه میشم. حالا ایشالا یه خلاصه‌ای ازش میگم هرموقع تموم بشه. 

 

پ.ن۱: خسته‌م. خیلی خیلی خیلی خسته‌م. 

پ.ن۲: دارم قسمت محسن نامجوی پادکست دیالوگ‌باکس رو گوش میدم، یه جا که داره کنسرت اجرا میکنه بعد از فوت مادرش، میگه اجازه بدین کلا فراموش کنیم. آدم فراموش کردنو خوب بلده.» گریه‌م گرفت. می‌خوام همه چی رو فراموش کنم.

 

پ.ن۳: چقدر بعضی آدم‌ها مسمومن. نیم ساعت باهاشون حرف میزنی روحت دوباره اندازه‌ی روزهای ایران بودن و تو جو بچه‌های شریف و بچه‌های خودخفن‌پندار تهران بودن مریض میشه.

 

پ.ن۴: حالِ روزهای انتظار.

 

 

یک سال پیش در چنین روز و ساعتی در فرودگاه اسخیپول از هواپیما پیاده شدم. هوا سرد بود و سرمایش به مغز استخوانم نفوذ می‌کرد. آدم‌ها تند تند رد می‌شدند از کنارم و عجله داشتند. من گیج بودم و اصواتی که می‌شنیدم به گوشم ناآشنا بودند. با چشم‌های باز از تعجب آدم‌های خیلی خیلی قدبلند را نگاه می‌کردم و حتی توانایی تفکیک کلمات را از بین اصواتی که از دهانشان خارج می‌شد نداشتم. گیج بودم و وحشت‌زده. دوستان خوبی داشتم و تنها نبودم در آن روزها و لحظات. مصطفی که آمد به استقبالم از ترس توی دلم هزار بار کم شد انگار. توصیف آنچه آن روز احساس می‌کردم غیرممکن است. از آن چیزهاییست که نیاز دارم سال‌ها ازش بگذرد تا بتوانم احساساتش را تفکیک کنم از هم و دانه به دانه توصیف کنم. ملغمه‌ای بود از ترس، هیجان، خوشحالی، غربت، پشیمانی. در همان نیم‌ساعت-سه‌ربعی که تا خانه‌ی مصطفی و سمیرا در راه بودیم، هزار بار از خودم پرسیدم: من اینجا دوام می‌آورم؟ یا همین الان از همینجا رویم را برگردانم و برگردم ایران؟ نیامده برگردم؟ و بعد فراموش کنم همه‌ی این مدت را که در هیجان آمدن بوده‌ام؟ 

شب که در اتاق زیبای غرق در گل در خانه‌ی مصطفی و سمیرا خوابیدم، بعد از ماه‌ها بود که خواب به چشمم می‌آمد. خسته بودم و نم‌کشیده و رنجور. ماه‌ها تلاش و تکاپو و دویدن و حالا بالاخره رسیدن. رسیدنی که به نظرم خیلی ناپایدار می‌آمد. یک طورهایی برایم مسلم بود که نمی‌مانم. که برمی‌گردم. که فرار می‌کنم.

یک سال گذشته و حالا فکر می‌کنم به تمام این ماه‌هایی که گذشت. می‌آیم با خودم نیما یوشیج‌وار بگویم: یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی. از این پس همه چیز ِ جهان تکراری‌ست. همه چیز، جز مهربانی.» که بعد با خودم فکر می‌کنم واقعا تکراریست؟ آن چه دیده‌ام و چشیده‌ام در این یک سال، به من می‌گوید که هر روز روز جدیدیست پر از ناشناخته‌ها و اتفاقات. برخی روزهایش غرق مهربانیست. برخی روزها پر از غربت است و ناملایمات. برخی روزها گرم می‌شوند به همدلی، حتی در میانه‌ی زمستان با سوز کشنده‌ی سرما. و برخی روزها دقیقا برعکس. من هنوز احساساتی را تجربه می‌کنم هر روز که جدید هستند. که پیش‌تر تجربه‌شان نکرده ام. گاهی از تصور اینکه روزی دیگر چیزی در جهان متعجبم نکند وحشت می‌کنم. از تکرار می‌ترسم. از جمود می‌ترسم. از جاری نبودن و رکود می‌ترسم.

روزهای اول در توصیف تجربه‌ام می‌گفتم حس کودکی نوپا را دارم که با راه رفتن در بین مردم، وول خوردن وسط فروشگاه و با دهان باز نگاه کردن به در و دیوار و خیابان‌ها یاد می‌گیرد همه چیز را. از نو کشف می‌کند جهان تازه‌اش را. و حالا حس می‌کنم کودک یک ساله‌ام. کودکی که دیگر با دنیای جدیدش کنار امده. شناخته و فهمیده چطور پذیرفته شود در جغرافیا و فرهنگ جدید. با غذاهای به غایت بی‌مزه و بی رنگ و بو کنار آمده. حواسش به مصرف برق و گازش هست و حساب مالیات پرداختیش را دارد. دیگر از اینکه مستقیم زل بزنند در چشمش و بهش چیز ناخوشایندی بگویند متعجب نمی‌شود. تفاوت‌های فرهنگی را پذیرفته و به دلش حالی کرده که دیرتر بشکند. به لبخند روی لب آدم‌ها خو گرفته و می‌داند که لبخندها بخشی از زندگی اجتماعی هستند و وما محبت و همدلی را منتقل نمی‌کنند. یاد گرفته چطور خودش را مورد قبول دیگران کند و دیگر از دیدن پلیس به لرزه نمی‌افتد و ترس و نگرانی روبه‌رو شدن با نژادپرستی را ندارد (چون می‌داند قرار نیست اتفاق بیفتد). ناخودآگاهش از وحشت پذیرفته نشدن رها شده و با بی‌تعلقیش هم کنار آمده. دوچرخه‌سواری در شلوغی و ترافیک و شب و سرما و باد و باران هم دیگر برایش عادی شده و جزئی از عاداتش. 

یک سالگی برای من سن پذیرش است و جا افتادن. دوستش دارم و چشمم به آینده است. هنوز بسیار چیزهای خوب در فرهنگ جدید هست که برای جاانداختنشان در خودم نیازمند زمانم. و هنوز بسیار چیزهای بد هست حتما که به چشمم نیامده‌اند و متوجهشان نشده‌ام.

چشمم به آینده ‌است و ترس و بی‌قراری روزها و ماه‌های نخستینم بدل شده به آرامش و آمادگی. 

 

پ.ن: به عنوان یه تغییر بعد از یک سال تصمیم گرفتم بعضی از پست‌ها رو رمزدار کنم تا رمزشو فقط کسانی که خیلی خیلی بهشون احساس نزدیکی میکنم و اوکیم که بخونن، بخونن. بقیه‌شون عمومی میمونن ولی. بهم بگین اگر دوست دارین رمزشو بهتون بگم. ولی اگر گفتم باهاتون راحت نیستم ناراحت نشین.


یه کامپتیشن جذاب دیدم روی سایت kaggle، سریع فرستادم واسه بچه‌های آزمایشگاه ایران که اگر دوست داشتن روش کار کنن. بعد نشستم قوانینشو خوندم و دیدم نوشته ساکنین ایران، کوبا، سوریه، کره ی شمالی، کریمه و سودان حق شرکت ندارن.

سریعا پستمو از تو گروه بچه‌ها پاک کردم و بعد نشستم غصه خوردم. به حال خودمون که همه چیز برامون ممنوعه. یا از طرف حکومت ایران، یا از طرف سایر کشورها که می‌خوان حکومت ایرانو تحت فشار بذارن. نمی‌فهمم چرا همه‌ی فشارا به جای حکومت داره به ما میاد. 

تو کامپتیشن

TREC شرکت کرده بودم. مسئولش ایمیل زده که می‌خوایم واست یه تاک ۲۰ دیقه‌ای بذاریم. می‌تونی حتما بیای برای تاک؟ گفتم نخیر. چون ایرانیم و ویزا نمیدن بهم برای کنفرانس. ویزا هم اگر میدادن کلیرنس ورود به

NIST رو بهم نمی‌دادن. بنده‌خدا شرمنده شد :|

جدا عصبانیم.

بچه‌هایی که بعد از گذشتن از کلی مراحل سخت و با پا گذاشتن رو دلشون و با آگاهی به اینکه اگر برن آمریکا برای تحصیل ممکنه تا ۵-۶ سال نتونن خانواده‌شونو ببینن، تو فرودگاه متوقف شدن و بهشون گفته شد که ویزاشون آپدیت خورده و حق ندارن برن آمریکا. یا حتی رسیدن آمریکا و دیپورت شدن. برای بیش از ۲۰ نفر این اتفاق افتاد امسال و واکنش خیلی از ایرانی‌ها چی بود؟ خوب کردن راهشون ندادن. حتما آقازاده بودن.»

آدم از این چیزا عصبانی میشه. وقتی جای کنفرانسا رو چک می‌کنیم و اونایی رو که تو آمریکان خط می‌زنیم، وقتی برای کارآموزی شرکتارو بررسی می‌کنیم و اونایی رو که ایرانی نمی‌گیرن خط می‌زنیم، وقتی . . چطور میشه عصبانی نبود؟ ایرانی‌ایم و وقتی از ایران می‌ریم بازم ایرانی می‌مونیم. برخی محدودیتا برامون رفع می‌شه ولی تا وقتی ملیتمون ایرانیه یک عالمه محدودیت دیگه هنوز برامون میمونه.

نه که جدید باشه هیچ کدوم از اینا ها. صرفا بهانه‌ای شد برای باز از نو عصبانی شدنم.


چند ماه پیش در یکی از جلسات کتابخوانی یکی از بچه‌ها کتاب

The culture map را معرفی کرد. گفت کتابیست برای افراد حاضر در محیط‌‌های چندملیتی که تفاوت‌های فرهنگی را بشناسند و بتوانند سوء تفاهم‌ها را کمتر کنند. از همان زمان این کتاب در لیست مطالعه‌ام قرار گرفت. کتابخانه‌ی دانشگاه و شهر کتاب را نداشتند و ناچار به خرید آن از آمازون شدم. 

کتاب بسیار بسیار مفیدی بود و زمان مطالعه‌ی آن بسیار لذت بردم و دلایل پاره‌ای از ناراحتی‌ها و مشکلات پیش‌آمده در اینجا را متوجه شدم. مطالعه‌ی آن را به همه‌ی آدم‌های حاضر در محیط‌های چندملیتی توصیه می‌کنم.

در اینجا برای جمع‌بندی خلاصه‌ی بسیار کوتاهی از کلیت کتاب توضیح می‌دهم. 

(نوشتن این پست چندین ساعت وقت گرفته. امیدوارم در حد علاقه‌مند کردن شما به مطالعه‌ی کتاب مفید باشد.)

 

مقدمه ۱.

نویسنده یک خانم آمریکایی است که با یک مرد فرانسوی ازدواج کرده و فرزندانش را در فرانسه بزرگ کرده. در بسیاری محیط‌های چندملیتی بوده و با ملیت‌های بسیاری سر و کار داشته و تخصصش آماده کردن افراد برای بیزینس با افراد از فرهنگ متفاوت است. کتاب آفریقا را به طور کل کنار گذاشته بود که فکر می‌کنم به عدم تجربه‌ی نویسنده از این قاره برمی‌گشت. حضور پررنک هلند و فرهنگ هلندی در خیلی از مثال‌های کتاب برایم جالب بود. کشور به این کوچکی به خاطر اکستریم بودن در بعضی از بعدها حضور فعالی داشت در مشکلات :)) تفاوت‌های کشورهای غرب و شرق واقعا بهت‌برانگیز بود برایم. 

 

مقدمه ۲.

نویسنده فرهنگ‌ها را به ۸ بعد تقسیم کرده و به مقایسه‌ی آن‌ها در این هشت بعد می‌پردازد. برای هر بعد یک اسکیل ارائه داده که جایگاه کشورها را نسبت به هم نشان می‌دهد. نکته‌ی بسیار مهمی که چندین بار روی آن تاکید کرده این است که جایگاه مطلق کشورها هیچ اهمیتی ندارد و مسئله این نسبیت است. مثلا آمریکایی‌ها اگرچه کم‌تر از هلندی‌ها رک هستند، ولی در مقایسه با فرهنگ‌های شرقی به شدت رک حساب می‌شوند. در برخوردها و ارتباطات باید به این نسبت‌ها توجه کرد. 

 

۱.

بعد اول: communication 

 

فرهنگ‌ها را از نظر ارتباط می‌توان به طیفی بین High context  تا Low context تقسیم کرد. در فرهنگ‌های high-context جملات معنی دوم دارند. همه جزئیات بیان نمی‌شوند و مردم بین خطوط را می‌خوانند. مثال بسیار جالب این فرهنگ high context بحث تعارف است در فرهنگ ایرانی. به کسی چیزی تعارف میکنی و می‌گوید نه. او می‌گوید نه و تو می‌دانی که این نه» از سر ادب است و او هم می‌داند که تو این را می‌دانی. پس برای بار دوم پیشنهادت را تکرار می‌کنی. 

در فرهنگ low context نه یعنی نه. بین خطوط خواندنی نیست و همه چیز در خود خطوط نوشته شده. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ژاپن high context ترین فرهنگ موجود است و آمریکا در طرق مقابل low context ترین است. در این راستا مثال هایی می‌زند از جوک‌های بسیار بی‌مزه‌ی آمریکایی و عدم درکشان از جوک‌ها و کنایات زبانی. 

به نظر می‌رسد که low context و high context بودن فرهنگ ارتباط زیادی به زبان داشته باشد. مثلا در زبان انگلیسی ۵۰۰هزار کلمه موجود است و در مقابل در زبان فرانسه ۷۰هزار! در زبان انگلیسی کلمات معنای جداگانه دارند و مفهوم را بی‌ابهام منتقل می‌کنند و از یک کلمه در چند معنای متفاوت استفاده نمی‌شود. اما همان‌طور که مشخص است جایگاه مثلا آمریکا و استرالیا و بریتانیا با وجود زبان یکسان در جاهای متفاوتی از طیف قرار می‌گیرد. نویسنده می‌گوید فرهنگ از لحاظ low context و high context بودن در درجه‌ی اول تابع زبان است و در درجه‌ی بعد و داخل هر زبان، تابع قدمت تاریخی و ارتباطات فرهنگی. این است که آمریکا که کشور جدیدی است در انتهای حد low context بودن قرار می‌گیرد چون تاریخی نداشته که در طول آن بین مردم context مشترکی شکل بگیرد.

 

حالا چرا باید چنین چیزی برای ما و در ارتباطات مهم باشد؟ چون وجود فرهنگ های متفاوت باعث می‌شود پیام ارسال‌شده و دریافت‌شده یکی نباشند که این مسئله زمینه‌ی بروز بسیاری سوء تفاهم‌ها را ایجاد می‌کند.

در بخشی از کتاب سوالی مطرح می‌کند که تصور می‌کنید سخت‌ترین نوع ارتباط بین افراد از دو فرهنگ high context متفاوت باشد، یا د وفرد از دو فرهنگ low context متفاوت و یا فردی از high context با فردی از low context؟ بر خلاف جواب اولیه‌ی اکثر آدم‌ها (گزینه‌ی سوم)، سخت‌ترین و سوء تفاهم‌خیزترین نوع ارتباط ارتباط بین دو فرهنگ high context متفاوت است. مثلا چین و ایران!

فرستنده پیامی را می‌فرستد با سیگنال‌های نوشته‌نشده و گفته‌نشده ای و گیرنده پیام را طبق فرهنگ خودش دیکد می‌کند و چیزهای اشتباهی متوجه می‌شود.

 

۲.

بعد دوم: evaluating 

 

وقتی من به هلند آمدم بارها شنیدم که مردم بسیار رک هستند و گاهی منظورشان از چیزی رک بودن است که در فرهنگ‌های دیگر به بی‌ادبی تعبیر می‌شود. حتی در کارگاه Mastering your PhD یک جلسه‌ی کامل در این مورد صحبت کردیم و به ما تاکید کردند که نباید چیزیرا شخصی برداشت کنیم و این فقط یک اخلاق داچ است و . . درک خاصی از این مسئله نداشتم تا که کم‌کم و به شیوه‌ی بسیار ناراحت‌کننده و ناخوشایندی تجربه‌اش کردم.

همان‌طور که جایگاه کشور‌ها را روی نقشه می‌بینید، هلند در این بعد در حد نهایت فرهنگ‌های اروپاییست. دو نفر بی هیچ‌ملاحظه‌ای در جمع به هم فیدبک به شدت منفی می‌دهند و دو دقیقه با هم دوست هستند و از نظر هیچ کدامشان اتفاق عجیبی رخ نداده. البته که بین خودشان مشکلی ایجاد نمی‌شود. ولی تصور کنید ارتباطشان را با کسی از سمت دیگر طیف که فرهنگ‌های شرقی را در برمی‌گیرد. 

دوست هلندی دارم که پیش از رفتن از هلند درکی از این که میزان دایرکت بودنشان ممکن است چقدر آزاردهنده باشد نداشت. وقتی برای مدت ۳ ماه در یک شرکت آمریکایی در سیاتل مشغول کار بود، برای اولین بار متوجه شد که روش‌های دیگری ه مبرای فیدبک دادن وجود دارد. حالا بعد از برگشتن دائم می‌گوید که چقدر از مدل دیگر خوشش آمده! در فرهنگ آمریکایی برای دادن فیدبک منفی از برشمردن ویژگی‌های مثبت شروع می‌کنند. فیدبک منفی را در کنار مثبت‌ها می‌دهند تا کل کار تخریب نشود. به ازای هر یک ویژگی منفی ۳ ویژگی مثبت ذکر می‌کنند. و تازه آمریکا با این همه نرم و نازک بودن در وسط این طیف است!!

مثال‌های زیادی در این مورد می‌زند از ارتباط بین فرهنگ‌های متفاوت. مثلا این روش آمریکایی فیدبک دادن از نظر یک آلمانی وقت تلف کردن و بیهوده و بی‌معنیست. 

نویسنده از تربیت بچه‌ها در مدرسه مثال می‌زند. می‌گوید در آمریکا دائم به بچه‌ها ستاره و امتیازهای مثبت می‌دهند و برای ذکر ویژگی منفی یا اشتباه با کلمات خیلی تشویق‌کننده وارد عمل می‌شوند: Almost there . give it another try!

در حالی که در مدارس فرانسوی از این خبرها نیست: Eight errors. Skills not acqired. Apply yourself!

نویسنده به عنوان یک مادر آمریکایی که فرزندانش را در فرانسه بزرگ کرده و سیستم آموزش فرانسوی، می‌گوید که چقدر این روش تربیت بچه‌ها در مدرسه برایش دردناک بوده در حالی که برای فرزندانش که در همان سیستم بزرگ شده‌اند همه چیز طبیعی و غیردردناک بوده است.

 

۳.

بعد سوم: persuading.

 

فرهنگ‌های متفاوت از دوران کودکی روش تفکر متفاوتی را به ما آموزش می‌دهند. نویسنده مثالی می‌زند از یک آمریکایی که در آلمان می‌خواسته نتیجه‌ی تحقیقات چندین ماهش را ارائه بدهد تا بهترین روشی که باید استفاده کنند را به بقیه همکارانش معرفی کند. ارائه‌دهنده شروع به  توضیح می‌کند و روش را توضیح می‌دهد. تمام همکارانش عصبانی می‌شوند که یعنی چه؟ چطور به این نتایج رسیدی؟ روشت چه بوده؟ پارامترها چه بوده؟ و . 

در طرف مقابل مدیر آلمانی همان شرکت وقتی در آمریکا ارائه‌ای می‌داده، از پایه و اساس تمام اصول و تئوری مورد نیاز را توضیح داده با تمام پارامترها و داده‌ها و. .در نتیجه به او گفته‌اند بار بعد برای ارائه دادن مستقیم برو سر اصل مطلب و اینقدر مقدمه نچین!

این تفاوت‌ها تفاوت‌های فردی نیست. بلکه به فرهنگ و آموزش متفاوت کشورها برمی‌گردد. 

 

دو روش مشهور استدلال استقرایی (indcutive) و استنتاجی (deductive) هستند. در روش اول از کنار هم گذاشتن مشاهدات به نتیجه می‌رسیم (جزء به کل) و در روش دوم کل را یاد می‌گیریم و آن را روی جزءها به کار می‌گیریم (کل به جزء). 

در کلاس‌های درس ریاضی فرانسه (منتهای سمت چپ محور) زمان زیادی صرف اثبات قضایا و یاد دادن کلیات می‌شود تا دانش‌آموز از به کارگیری این کل روی جزءهایی که می‌بیند استدلال کند. به. عکس در کلاس‌های درسی آمریکا (منتهای سمت راست محور) ابتدا فرمول را آموزش می‌دهند و با مثال‌های زیاد به کارگیری آن را یاد می‌دهند و بعد به مفهوم پشت این فرمول اشاره می‌کنند. 

مثال دیگر در آموزش زبان است. ترم اولی که در کانون زبان آلمانی خواندم، معلم وارد کلاس شد و شروع کرد به آلمانی حرف زدن. من شوکه شده بودم چون حتی اصوات هم به گوشم ناآشنا بودند. ولی کم‌کم با اصرار بر به‌کارگیری شروع به یاد گرفتن زبان کردیم. بعد از اینکه چند جلسه موفق به صحبت کردن اولیه شدیم تازه به گرامر پرداختیم. این روشی است که در کلاس‌های درس در آمریکا به کار گرفته می‌شود(applications-frist). 

در مقابل اگر در کشور فرانسه به کلاس زبان انگلیسی بروید، از ابتدا شروع به یاد دادن قواعد گرامری می‌کنند. شما گرامر و لغت یاد می‌گیرید و از یادگیری این دو کلمه‌ها را با ترتیب و قواعد درست کنار هم می‌چینید و حرف زدن را یاد می‌گیرید (principles-first).

این مثال‌ها تفاوت‌ها را به خوبی نشان می‌دهند. کسی که از فرهنگ applications-first آمده، در هر چیزی دنبال چگونگی» می‌گردد و کسی که از فرهنگ principles-first آمده، دنبال چرایی» می‌گردد. اگر به این تفاوت‌ها آگاه نباشیم، قادر به متقاعد کردن دیگران از فرهنگ‌های متفاوت نیستیم. 

 

اگر به نمودار دقت کنید می‌بینید که فرهنگ‌های شرقی روی محور غایب هستند. دلیل آن این است که نویسنده نوع کاملا متفاوتی از استدلال را به فرهنگ‌های شرقی منتسب می‌کند (holistic).

می گوید که افراد از فرهنگ شرق کاری به اجزاء ندارند. به کل نگاه می‌کنند. مثال‌هایی که می‌زند از شوکه شدنش از میزان حاشیه رفتن چینی‌ها و ژاپنی‌ها در بحث‌هاست. بحث روی جزء A از کل X است و فرد درمورد X حرف می‌زند. یکی چینی در توضیح تفاوت استدلالیشان می‌گوید که: ما بر خلاف غربی‌ها، از ماکرو به میکرو می‌رویم و نه برعکس. ما حتی در آدرس دادن از شهر شروع نمی‌کنیم تا به پلاک آپارتمان برسیم. بلکه از شماره‌ی آپارتمان به سمت کشور می‌رویم. در تاریخ نوشتن اول سال را می‌گوییم و بعد ماه را. در اسم و فامیل گفتن اول فامیل را می‌گوییم و بعد اسم را. 

 

مثالی از یک آزمایش انجام‌شده در ژاپن می‌زند که به افراد می‌گویند عکس پرتره‌ بگیرند. تفاوت پرتره‌ی گرفته‌شده توسط یک آمریکایی (سمت چپ) با پرتره‌ی گرفته‌شده توسط یه ژاپنی (سمت راست) گویای تفاوت دیدگاه است.

 

من جایگاه ایران را در این محور متوجه نمی‌شوم و نمی‌دانم ما در کدام دسته از استدلال قرار می‌گیریم. 

 

۴.

بعد چهارم: leading. 

دو نوع مدیریت سازمانی داریم: سلسله‌مراتبی و تساوی‌گرایانه. در سیستم سلسله‌مراتبی سیستم از رئیس به کارمند جزء مشخص است و هر ارتباط و دستور و نامه‌ای باید از بین مرتبه‌ها بگذرد. در سیستم سلسله‌مراتبی کارمند نمی‌تواند مستقیم برود سراغ رئیس ۲ رتبه بالاتر از خودش. به عکس در سیستم تساوی‌گرایانه همه برابرند و رتبه‌ها و مرتبه‌ها اهمیتی ندارند. 

همان‌طور که مشخص است فرهنگ‌هاش شرقی در سمت سلسله مراتبی قرار می‌گیرند. یک رئیس در چین اگر با دوچرخه برود سر کار اعضای گروه ناراحت می‌شوند و حس می‌کنند رئیس به خودش مطمئن نیست و اعتبار گروه را زیر سوال برده. همان رئیس اگر در استرالیا با دوچرخه به سر کار برود و به جای کت و شلوار شلوار جین و تی‌شرت بپوشد اعصای تیم بسیار بیشتر دوستش دارند و به او اعتماد می‌کنند. 

مثالی از یک مدیر مکزیکی می‌زند که در هلند کار می‌کرده و واقعا شوکه می‌شده از حس احترام»ی که دریافت نمی‌کرده از تیمش. در حالی که فقط مفهوم احترام برای طرفین یکی نبوده. در هلند که یک سیستم کاملا تساوی‌گرایانه دارد، برای یک کارمند جزء بسیار طبیعی محسوب می‌شود که به رئیس بزرگ شرکت در کشور دیگری ایمیل بزند و گزارش بفرستد یا از چیزی شکایت کند. مدیر مکزیکی در این اتفاق واقعا ناراحت شده و احساس کرده احترامی که شایسته‌ی رئیس است دریافت نمی‌کند. 

مثال دیگری می‌زند از مدیری کانادایی که با دو تیم مستقر در کانادا و هند کار می‌کرده. یک بار درمورد مشکلی مستقیم به برنامه‌نویس‌های هند ایمیل می‌زند (به جای رئیس آن‌ها) و جوابی دریافت نمی‌کند. بعدتر متوجه می‌شود که رئیس تیم هند به شدت عصبانی شده و احساس می‌کرده به او توهین شده و تیمش جواب ایمیل را نداده‌اند چون نمی‌خواسته‌اند در این درگیری (فرضی) بین دو رئیس قرار بگیرند.

در فرهنگ سلسله‌مراتبی، اکارمندها تلاش می‌کنند به هیچ عنوان با رئیسشان مخالفت نکنند، بدون گرفتن موافقت رئیس عمل نمی‌کنند، در ارتباطات بین سازمانی مراتب رعایت می‌شود (رئیس با رئیس، مدیر پروژه با مدیر پروژه و . )، هر ارتباطی کل رنجیره‌ی مراتب را طی می‌کند، و در جلسات افراد به ترتیب درجه صحبت می‌کنند. در مقابل، در فرهنگ تساوی‌گرایانه، مخالفت با رئیس حتی در مقابل عموم بسیار طبیعی و رایج است، افراد برای انجام کار منتظر موافقت رئیس نمی‌مانند، ملاقات‌ها و جلسات بین هر درجه‌ای انجام می‌گیرد، ایمیل زدن به کسی به مراتب پایینتر یا بالاتر در سلسله مراتب سازمانی بسیار عادی و طبیعی است، و در جلسات افراد بدون هیچ ترتیب خاصی صحبت می‌کنند و نظر خود را اعلام می‌کنند.

 

ایران به وضوح در سمت سلسله‌مراتبی قرار دارد و هلند در طرف مقابل :))

 

۵.

بعد پنجم: deciding.

 

در برخی فرهنگ‌ها (consensual) زمان بسیار زیادی صرف سنجیدن جوانب و گرفتن تصمیم درست می‌شود. به محض اینکه تصمیم گرفته شد، پیاده‌سازی شروع می‌شود و تصمیم با گرفتن ورودی‌های جدید بازبینی نمی‌شود. در این فرهنگ‌ها تصمیم‌ها با مشارکت و موافقت تمام اعضای تیم گرفته می‌شوند.

در مقابل در برخی فرهنگ‌ها (top-down) تصمیم خیلی سریع گرفته می‌شود، ولی به مرور زمان با گرفتن ورودی‌ها و اطلاعات جدید بارها تصمیم دستخوش تغییر می‌شود. در این فرهنگ‌ها، تصمیم‌ها در نهایت توسط یک نفر (معمولا رئیس) گرفته می‌شوند. 

نکته‌ی جالب اینکه با این که به نظر می‌رسد این بعد و بعد چهارم باید همبستگی کامل داشته باشند، همواره این گونه نیست. به طور مشخص جایگاه آمریکا و آلمان نسبت به هم در این دو بعد متضاد است. آلمان در بعد چهارم سلسله‌مراتبی‌تر است، ولی در بعد تصمیم‌گیری consensual است و تصمیم‌ها با موافقت تمام اعضای تیم گرفته می‌شوند و وقتی تصمیمی گرفته شد، همه به پیاده‌سازی آن می‌پردازند. در مقابل در تیم‌های آمریکایی، یک نفر خیلی سریع تصمیم می‌گیرد و بعد به مرور زمان بارها و بارها این تصمیم تغییر می‌کند. 

جالب‌ترین نکته در این جا فرهنگ ژاپن است. ژاپن در بعد چهارم در منتها الیه سمت راست قرار گرفته و شدیدا سلسله‌مراتبی است. در حالی که در مورد تصمیمات دقیقا در منتها الیه سمت چپ قرار گرفته و شدیدا consensual است. 

در مورد این مسئله توضیح می‌دهد که شیوه‌ی تصمیم‌گیری در ژاپن به این گونه است که تصمیمات اول در لایه‌ی پایینی مراتب گرفته می‌شوند (با موافقت و هم‌فکری همه‌ی اعضا) و بعد به مرتبه‌ی بالاتر فرستاده می‌شوند تا توسط اعضای مرتبه‌ی بالاتر (با هم ‌فکری و توافق با هم) مورد بازبینی قرار بگیرد و بعد مرتبه‌ی بعد. به این ترتیب وقتی اعضای تیم در جلسه‌ی تصمیم‌گیری با حضور رئیس شرکت می‌کنند، تصمیم از پیش توسط هم‌ی آن‌ها گرفته شده و نظر رئیس آن را تغییر نمی‌دهد. به این روش تصمیم‌گیری غیررسمی ژاپنی nemawashi گفته می‌شود که به معنی root binding است که عملیات آماده‌سازی ریشه‌های درخت به منظور جلوگیری از آسیب دیدن حین انتقال (نشاء زدن) است. در فرهنگ ژاپنی، nemawashi جلوی آسیب‌ دیدن سازمان به خاطر عدم توافق بین اعضا را می‌گیرد. 

 

فکر می‌کنم ایران در سمت top-down قرار داشته باشد و به طور کلی به جز موارد اندک استثنا (و ژاپن به طور خاص!) جایگاه فرهنگ‌ها روی نمودار leading و deciding مشابه هم است. 

 

۶.

بعد ششم:‌ trusting.

 

در برخی کشورها (عمدتا آمریکای شمالی و اروپای غربی) اعتماد بین اعضا بر اساس task های انجام‌شده ایجاد می‌شود و در برخی‌ کشورها (عمدتا آسیا و آمریکای جنوبی) بر اساس رابطه‌ی شکل‌گرفته. 

در کشورهای سمت راست نمودار، اینکه کسی تسکش را خوب انجام می‌دهد و کارمند خوبی است برای ایجاد اعتماد کافی نیست. افراد باید رابطه‌ی شخصی برقرار کنند و حس اعتماد ایجاد کنند. در این فرهنگ‌ها همکارها فقط همکار نیستند و رابطه‌ی شخصی بینشان برقرار می‌شود. 

مثال جالبی که می‌زند از یک اسپانیایی در شرکت آمریکایی که متوجه می‌شود وقتی همکارشان اخراج می‌شود، ارتباط اعضا طوری می‌شود که انگار آن فرد هرگز وجود نداشته. می‌گویند او دیگر اینجا کار نمی‌کند و تمام. در حالی که برای بقیه ارتباط ایجادشده واقعی و شخصی است. 

به طور کلی دو نوع اعتماد داریم: affective trust و cognitive trust.

نوع اول اعتماد از جنس اعتمادیست که به اعضای خانواده‌مان داریم، بر اساس محبت و روابط نزدیک و همدلی. نوع دوم اعتماد بر اساس دیدن مهارت‌ها و دستاوردهای افراد ایجاد می‌شود. کشورهای سمت راست از نوع affective trust استفاده می‌کنند و کشورهای سمت چپ از نوع cognitive trust. 

 

در این‌جا بسیار ضروریست که فرهنگ دوستانه را با relationship-based اشتباه نگیریم. نویسنده فرهنگ‌ها را به دو دسته‌ی هلویی و نارگیلی تقسیم می‌کند. در فرهنگ‌های هلویی (که آمریکا حد نهایت آن است) افراد به همه لبخند می‌زنند و با همه نایس برخورد می‌کنند. ولی روابط در سطح باقی می‌ماند. به همین خاطر برخی از آدم‌ها از فرهنگ‌های دیگر آمریکایی‌ها را دورو و دروغ‌گو می‌پندارند! فرهنگ آمریکایی هلوییست و بسیار دوستانه، ولی این دوستانه بودن منجر به ایجاد هیچ گونه رابطه‌ای نمی‌شود و هیچ اعتمادی بر این اساس شکل نمی‌گیرد.

در مقابل در کشورهای نارگیلی، در ابتدا برخوردها بسیار سرد است. به شما لبخند نمی‌زنند و حرف‌های شخصی نمی‌زنند و نمی‌پرسند برنامه‌تان برای آخر هفته چیست. اما پس از مدتی رابطه‌ای شکل می‌گیرد که رابطه‌ی بادوام‌تریست (عمدتا در اروپای غربی). 

اما مهم است که این مسئله را با شکل گرفتن اعتماد اشتباه نگیریم. 

 

۷. 

بعد هفتم: disagreeing.

در برخی فرهنگ‌ها تمام تلاش بر این است که از مخالفت و مواجهه در جمع جلوگیری شود. و در مقابل در برخی فرهنگ‌ها هیچ ابایی از این مقابله و مخالفت در جمع وجود ندارد. 

من به کرات در جلساتی که با حضور هلندی‌ها داشته‌ام مخالفت آشکارشان با دیگران را در جمع دیده‌ام. طوری که من در خودم فرورفته‌ام و حس کرده‌ام که الان دعوا می‌شود یا جمع از هم می‌پاشد. در حالی که هیچ یک از این اتفاقات نمی‌افتد. 

باز اینجا لازم است به تفاوت اجتناب/عدم اجتناب از مواجهه و مقابله و مخالفت در جمع با ابراز عاطفه و احساس متفاوت است. 

نشان دادن احساسات ارتباطی با اابراز علنی مخالفت ندارد. 

 

۸.

بعد هشتم: scheduling.

 

در اینکه ما ایرانی‌ها چقدر وقت‌ناشناسیم و قرار ساعت ۵ برایمان به معنی هر زمانی در بازه‌ی ۵ تا ۶ تلقی می‌شود توافق جمعی داریم. در برخی فرهنگ‌ها معنی دیر» با بقیه فرهنگ‌ها متفاوت است. در آلمان اگر شما ۸ دقیقه دیر به قرار برسید، باید از پیش اطلاع بدهید و عذرخواهی کنید. در ایران ۸ دقیقه با هیچ متر و معیاری تاخیر حساب نمی‌شود.

در فرهنگ‌های با زمان‌بندی خطی، همه چیز باید مطابق برنامه پیش‌ برود و تسکی از پی تسکی بسته شود و کنار گذاشته شود. در مقابل در فرهنگ‌های با زمان‌بندی منعطف، بسته به شرایط و تغییر ورودی‌ها هر برنامه‌ای قابل تغییر است. 

نویسنده می‌گوید این تفاوت‌ها به خاطر تفاوت مکان زندگیست. در آلمان،‌ همه چیز قابل پیش‌بینیست. در هند، همیشه اتفاقات پیش‌بینی‌نشده رخ می‌دهند و باید در برابر این اتفاقات انعطاف‌پذیر بود.

نویسنده از تجربه‌اش در هند تعریف می‌کند و تفاوت معنی صف» در سوئد و هند. می‌گوید در سوئد معنی صف کاملا خطیست: اول کار یک نفر راه می‌افتد و بعد نفر بعدی. استثنایی در کار نیست. این دقیقا یکی از چیزهاییست که من اینجا مشاهده کردم. وقتی وارد صف فروشگاه می‌شوم، اول باید کار نفر جلویی راه بیفتد. مهم نیست چقدر طول بکشد. مهم نیست ظرف ماستش بیفتند وسط فروشگاه و لازم باشد بروند تی بیاوند و آنجا را تمیز کنند و خریدار به انتهای فروشگاه برگردد و سطل ماست دیگری جایگزین آن کند. مهم نیست ۲۰ نفر پشت سرش در صف هستند. در لحظه‌ای که نوبت اوست فقط نوبت اوست و صندوق‌دار فقط و فقط به همان یک نفر توجه می‌کند. 

در مقابل در هند، صف اولویتیست. وسط کار هر نفر ممکن است بسته به شرایط مسئول به سراغ نفر بعدی برود. ممکن است نوبت شما باشد ولی در همان زمان کار ۴ نفر پشت سری شما را راه بیندازد. نویسنده می‌گوید شگفت‌انگیز این است که این روش هم کار می‌کند. همه چیز سر زمان تمام می‌شود و کار همه راه می‌افتد. 

 

جمع‌بندی:

کتاب پر است از مثال‌های جورواجور کشمکش‌های فرهنگی و راه حل‌ها. در مجموع شناختن فرهنگ کشوری که در آن زندگی می‌کنیم و افرادی که با آن‌ها سر و کار داریم به ما کمک می‌کند که سوء تفاهم‌ها را کمینه کنیم و ارتباط‌ها را بهینه. توجه به تفاوت‌های فرهنگی به معنی پررنگ کردن استریوتایپ‌ها نیست. به معنی شناخت تفاوت‌های آموزشی افراد است از کشورهای مختلف تا بتوانیم ارتباط موثری شکل بدهیم. در نهایت اینکه هیچ خوب و بدی در فرهنگ وجود ندارد. هیچ اولویتی بین بعدهای فرهنگی نیست و هرچه هست اختلاف» و تفاوت است و تفاوت‌ها اگر آن‌ها را بشناسیم،‌ قشنگ‌اند. 

 

پ.ن: ۶ هفته وقت دارم برای خواندن ۸ کتاب که به چلنج گودریدز امسالم برسم!!مجبورم از این به بعد به جای کتاب‌های پرحجم انگلیسی کتاب‌های کم‌حجم فارسی بخوان که زودزود تمام شوند :))


سر کلاس گسسته‌ی پیش‌دانشگاهی نشسته بودیم و معلم هم‌نهشتی درس می‌داد. می‌نوشت ۲ هم‌نهشت است با ۵ به پیمانه‌ی ۳ (علامت هم‌نهشتی شبیه مساویست با این تفاوت که سه خط موازی دارد به جای دو تا و من بلد نیستم آن را اینجا تایپ کنم.) و من با دهان باز از تعجب تخته را نگاه می‌کردم که چطور ممکن است ۲ و ۵ مساوی باشند!

بعد از زنگ تفریح وقتی برگشتیم داخل کلاس و من از روبه‌روی تخته‌ی سیاه پاک‌نشده عبور کردم، اتفاقی چشمم به نوشته‌های روی تخته افتاد و چشمم افتاد به آن علامت عجیبی که شبیه مساوی بود ولی ۳ خط داشت! با تعجب از بقیه پرسیدم این چه علامتیست؟! و همه ازم پرسیدند که آیا سر کلاس گسسته خوابیده بودم و مفهوم هم‌نهشتی را متوجه نشده بودم؟!

این اولین بار بود که متوجه شدم چشمم درست نمی‌بیند. به ویژه خطوط موازی را. مراجعه به چشم‌پزشک موکول شد به بعد از کنکور (چون ۲ ماه زودتر به چشم‌پزشک مراجعه کرده بودم برای چکاپ و چشمم هیچ ایرادی نداشت). بعد از کنکور که رفتم پیش دکتر، باورش نمی‌شد که در عرض چند ماه شماه‌ی چشمم از صفر به ۱.۵ رسیده. به هرحال استفاده از عینک دنیا را برایم دوباره شفاف کرد. چشمم آستیگمات بود ولی با عینک‌های آستیگمات تطبیق نمی‌کرد (نمی‌دانم چطور ممکن است ولی دکتر گفت من استثنا نیستم و خیلی از چشم‌ها این مشکل را با عدسی آستیگمات دارند.) پارسال وقتی دوباره رفتم دکتر و از ندیدن شکایت کردم، بهم گفت که شماره‌ی نزدیک بینیم تغییر نکرده ولی آستیگماتم بیشتر شده و این بار چشمم عینک آستیگمات را پذیرفت. و دنیا به طرز عجیبی شفاف‌تر شد برایم. چیزهایی را می‌دیدم که ۷ سال بود ندیده بودم. 

دو ماه پیش عینک عزیزم را با پای خودم شکستم. فرصت مراجعه به عینک‌فروشی را نداشتم و شروع به استفاده از عینک زاپاسم کردم که عدسیش آستیگمات نیست.

امروز سر ارائه‌ای به ناچار در انتهای اتاق نشسته بودم و متوجه شدم که تمام علامت‌های = داخل فرمول‌ها را به شکل - می‌بینم. و باز برگشتم به آن روز کلاس پیش‌دانشگاهی و دهان بازم در تمام مدت کلاس و موقع تدریس معلم که همه‌ی علامت‌های هم‌نهشتی را به شکل = می‌دیدم.

 

 

دوستم می‌گوید باید بنویسیم. باید. باید تجربه‌های زیسته‌مان از این یک هفته را بنویسیم تا یادمان نرود. تا ثبت شود. تا وقتی گم شدیم وسط روزمرگی برگردیم و باز بخوانیمشان و باز خشممان را نو کنیم. چون بدون خشم می‌گذاریم استثمار شویم و هیچ نگوییم. خشم. خشم.

چه بنویسم؟ می‌گوید بنویس. و من کلمه‌ها را پیدا نمی‌کنم. جملاتم جفت و جور نمی‌شوند و درد می‌کشم. می گوید بنویس. واژه‌ها بی‌معنی شده‌اند برایم. یادم نمی‌آید چطور جمله می‌ساختیم. چطور درد را توصیف می‌کردیم. می گوید بنویس. کاغذها و صفحات مجازی چطور درد ما را تاب می‌آورند؟ چطور کلمه‌ها حس ما را توصیف می‌کنند؟ می‌گوید بنویس.

یک سری واژه دارم بی‌معنا. منفرد. جدا از هم. سعی می‌کنم بینشان را با کلمات دیگر پر کنم و جمله بسازم ازشان. انگار که برگشته باشم به پیش‌دبستانی و آن دفترهای پر از نقاشی با نقطه‌ها که باید نقطه‌ها را به هم وصل می‌کردیم تا بشود آدم‌برفی، کبوتر، آمبولانس. درد را چطور بسازم با کلمه‌ها؟ 

غربت

تنهایی

انزوا

درد

ترس

خشم

استیصال

انزجار

نفرت 

بی‌تابی

عجز

ناتوانی

نامرئی بودن

آب در هاون کوبیدن

حسرت

غم

لرز

.

 

جمله چطور بنویسم با این‌ها؟

می‌گوید بنویس. گریه می‌کنم. چطور بنویسم؟ 

 

فکر می‌کردم می‌شود از ایران گذشت. فکر می‌کردم می‌شود ایران را به مثابه‌ی تجربه‌ای ناخوشایند دور انداخت. فکر می‌کردم می‌شود فرار کرد. تمام فکرهایم بیهوده بود. 

ایران از ما نمی‌گذرد.

روزهایی که گذشت فکر می‌کردم برای دوستانم در حد تظاهر کردن اهمیت و ارزش دارم که دردم را ببینند. که با جملات بی‌معنی تظاهر کنند که برایشان مهم است چه بر ما می‌گذرد این روزها. بارها نوشتم. در فیسبوک نوشتم. دردمان را کاشتم در چشمشان. سکوت درو کردم. جز دو دوست چینیم -که با دیکتاتوری آشنا هستند- کسی حتی سوال نپرسید. کسی حتی نخواست که بداند. کسی من را ندید. نشنید. خاورمیانه در آتش هم که بسوزد برای دیگران عادیست. فکر می‌کنند ما عادت داریم به همه چیز. استادم که آدم خیلی خوبیست می‌خواست بهم بگوید که در جریان اتفاقات ایران است. وارد شد که ارائه‌ای بدهد. در همان ۵ دقیقه‌ی اول شوخی نابه‌جایی کرد با قطعی اینترنت در ایران. نگاهش روی من بود. دید که لبخندم خشکید روی لبم. معذرت خواست. بقیه‌ی ارا‌ئه‌ش را نفهمیدم. تپش قلب گرفتم. خرد شدم. درد انسان خاورمیانه‌ای برای یک سفید بی‌درد شوخیست. طنز است. درد انسان خاورمیانه‌ای درد نیست. اتفاق روزمره‌ است که لابد به آن عادت کرده. 

روزهایی که گذشت فهمیدم چقدر تعلق ندارم به محل زندگی‌ام. فهمیدم که ایران در من است و من در ایران. فهمیدم که ایران از ما نمی‌گذرد. فهمیدم که چقدر بی‌وطنی دردناک است.

روزهایی که گذشت با سرود ایران ای مرز پرگهر ضجه زدیم. با سرود یار دبستانی من از نو برگشتیم به جلوی سردر دانشگاه تهران. با سرود سر اومد زمستون» سفر کردیم به تاریخ ۴۰ سال گذشته. روزهایی که گذشت من برگشتم به وطنم. فهمیدم که چقدر تعلق ندارم به اینجا. به این مردم بی‌درد. به این مردم سفید تا خرخره در امتیاز و رجحان (privilege).

در روزهایی که گذشت فهمیدم که زندگی در درد به ما شاخک‌های حساس به ستم داده. با ریختن خونی در یمن، سوریه، فلسطین، چین، هنگ‌کنگ، آمریکای جنوبی، درد می‌کشیم. با جنایت‌های داعش در اروپا درد می‌کشیم. ستم را می‌فهمیم. با ستمدیده هم‌دلیم و کاش می‌شد کاری برای همه‌ی ستم‌دیدگان جهان کنیم. آنچه که من اینجا و از اطرافیان سفید»م دیدم اما جز این بود. بی‌توجهی. بی‌دردی. نفهمی. 

غربت. انزوا. غربت. 

چطور بنویسم؟ سرمای غربت را باید تا مغز استخوان حس کنی تا بفهمی از چه حرف می‌زنم.

آمدند و زدند و کشتند و ماندند. ماندند. چهل سال است که مانده‌اند. 

کاش روزی بیاید که بنویسیم: آمدند و زدند و کشتند و بردند و رفتند.» و رفتند. و رفتند. کاش.

وطنم. آن جا که به آن متعلقم. آن جا که در آن می‌توانم خودم باشم. بی‌ اضافه‌ای. بی‌ تظاهری. بی تلاشی برای کار کردن و خندیدن و شرکت در گردهمایی‌های پر از حرف‌های بی‌معنی همکاران و دوستان بی‌درد در روزهایی که پر از دردیم. وطنم. من از تو گذشته بودم. تو اما از من نگذشتی. و من دانستم که گذشتن از تو ناممکن است. ما وطنمان را نمی‌پرستیم. دوستش هم نداریم حتی شاید. اما به آن دچار»یم. ناچاریم به این دچار بودن.

چطور بنویسم؟

می‌گوید بنویس.

می‌نویسم درد. تباهی. وطن.

تمام. 


روی قاب گوشیم نوشته: من چه سبزم امروز» و پرنده‌ی کوچکی کنارش جا خوش کرده. معمولا رنگ سبزش به همراه حروف فارسی توجه همه را جلب می‌کند و ازم می‌پرسند که چه نوشته و معنیش چیست. یک بار همکار هلندیم وقتی بهش گفتم بخشی از یک شعر است بهم گفت شما ایرانی‌ها انگار با شعر زندگی می‌کنید. انگار در خونتان رفته شعر. گفتم چطور؟ گفت ایران که بودم هر جا که می‌رفتم تابلویی بود با شعری با خط زیبای پر از قوس و منحنی. هرچه می‌خواستم بخرم یک طوری به شعر مربوط می‌شد مثل همین قاب گوشیت که به نظر من بی‌ربط‌ترین است به شعر. شما با شعر زندگی می‌کنید انگار. 

آن موقع درک نمی‌کردم حرفش را. تا رسیدیم به این روزها.

مدام شعر می‌خوانم. مدام شعر توییت می‌کنند. استوری‌های اینستاگرام غرق شعر است. من اهل شعر خواندن نیستم. اما این روزها شعر تسکینم می‌دهد فقط. مصیبت را انگار جملات ساده‌ی روزمره منتقل نمی‌کنند. شعر بستر بهتریست برای انتقال احساس و توصیف درد انگار. 

من نمی‌دانم جایگاه شعر در فرهنگ ما چقدر فرق دارد با فرهنگ غرب. ولی امروز حرف همکارم را می‌فهمم. ما با شعر زندگی می‌کنیم انگار. و چقدر ناتوانم از ارتباط با کسی که شعرهای ما را نفهمد.

 

 

 


چند هفته پیش که حالم خیلی خیلی بد بود فکرشم نمی‌کردم که بعد از چند هفته که با جنگیدن خستگی‌ناپذیر شرایطو برگردوندم و تونستم چیزی رو که فکر می‌کردم کاری نمی‌تونم براش بکنم حل کنم از خوشحالی بال درنیارم و نتونم بیام اینجا با خوشحالی از نتیجه‌ی جنگ و از پا ننشستن بنویسم. 

اما شرایط طوری تغییر کرد که دیگه خوشحالیم هم شکننده‌ست. یک جورهایی انگار همه چیز معنای خودشونو از دست دادن تو این دو هفته‌ی اخیر. وقتی بحث مرگ و زندگی میاد وسط همه‌ی چیزهای دیگه خیلی مبتذل به نظر می‌رسن. وقتی می‌بینی مردم دارن می‌میرن و آدم‌هایی که می‌شناسیشون زندانی می‌شن، خوشحالی از موفقیت تحصیلی/کاری مبتذل به نظرت میاد.

نمی‌خوام شعار بدم و غر بزنم. ولی گاهی فکر می‌کنم مگه ما چی میخواستیم از زندگیمون؟ جز همین چیزهای معمولی؟ همین که بتونیم تلاش کنیم و نتیجه‌ی تلاشمون رو ببینیم؟ همین که از آسمون یه اتفاق نیاد همه‌شو نابود کنه؟ همین که بتونیم با عزیزانمون خوشحالیمون رو جشن بگیریم؟

واقعا چیز زیادیه این‌ها؟ نمی‌دونم. شاید هم هست. شاید ما بیخود فکر می‌کنیم ظلم شده بهمون در تمام زندگی و مینیمم‌های زندگی ازمون دریغ شده.

نمی‌دونم.

انی وی. هر قدر هم مبتذل، من امروز یه لحظه لبخند زدم. روح مرده‌ی درونم سر جاشه ها. ولی لبخند زدم. 


دارم خو می‌کنم کم‌کم به این که یک جا نشسته یا ایستاده باشم -هر کجا، ایستاده وسط تراموا، روی دوچرخه و در حال عبور از روی پل، وسط کلاس اسکواش و در حالی که راکت را برده ام بالا که به موقع توپ را هدف قرار دهم، وسط خواندن قسمت‌های چالشی متدلوژی یک مقاله، یا در حال بررسی کتاب‌های داخل کتابخانه- و ناگهان احساس کنم وسط زمین و هوا رها شده‌ام. بی‌مکان. بی‌زمان. بی‌تعلق. بی‌اتکا. و ناگهان از خودم بپرسم: من اینجا چه می‌کنم؟ و جوابی پیدا نکنم. ناگهان انگار در خودم فرو بریزم -از درون- و بخواهم رها کنم و برگردم جایی که مهراد هست. باید عادت کنم انگار. 


اواخر ارشدم بود که احساس کلافگی کردم از اینکه نمی‌توانم کتاب‌های غیر داستانی بخوانم یا جرئت و شجاعت لازم برای خواندن کتاب‌های زبان اصلی را ندارم. همان موقع‌ها بود که هربار وارد سایت گودریدز می‌شدم می‌دیدم راحله کتاب انگلیسی غیرداستانی جدیدی را شروع کرده و هم استرس می‌گرفتم و هم حسرت می‌خوردم. همان روزها ازش راهنمایی خواستم. بعدتر

 پست وبلاگی منتشر کرد به همین منظور که قطعا خواندش را توصیه می‌کنم (قبل از خواندن پست من اول آن را بخوانید چون می‌خواهم بهش اشاره‌ی مستقیم کنم).

خواندن آن پست و فرصت چند ماهه‌ی بعد از دفاع ارشد تا پیش از شروع دکتری شانس این را به من داد که توصیه‌های راحله را به کار بگیرم و نتیجه شگفت‌انگیز بود. الان خودم را کسی حساب می‌کنم که بدون ترس می‌تواند کتاب‌های انگلیسی غیر داستانی یا داستانی بخواند، حوصله‌اش سر نمی‌رود و سرعتش بالاست در خواندن (اگر چه هنوز قابل قیاس با سرعت مطالعه‌ی فارسیم نیست که سرعت شگفت‌انگیزیست که از مادرم به ارث برده‌ام :)) ). 

در آغاز سال ۲۰۱۹ برای اولین بار در چالش مطالعه‌ی گودریدز شرکت کردم. تصوری از تعداد کتاب‌هایی که فرصت می‌کنم در یک سال بخوانم نداشتم و عدد ۳۰ را انتخاب کردم. تعداد بالایی بود و تا دو هفته‌ی پیش ۸ کتاب از ۳۰ کتابم باقی مانده بود! فرصت اسباب‌کشی و بستن و باز کردن بسته‌ها و بعد بستن کتابخانه و دراور ایکیا بهم این فرصت را داد که با گوش دادن به کتاب صوتی این عقب بودن از برنامه را جبران کنم و عاقبت هفته‌ی پیش ۳۰ کتابم را تمام کردم و موفق از چالش ۲۰۱۹ گودریدز بیرون آمدم. سال ۲۰۱۹ به طور کلی سال خوبی برایم نبود ولی وقتی به کتاب‌های خوانده‌شده‌ام در این سال نگاه می‌کنم احساس رضایت وصف‌ناپذیری می‌کنم. به همین خاطر و برای جمع‌بندی می‌خواهم کمی برای خودم بنویسم.

 

۱. خواندن

پیشنهادهای راحله بسیار ساده و کاملا عملی هستند. من یک به یک به آن‌ها و تاثیرشان روی خودم اشاره می‌کنم و یک مورد هم به آن‌ها اضافه می‌کنم.

۱.    گودریدز   

Goodreads.Com

من از وقتی شروع به استفاده‌ی جدی و مدام از این سایت کردم سرعت مطالعه‌ام بالاتر رفت. در پایان هرروز پیشرفتم در مطالعه‌ی کتاب را ثبت می‌کردم و همین بهم انگیزه‌ی ادامه می‌داد. به خصوص برای خواندن کتاب‌های طولانی‌تر و سخت‌تر کمک خیلی بزرگیست. شرکت در چالش سالیانه هم انگیزه‌ی کلی بالاتری بهم داده بود امسال. ضمنا تعدادی از کتاب‌های مورد علاقه‌ام را از میان کتاب‌های امتیازداده‌شده‌ی سایر دوستانم پیدا کردم.

 

۲.  بین کتاب ها فاصله نیفته

سعی کردم در بیشتر مواقع بدانم که بلافاصله پس از پایان کتاب کنونی چه کتابی را قرار است شروع کنم. زمان‌هایی که موفق نشدم این کار را انجام بدهم فاصله‌ی طولانی افتاد بین پایان یک کتاب و شروع کتاب بعدی.

 

۳.   حلقه رمان یا Book Club

من هیچ وقت تجربه‌ی شرکت در حلقه‌ی کتاب را نداشته‌ام. اما اینجا یک سری جلسات تحت عنوان چیزخوانی» داریم که دو هفته یک بار با ایرانی‌های ساکن آمستردام و شهرهای اطراف دور هم جمع می‌شویم و هرکس بخشی از کتابی را که به تازگی خوانده می‌خواند یا آن را معرفی می‌کند. من لذت بسیاری از این دورهمی‌ها می‌برم و به جز دیدن ایرانی های دیگر و کمی فارسی صحبت‌کردن و فارسی حرف زدن کتاب‌های جذابی از میان کتاب‌های معرفی‌شده پیدا می‌کنم. کتاب

The culture map را که

در این پست معرفی کردم از همین جلسات شناختم. همچنین کتاب

پرنسس (که خاطرات یک دختر از خاندان سلطنتی سعودیست) و کتاب

ماجرای عجیب سگی در شب (که درمورد یک پسر اتیستیک است) را از کسانی که در این جلسات آن‌ها را معرفی کردند قرض گرفتم و مطالعه کردم.

 

۴. کتاب های صوتی، دیجیتالی، و .

به فراخور شرایط و ناممکن بودن جابه‌جایی تعداد بالای کتاب فیزیکی و گران بودن قیمت کتاب تعداد زیادی از کتاب‌هایی که مطالعه می‌کنم به صورت دیجیتالی هستند. از بین دو اپلیکیشن فیدیبو و طاقچه من مدل فیدیبو را بیشتر می‌پسندم و از آن بسیار استفاده می‌کنم. اما تعدادی از نشریات مثل ناداستان و سان (محصول هیئت تحریریه‌ی سابق همشهری داستان) فقط در طاقچه فروخته می‌شوند. کتاب صوتی هم مقوله‌ایست که به تازگی با آن دوست شده‌ام. موقع آشپزی، موقع لباس شستن، موقع تمیز کردن خانه، موقع صبحانه خوردن و . کتاب صوتی گوش می‌دهم.

 

۵.  کتابخونه رفتن

از مضرات زندگی در کشور غیرانگلیسی‌زبان اینکه ما تا حدی از این امکان محرومیم. ساختمان اصلی کتابخانه‌ی عمومی شهر ۷ طبقه است که تنها یک طبقه از آن به کتاب‌های انگلیسی تعلق دارد. من هر کتابی را که می‌خواهم بخوانم اول در سایت کتابخانه‌ی دانشگاه و کتابخانه‌ی عمومی شهر چک می‌کنم و اگر نداشتند به دنبال خرید آن می‌روم. ولی بیشتر مواقع نتیجه‌ی جستجو منفیست. من کتاب

خاطرات آن فرانک را از کتابخانه‌ی دانشگاه قرض گرفتم و مطالعه کردم.

 

۶.   کلاس های ادبیات

سال پیش در یک دوره‌ی داستان‌نویسی شرکت کردم که در آن بر اهمیت خواندن درست کتاب تاکید می‌شد. در واقع تلاش می‌کردند به ما خواندن را پیش از نوشتن بیاموزند. من از این دوره‌ی ۵ جلسه‌ای بسیار آموختم و شیوه‌ی مطالعه‌ام بعد از سال‌ها کتابخوانی تغییرات جدی کرد. 

 

۷*(اضافه‌شده توسط من!) پادکست بی‌پلاس!

در پادکست بی‌پلاس هر مرتبه یک کتاب معرفی می‌شود و خلاصه‌ی آن گفته می‌شود. از بین همین کتاب‌ها (که کتاب‌های بسیار خوبی هستند) می‌توان کتاب برای مطالعه پیدا کرد! من کتاب

Deep Work را که در

این پست معرفی کردم از همین پادکست پیدا کردم و به دنبالش کتاب 

Digital minimalism را از همین نویسنده خریده‌ام و در لیست مطالعه‌ی ۲۰۲۰م قرار داده‌ام.

 

 

 

 ۲. شنیدن

تا همین چند سال پیش (دقیق‌تر بگویم تا پیش از شرکت در آزمون آیلتس!) جزء حسرت‌های زندگی من این بود که نمی‌توانستم کتاب صوتی، سخنرانی و پادکست گوش بدهم. برایم تمرکز موقع شنیدن ناممکن بود. در حالی که موقع خواندن تمرکز بی‌نظیری داشتم. تا پیش از تصمیم برای شرکت در امتحان زبان این غصه و حسرت یک چیز جانبی بود و مشکل خاصی وجود نداشت. ولی به محض اینکه مشغول آمادگی برای امتحان شدم متوجه مشکل جدیم موقع پاسخگویی به سوالات لیسنینگ شدم. دلیل عملکرد ضعیفم در لیسنینگ ارتباطی به سواد انگلیسیم نداشت. مشکل بنیادی‌تر بود: مهارت شنیدن!

اینجا بود که شروع کردم به گوش دادن به داستان‌های خیلی کوتاه فارسی! مدت بسیاری تلاش کردم و هر روز مدت زمانی را که موقع شنیدن کتاب صوتی موفق به تمرکز شده بودم یادداشت می‌کردم. بعد از دو هفته شروع کردم به بهتر شدن و تمرکزم افزایش پیدا کرد. بعد شروع کردم به پاسخ دادن سوالات لیسنینگ انگلیسی و در نهایت نمره ی لیسنینگم بالاترین نمره‌ی آیلتسم بود (۸.۵). به این ترتیب دریچه‌ای به دنیای بزرگی به رویم باز شد که تا پیش از آن به رویم قفل بود. دنیای شنیدنی‌ها. پادکست‌های بسیار جذاب،‌سخنرانی‌های مفید و کتاب‌های صوتی که می‌شد در زمان‌های مرده‌ام از آن‌ها استفاده کنم. اگر مثل من شنیدن برایتان سخت است، جاخالی ندهید. تمرین کنید. و البته صبور باشید! ‌از اولین روزی که شروع به شنیدن داستان کوتاه صوتی فارسی کردم تا زمانی که بتوانم بی‌وقفه یک کتاب کامل را بشنوم بدون از دست دادن تمرکز ۲سال طول کشید :)‌ ولی بعد از ۶ماه هم به حد بسیار خوبی رسیده بودم و همین بود که باعث انگیزه گرفتنم برای ادامه ی شنیدن شد.

از بین گویندگان کتاب صوتی که تجربه کرده‌ام صدای آرمان سلطان‌زاده» و شیوه‌ی خوانش او را بسیار دوست داشتم و تصمیم گرفتم هر کتاب صوتی که توسط او خوانده شده را به لیست مطالعه‌ام بیفزایم :)) از او کتاب‌های

وقتی نیچه گریست اروین یالوم،

قمارباز داستایوسکی و

محمود و نگار عزیز نسین را شنیدم. همچنین کتاب صوتی

سال بلوا» از عباس معروفی توسط خانم ستاره رضوی» خوانده شده که فوق‌العاده بود. همه‌ی این‌ها در فیدیبو پیدا می‌شوند.

همچنین بخش اعظم کتاب

انسان خردمند یووال هراری را از

پادکست ناوکست شنیدم.

کتاب

مغازه‌ی خودکشی ژان تولی، 

تمساح داستایوسکی،

آبشوران علی‌اشرف درویشیان،

سه‌شنبه‌ی خیس بیژن نجدی و

فوتبال علیه دشمن (با ترجمه و خوانش عادل فردوسی‌پور) دیگر کتاب‌های صوتی بود که شنیدم. 

 

 

سایر کتاب‌ها:

The testaments مارگارت آتوود که در

این پست از آن نوشته بودم.

نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی

از سرد و گرم روزگار احمد زیدآبادی

خیره به خورشید (که در

این پست از آن نوشته‌ام)،

درمان شوپنهاور و

مسئله‌ی اسپینوزا اروین یالوم

گیاهک و

فراز مسند خورشید نسیم خاکسار که برای کلاس داستان‌نویسی خوانده‌ام.

خاطرات سفیر نیلوفر شادمهری (که در

این پست از آن نوشته‌ام)

اوپانیشادها (کتاب‌های حکمت)

کآشوب از نشر اطراف

Our gang فیلیپ راث

 

 

 

 

تنها سفر کردن فرصت بی‌نظیری در اختیار آدم می‌گذارد برای آشنا شدن با آدم‌های تازه. برای شنیدن قصه‌های نو از آدم‌هایی با گذشته و حال بسیار متفاوت. برای باز شدن افق‌های دید. کیارا و تاینارا و آلیسا را در اتاق کوچکمان در کشتی از مبدا استکهلم به مقصد هلسینکی ملاقات کردم. آنا کنار دستیم بود در سفر ۲۲ ساعته با اتوبوس از آمستردام به استکهلم! و درلئان کنار دستیم در اتوبوس در سایر مسیرها.

 

۱. آدم‌ها

 

۱.

کیارای استرالیایی ۲۲ ساله و دانشجوی ارتباطات بود در دانشگاه سیدنی.  برای اکسچنج به مدت یک سال به آمستردام آمده بود. به واسطه‌ی مادر آمریکاییش بیشتر تابستان‌های عمرش را در آمریکا گذرانده بود. استرالیا و اندونزی و نیوزیلند و آفریقای جنوبی و ویتنام و تایوان و مصر و کانادا را هر کدام به مدت چند ماه تجربه کرده بود و پیش از آمدن به هلند ۶ هفته در ترکیه اقامت کرده بود. دیوانه‌ی سفر بود و مشتاق شناختن فرهنگ‌ها. در همین ۳ ماهی که از اقامتش در آمستردام گذشته بود به رغم دانشجو بودن و درس‌های سنگین ۵ کشور اروپایی را گشته بود و حالا هم ۳ کشور را با هم گشتیم. ازش پرسیدم آخر چطور اینقدر سفر می‌کنی؟ گفت پدرش در هواپیمایی کار می‌کند و بلیت‌های ارزان برایش پیدا می کند. گفتم منظورم ویزاست. گفت اوه! پاسپورت استرالیایی.

کیارا بسیار موقر و معقول بود و ضمن خوش‌خلقی و سخت نگرفت و غر نزدن به سختی‌های سفر، بلد بود چطور حال دیگران را خوب کند. 

 

۲.

تاینارای برزیلی ۲۸ ساله بود و در برزیل وکالت می‌کرد و به تازگی امتحان قضاوت داده و قبول شده بود. پیش از شروع کار به عنوان قاضی ناگهان زده بود به سرش و برای فهمیدن اینکه از زندگی چه می‌خواهد تصمیم به سفر گرفته بود. در قابل طرح تجربه فرهنگی» برای مدت یک سال به هلند آمده بود. در این مدت نزد خانواده‌ی هلندی می‌ماند و از بچه‌هایشان نگهداری می‌کند و در عوض همه‌ی هزینه‌های زندگیش به همراه مبلغی پول توجیبی توسط خانواده‌ی هلندی پرداخت می‌شود. تاینارا نمود کاملی بود از فرهنگ آمریکای جنوبی چنان که در فیلم‌ها می‌بینیم! :)) زندگیش با نوشیدن و بوسیدن تعریف می‌شد. بسیار خون‌گرم بود و از هیچ فرصتی برای لاس زدن با مردهای جوان صرف نظر نمی‌کرد :))

 

۳.

آلیسای ۲۱ ساله دانشجوی ارشد بیوفیزیک بود در دانشگاه گنت بلژیک. دانشجوی اکسچنج بود برای مدت ۶ ماه در استکهلم. در تمام عمرش  در گنت زندگی کرده بود. مدت‌ها عضو تیم شنا بود و برای مسابقات شنا کشورهای زیادی رفته بود. اما سفر نکرده بود. به قول خودش از هر کشوری تنها استخرهایش را دیده بود. به شدت درس‌خوان بود و دلش شور درس ها و کتاب‌هایش را می‌زد. دعوتش کردم که برای دیدن کشور همسایه به خانه‌ام بیاید و چند روزی مهمانم باشد تا شهر را نشانش بدهم. گفت برای ماه فوریه برنامه‌ای می‌چیند. آلیسا بسیار حساب و کتاب می‌کرد و حواسش به دخل و خرج بود و بسیار به یاد مادر و پدرش بود. پدربزرگش باری به دلیل مستی تصادف وحشتناکی کرده بود که طی آن مادربزرگش که در ماشین بود آسیب جدی دیده بود. به همین خاطر آلیسا نسبت به الکل احساس انزجار داشت و تا حد امکان از آن دوری می‌کرد. به زعم خودش این کار در یک خانواده‌ی بلژیکی بسیار عجیب و نادر است و از نظر خانواده‌اش فردی خشک و یبس و بدون تفریح است چون از نوشیدن احتناب می‌کند.

آلیسا کمی زودرنج بود و تعاملات اجتماعی برایش خسته‌کننده بودند. وقتی هم خسته بود بی‌اختیار یا اشک می‌ریخت و یا غر می‌زد. 

 

در این یک هفته همه جا را با همین ۳ نفر زیر پا گذاشتیم. اگر چه که گاهی جمعمان گسترده‌تر می‌شد و با گروه دانشجوهای هندی و آسای شرقی (ژاپنی-کره‌ای) و گاهی هلندی و فیلیپینی درهم می‌آمیخت. کیارا را دعوت کرده‌ام به خانه‌ام به صرف نوشیدن چای د‌م‌کرده‌ی واقعی و کیک شکلاتی و هات چاکلت. در پایان یک هفته بقیه باورشان نمی‌شد که ما از ابتدا با هم سفر نمی‌کردیم و صرفا در سفر و به واسطه‌ی هم‌اتاقی شدن آشنا شده بودیم.

 

۴.

کایا هلندی بود، ۲۲ ساله و دانشجوی انیمیشن‌سازی در آکادمی هنر Breda. کایا عاشق گربه‌ها بود و بسیار دغدغه‌مند در مورد حقوق حیوانات. ساعت‌ها مسئولان پارک هاسکی‌ها در دهکده‌ی سانتاکلاس در فنلاند را بازجویی کرد تا مطمئن شود که حقوق هاسکی‌ها به تمام رعایت می‌شود. تلاش‌هایش برای بازجویی از محلی‌های سوئدی در برخورد با گوزن‌های قطبی اما ناموفق بود چون انگلیسی نمی‌دانستند. 

کایا به صورت کامل نمود بارزی بود از یک هلندی با تمام استریوتایپ‌های موجود: مقتصد! طوری که من اصفهانی در برابرش به زانو درآمده بودم :)))) به دلیل هزینه‌های بسیار بالا در سوئد و فنلاند چند روزی غذای درست و حسابی نخورده بودیم و شب آخر را در کپنهاگ در حالی که از سرما می‌لرزیدیم به یک رستوران زیبا پناه بردیم و غذای خوب گیاهی خوردیم. ما خیلی سریع سفارش دادیم (بوفه‌ی سبز-۱۲.۵ کرون). کایا اما سخت مشغول حساب و کتاب بود. وقتی پرسیدیم مشکل چیست؟ گفت می‌خوام مطمئن شوم بیشترین غذای ممکن را با کم‌ترین هزینه به دست می‌آورم. این بود که نهایتا انتخاب کرد که غذای جداگانه‌ی ارزان‌قیمتی (۱۰ گرون) سفارش بدهد به علاوه‌ی بوفه‌ی سبز. چون بوفه برای کسی که غذای دیگری هم داشته باشد می‌شد ۵.۵ کرون. به این ترتیب ۱۵.۵ کرون پرداخت کرد و غذای دیگر را بسته‌بندی کرد برای آذوقه‌ی سفر و در داخل رستوران مثل ما تا جا داشت از بوفه استفاده کرد :)))) حقیقتا من شیفته‌ی محاسباتش شدم!

 

۵.

درلئان فیلیپینی و ۲۷ ساله بود. او هم در قالب طرح تجربه‌ فرهنگی ابتدا برای ۲ سال به دانمارک رفته بود تا مشابه تاینارا از بچه‌های یک خانواده مراقبت کند. اما مشکلات بسیار زیادی برایش رخ داده بود و خانواده‌ی دانمارکی نژادپرست از کار درآمده بودند و تا توانسته بودند آزارش داده بودند. بعد از ۱.۵ سال توانسته بود از آنجا به هلند بیاید و در یک خانواده‌ی هلندی پذیرفته شود و حالا مشغول مراقبت از دو کودک این خانواده بود و هلندی را هم از همین دو کودک می‌آموخت. مشکلاتش با خانواده‌ی دانمارکی در حدی بود که وقتی وارد کپنهاگ شدیم دچار پنیک اتک شد و تمام خاطرات بدش بهش هجوم آوردند.

در مدت اقامت در دانمارک با یک پسر سوئدی دوست شده بود و تا حد ازدواج پیش رفته بودند که در نهایت به خاطر آمدن او به هلند پسر سوئدی رابطه را به هم زده بود و گفته بود اشتیاقی برای رابطه‌ی راه دور ندارد. اگرچه بعدتر فهمیده بود که زودتر از این‌ها به او خیانت کرده بوده و با دختری کره‌ای دوست شده بوده. خلاصه که شبیه سریال‌های تلوزیونی بود روابطشان. 

اسم درلئان را خانواده‌اش از روی محل کار پیشین پدرش گذاشته بودند!!

گفت در فرهنگ فیلیپین هم ۳۰ سالگی ماکزیمم سن پذیرفته‌شده برای ازدواج دختران است و به دختری که تا این سن ازدواج نکرده باشد در جامعه دید خیلی بدی هست. این بود که برایش بسیار مهم بود که تا ۳ سال آینده بتواند شوهر خوبی پیدا کند که ترجیحا اروپایی باشد و واسطه‌ی اقامتش در اروپا بشود. 

 

۶.

آنا ۲۱ ساله و ژاپنی بود و دانشجوی ت بین‌الملل. اولین ژاپنی بود که از نزدیک می‌دیدم و شوق زیادی موقع حرف زدن با او داشتم. برایم از ژاپن گفت، از عدم علاقه‌شان به فرهنگ‌های دیگر و مهاجرها و از فشارهای وحشتناک اجتماعیشان که از هر فرد می‌خواهد که همه چیز را درون خودش نگه دارد و بروز ندهد که منجر به بیماریهای روانی می‌شود، از کریسمس ژاپن برایم گفت. از عمر طولانیشان. باز مدرن بودن ژاپن و در نهایت از کم‌علاقگی ژاپنی‌ها به سفر علی رغم داشتن پاسپورتی بسیار خوب و باارزش. خودش دانشجوی اکسچنج یک ساله بود در خرونینگن. ت می‌خواند و با این وجود هیچ اطلاعی از ایران نداشت. گفت ما هیچ وقت خاورمیانه نمی‌خوانیم به دلیل پیچیدگی خیلی زیادش و من هیچ اطلاعی از کشورهای این حوزه ندارم. فکر می‌کرد ایران کشور دموکراتیکیست و ما مردمی خوشبخت و خوشحال. 

در بحث زبان به آنا گفتم شما از بالا به پایین می‌نویسید؟ گفت  بسته به ژانر کتاب هم از بالا به پایین می‌نویسیم و هم از چپ به راست. بعد پرسید مگر در انگلیسی هیچ وقت از بالا به پایین نمی‌نویسند؟ مگر شما نمی‌نویسید؟ و از جوابم بسیار متعجب شد :)))

 

 

۲. اتوبوس

این آخری‌ها که مسیر تهران اصفهان را طی می‌کردم اتوبوس های جدیدی در مسیر گذاشته بودند که فوق‌العاده بودند. هر صندلی مقدار زیادی فضا جلوی خودش داشت. هر صندلی مانیتور مخصوص داشت + جای شارژ گوشی و با زاویه‌ی خیلی زیادی به شکل تخت درمی‌آمد. اتوبوس‌ها وایفای رایگان هم داشتند. حالا من با تصور سفر با آن اتوبوس‌ها به اینجا آمده‌ام. و باید بگویم سخت دل‌تنگ اتوبوس‌های ایرانم!!!! حتی اتوبوس‌های فلیکس‌باس هم صندلیشان بسیار تنگند و از این همه راحتی اتوبوس‌های مان ایران در آن‌ها خبری نیست. اگرچه که اقلا وایفای و جای شارژ دارند! 

تصور کنید که اتوبوسی که ما با آن سفر کردیم و ساعات بسیار طولانی را در آن‌ گذارندیم، نه وایفای داشت و نه جای شارژ و نه صندلی‌هایش قابلیت خوابیده شدن داشتند. فضای جلوی هر صندلی هم بسیار کم بود و من گاهی از شدت تنگی جا به گریه می‌افتادم. علی‌الخصوص که من دو روز پیش از سفر از پله‌ها پرت شده بودم و به زمین خورده بودم و تمام بدنم به همراه مچ پای چپم درد بدی داشت و این فضای تنگ تحمل درد را حتی برایم دشوارتر می‌کرد. خلاصه بگویم که سفر اصلا ساده‌ای نبود :))))

 

۳. کشتی

این اولین تجربه‌ی من برای سفر با کشتی بود. سفر با کشتی واقعا جذاب است. تصور روی آب بودن و آن همه آزادی حرکت داشتن گویی که داخل یک شهر هستی جذابیت بالایی دارد. داخل کشتی‌ها پر از رستوران و مغازه‌های جذاب بود. پر از بار و کازینو و . آدم‌هایی که دیوانه‌وار شرط‌بندی می‌کردند و پول‌هایی می‌باختند یا می‌بردند. مشاهده‌ی یک کازینو از نزدیک به فاصله‌ی اندکی بعد از خواندن (یا دقیق‌تر بگویم شنیدن) رمان قمارباز» داستایوفسکی تجربه‌ی جالبی بود. رصد کردن واکنش‌های آدم‌ها، ترس و تردید توی چشمشان و حرص، آخ خدای من! حرصی که از چشمانشان زبانه می‌کشید. تجربه‌ی جالبی بود!

بخش‌هایی هم بود که هیچطوری نمی‌پسندیدم و خیلی بهم برمی‌خورد حتی از مشاهده‌شان. که بگذریم. 

   

 

۴. استکهلم

استکهلم را کم‌تر از آنی دیدیم که بتوانم درموردش توضیح بدهم یا توصیفش کنم. شهر به شدت خاکستری بود و حجم بی‌رنگیش دل من را می‌لرزاند. شک ندارم که در فصل بهار و تابستان بسیار زیباتر است این شهر. اما برای این فصل هولناک بود به نظرم. از رفتار مردم هم جز سردی بی‌اندازه ندیدم. تنها ویژگی که می‌توانم از این کشور بگویم این است که بدون شک کشور گرانیست!

   

 

۵. فنلاند

از فنلاند سه شهر را دیدیم. یکی هلسینکی که پایتخت است، یکی Rovaniemi که در لاپلند است و نزدیک خط قطب شمالی و یکی تورکو که قدیمی‌ترین شهر فنلاند است. این کشور فقط ۵ میلیون جمعیت دارد و به دلیل تراکم جمعیت بسیار پایین آدم‌های کمی در خیابان‌هایش دیده می‌شود. یک مثل هست که می‌گوید یک فنلاندی درونگرا موقع حرف زدن با دیگری به کفش‌های خودش نگاه می‌کند و یک فنلاندی برون‌گرا به کفش‌های طرف مقابل» این مثل تلاش دارد میزان سردی فنلاندی‌ها و احتنابشان از برقراری ارتباط را نشان دهد. من اما تجربه‌ی شخصیم این بود که اصلا سرد نبودند و قطعا از سوئدی‌ها گرم‌تر بسفودند و متمایل‌تر به برقراری ارتباط. فنلاند هم کشور بسیار گرانی بود و ما تا حد امکان تلاش می‌کردیم چیزی نخریم. ویژگی بسیار قابل توجه این کشور فرم دستشویی‌ها بود! تمام دستشویی‌ها مجهز به شلنگ آب بودند و در هر دستشویی عمومی یک روشویی مخصوص داخل هر کابین قرار داشت. فرم دستشویی‌هایشان بسیار مورد پسند ذائقه(!)ی ایرانی من واقع شد :)))

 

یک روز از سفرمان در Rovaniemi گذشت که قرار بود دما منفی ۲۰ باشد (و هفته‌ی پیشش منفی ۱۶ بود و دو روز بعد از اینکه ما آنجا بودیم هم به دمای منفی ۱۸ بازگشت!) اما به طرز شگفت‌انگیزی در روز اقامت ما دما فقط منفی ۴ بود!!!! شهر پوشیده در برف بود و یک‌پارچه سپیدپوش. بسیار زیبا بود و رویایی. مردم هم داشتند برای شب کریسمس آماده می‌شدند. محل اقامت شبمان در مرز فنلاند و سوئد بود (ولی در سوئد). جایی بود دنج و مناسب رصد شفق قطبی. از بدشانسی ما اما آن شب هوا ابری شد و دیدن شفق ناممکن! تنها یک شب بعد از آن شفق قطبی باز قابل دیدن شد. منطقه‌ای که هتل ما در آن قرار داشت بسیار زیبا بود و شبیه سرزمین نارنیا. در این منطقه به دیدار مزرعه‌ی گوزن‌های قطبی رفتیم، بابانوئل دیدیم و سوار سورتمه‌ی گوزن‌ها شدیم. شبش به Santa Claus Village رفتیم، هاسکی‌ها را نوازش کردیم و سوار سورتمه‌ی هاسکی‌ها شدیم. 

   

 

   

 

 

 

۶. کپنهاگ

از دانمارک فقط شهر کپنهاگ را دیدیم. شهری بود زیبا با مردمی خون‌گرم‌تر از سوئدی‌ها و فنلاندی‌ها،‌ معماری شبیه به آمستردام و هزینه‌ها کم‌تر از سوئد و فنلاند. در کپنهاگ روح شهر را با قدم زدن در خیابان‌ها تجربه کردیم، از برج گرد (Round Tower) دیدن کردیم (برج بدون پله است و باید از روی شیب دور تا دور برج بالا بروید تا به نوک آن برسید)، با قایق کانال‌های شهر را گشتیم (و به دلیل تاریکی هوا عملا چیزی ندیدیم :))) ) و در نهایت به منطقه‌ی Christiania رفتیم که به آن شهر آزاد گفته می‌شود و قوانینی جدا از قوانین دانمارک دارد و به صورت خودمختار اداره می‌شود. از جمله اینکه ماریجوانا در کل دانمارک آزاد نیست ولی در این منطقه آزاد است!

 

   

 

پ.ن۱: در آخر اینکه به قول کیارا عکس‌های سفر تو اینستاگرام دروغ میگن چون فقط بخشی از حقیقتو نشون میدن. خستگی‌های فیزیکی و سختی‌های بی‌نهایت پست هر عکس رو نشون نمیدن. 

 

پ.ن۲: خیلی خیلی مفتخرم به خودم که بی‌توجه به حرف های اطرافیان که تلاش داشتن من رو از تنها سفر کردن بترسونن به این سفر رفتم. فرهنگ ما طوریه که هی میخواد به آدما بقبولونه که نباید تنها باشن. من اما بی‌توجه به این حرف‌ها حتی تو تهران هم که بودم تنها سینما می‌رفتم. تنها کافه و رستوران می‌رفتم. واقعا از این بابت میزنم روی شونه‌ی خودم و به خودم دست مریزاد میگم که نذاشتم این حرف‌ها فرصت چنین تجربه‌ی فوق‌العاده و بی‌نظیری رو ازم بگیرن. 

 

پ.ن۳: تو این سفر شاهکار داستایوفسکی یعنی جنایت و مکافات» رو هم خوندم (شنیدم) و کتاب‌های امسالم به ۳۲ رسید :) یعنی ۲تا بیشتر از حد چلنجم. داستایوفسکی رو خداوندگار شخصیت‌پردازی اعلام میکنم :))


تنها سفر کردن فرصت بی‌نظیری در اختیار آدم می‌گذارد برای آشنا شدن با آدم‌های تازه. برای شنیدن قصه‌های نو از آدم‌هایی با گذشته و حال بسیار متفاوت. برای باز شدن افق‌های دید. کیارا و تاینارا و آلیسا را در اتاق کوچکمان در کشتی از مبدا استکهلم به مقصد هلسینکی ملاقات کردم. آنا کنار دستیم بود در سفر ۲۲ ساعته با اتوبوس از آمستردام به استکهلم! و درلئان کنار دستیم در اتوبوس در سایر مسیرها.

 

۱. آدم‌ها

 

۱.

کیارای استرالیایی ۲۲ ساله و دانشجوی ارتباطات بود در دانشگاه سیدنی.  برای اکسچنج به مدت یک سال به آمستردام آمده بود. به واسطه‌ی مادر آمریکاییش بیشتر تابستان‌های عمرش را در آمریکا گذرانده بود. استرالیا و اندونزی و نیوزیلند و آفریقای جنوبی و ویتنام و تایوان و مصر و کانادا را هر کدام به مدت چند ماه تجربه کرده بود و پیش از آمدن به هلند ۶ هفته در ترکیه اقامت کرده بود. دیوانه‌ی سفر بود و مشتاق شناختن فرهنگ‌ها. در همین ۳ ماهی که از اقامتش در آمستردام گذشته بود به رغم دانشجو بودن و درس‌های سنگین ۵ کشور اروپایی را گشته بود و حالا هم ۳ کشور را با هم گشتیم. ازش پرسیدم آخر چطور اینقدر سفر می‌کنی؟ گفت پدرش در هواپیمایی کار می‌کند و بلیت‌های ارزان برایش پیدا می کند. گفتم منظورم ویزاست. گفت اوه! پاسپورت استرالیایی.

کیارا بسیار موقر و معقول بود و ضمن خوش‌خلقی و سخت نگرفت و غر نزدن به سختی‌های سفر، بلد بود چطور حال دیگران را خوب کند. 

 

۲.

تاینارای برزیلی ۲۸ ساله بود و در برزیل وکالت می‌کرد و به تازگی امتحان قضاوت داده و قبول شده بود. پیش از شروع کار به عنوان قاضی ناگهان زده بود به سرش و برای فهمیدن اینکه از زندگی چه می‌خواهد تصمیم به سفر گرفته بود. در قابل طرح تجربه فرهنگی» برای مدت یک سال به هلند آمده بود. در این مدت نزد خانواده‌ی هلندی می‌ماند و از بچه‌هایشان نگهداری می‌کند و در عوض همه‌ی هزینه‌های زندگیش به همراه مبلغی پول توجیبی توسط خانواده‌ی هلندی پرداخت می‌شود. تاینارا نمود کاملی بود از فرهنگ آمریکای جنوبی چنان که در فیلم‌ها می‌بینیم! :)) زندگیش با نوشیدن و بوسیدن تعریف می‌شد. بسیار خون‌گرم بود و از هیچ فرصتی برای لاس زدن با مردهای جوان صرف نظر نمی‌کرد :)) این سفر هدیه ی سال نویی بود که از طرفِ -به قول خودش- house dad و house momش گرفته بود.

 

۳.

آلیسای ۲۱ ساله دانشجوی ارشد بیوفیزیک بود در دانشگاه گنت بلژیک. دانشجوی اکسچنج بود برای مدت ۶ ماه در استکهلم. در تمام عمرش  در گنت زندگی کرده بود. مدت‌ها عضو تیم شنا بود و برای مسابقات شنا کشورهای زیادی رفته بود. اما سفر نکرده بود. به قول خودش از هر کشوری تنها استخرهایش را دیده بود. به شدت درس‌خوان بود و دلش شور درس ها و کتاب‌هایش را می‌زد. دعوتش کردم که برای دیدن کشور همسایه به خانه‌ام بیاید و چند روزی مهمانم باشد تا شهر را نشانش بدهم. گفت برای ماه فوریه برنامه‌ای می‌چیند. آلیسا بسیار حساب و کتاب می‌کرد و حواسش به دخل و خرج بود و بسیار به یاد مادر و پدرش بود. پدربزرگش باری به دلیل مستی تصادف وحشتناکی کرده بود که طی آن مادربزرگش که در ماشین بود آسیب جدی دیده بود. به همین خاطر آلیسا نسبت به الکل احساس انزجار داشت و تا حد امکان از آن دوری می‌کرد. به زعم خودش این کار در یک خانواده‌ی بلژیکی بسیار عجیب و نادر است و از نظر خانواده‌اش فردی خشک و یبس و بدون تفریح است چون از نوشیدن احتناب می‌کند.

آلیسا کمی زودرنج بود و تعاملات اجتماعی برایش خسته‌کننده بودند. وقتی هم خسته بود بی‌اختیار یا اشک می‌ریخت و یا غر می‌زد. 

 

در این یک هفته همه جا را با همین ۳ نفر زیر پا گذاشتیم. اگر چه که گاهی جمعمان گسترده‌تر می‌شد و با گروه دانشجوهای هندی و آسای شرقی (ژاپنی-کره‌ای) و گاهی هلندی و فیلیپینی درهم می‌آمیخت. کیارا را دعوت کرده‌ام به خانه‌ام به صرف نوشیدن چای د‌م‌کرده‌ی واقعی و کیک شکلاتی و هات چاکلت. در پایان یک هفته بقیه باورشان نمی‌شد که ما از ابتدا با هم سفر نمی‌کردیم و صرفا در سفر و به واسطه‌ی هم‌اتاقی شدن آشنا شده بودیم.

 

۴.

کایا هلندی بود، ۲۲ ساله و دانشجوی انیمیشن‌سازی در آکادمی هنر Breda. کایا عاشق گربه‌ها بود و بسیار دغدغه‌مند در مورد حقوق حیوانات. ساعت‌ها مسئولان پارک هاسکی‌ها در دهکده‌ی سانتاکلاس در فنلاند را بازجویی کرد تا مطمئن شود که حقوق هاسکی‌ها به تمام رعایت می‌شود. تلاش‌هایش برای بازجویی از محلی‌های سوئدی در برخورد با گوزن‌های قطبی اما ناموفق بود چون انگلیسی نمی‌دانستند. 

کایا به صورت کامل نمود بارزی بود از یک هلندی با تمام استریوتایپ‌های موجود: مقتصد! طوری که من اصفهانی در برابرش به زانو درآمده بودم :)))) به دلیل هزینه‌های بسیار بالا در سوئد و فنلاند چند روزی غذای درست و حسابی نخورده بودیم و شب آخر را در کپنهاگ در حالی که از سرما می‌لرزیدیم به یک رستوران زیبا پناه بردیم و غذای خوب گیاهی خوردیم. ما خیلی سریع سفارش دادیم (بوفه‌ی سبز-۱۲.۵ کرون). کایا اما سخت مشغول حساب و کتاب بود. وقتی پرسیدیم مشکل چیست؟ گفت می‌خوام مطمئن شوم بیشترین غذای ممکن را با کم‌ترین هزینه به دست می‌آورم. این بود که نهایتا انتخاب کرد که غذای جداگانه‌ی ارزان‌قیمتی (۱۰ گرون) سفارش بدهد به علاوه‌ی بوفه‌ی سبز. چون بوفه برای کسی که غذای دیگری هم داشته باشد می‌شد ۵.۵ کرون. به این ترتیب ۱۵.۵ کرون پرداخت کرد و غذای دیگر را بسته‌بندی کرد برای آذوقه‌ی سفر و در داخل رستوران مثل ما تا جا داشت از بوفه استفاده کرد :)))) حقیقتا من شیفته‌ی محاسباتش شدم!

 

۵.

درلئان فیلیپینی و ۲۷ ساله بود. او هم در قالب طرح تجربه‌ فرهنگی ابتدا برای ۲ سال به دانمارک رفته بود تا مشابه تاینارا از بچه‌های یک خانواده مراقبت کند. اما مشکلات بسیار زیادی برایش رخ داده بود و خانواده‌ی دانمارکی نژادپرست از کار درآمده بودند و تا توانسته بودند آزارش داده بودند. بعد از ۱.۵ سال توانسته بود از آنجا به هلند بیاید و در یک خانواده‌ی هلندی پذیرفته شود و حالا مشغول مراقبت از دو کودک این خانواده بود و هلندی را هم از همین دو کودک می‌آموخت. مشکلاتش با خانواده‌ی دانمارکی در حدی بود که وقتی وارد کپنهاگ شدیم دچار پنیک اتک شد و تمام خاطرات بدش بهش هجوم آوردند.

در مدت اقامت در دانمارک با یک پسر سوئدی دوست شده بود و تا حد ازدواج پیش رفته بودند که در نهایت به خاطر آمدن او به هلند پسر سوئدی رابطه را به هم زده بود و گفته بود اشتیاقی برای رابطه‌ی راه دور ندارد. اگرچه بعدتر فهمیده بود که زودتر از این‌ها به او خیانت کرده بوده و با دختری کره‌ای دوست شده بوده. خلاصه که شبیه سریال‌های تلوزیونی بود روابطشان. 

اسم درلئان را خانواده‌اش از روی محل کار پیشین پدرش گذاشته بودند!!

گفت در فرهنگ فیلیپین هم ۳۰ سالگی ماکزیمم سن پذیرفته‌شده برای ازدواج دختران است و به دختری که تا این سن ازدواج نکرده باشد در جامعه دید خیلی بدی هست. این بود که برایش بسیار مهم بود که تا ۳ سال آینده بتواند شوهر خوبی پیدا کند که ترجیحا اروپایی باشد و واسطه‌ی اقامتش در اروپا بشود. به این سفر آمده بود تا وقت بگذراند و فراموش کند خیانت دوست‌پسر پیشینش را. 

 

۶.

آنا ۲۱ ساله و ژاپنی بود و دانشجوی ت بین‌الملل. اولین ژاپنی بود که از نزدیک می‌دیدم و شوق زیادی موقع حرف زدن با او داشتم. برایم از ژاپن گفت، از عدم علاقه‌شان به فرهنگ‌های دیگر و مهاجرها و از فشارهای وحشتناک اجتماعیشان که از هر فرد می‌خواهد که همه چیز را درون خودش نگه دارد و بروز ندهد که منجر به بیماریهای روانی می‌شود، از کریسمس ژاپن برایم گفت. از عمر طولانیشان. باز مدرن بودن ژاپن و در نهایت از کم‌علاقگی ژاپنی‌ها به سفر علی رغم داشتن پاسپورتی بسیار خوب و باارزش. خودش دانشجوی اکسچنج یک ساله بود در خرونینگن. ت می‌خواند و با این وجود هیچ اطلاعی از ایران نداشت. گفت ما هیچ وقت خاورمیانه نمی‌خوانیم به دلیل پیچیدگی خیلی زیادش و من هیچ اطلاعی از کشورهای این حوزه ندارم. فکر می‌کرد ایران کشور دموکراتیکیست و ما مردمی خوشبخت و خوشحال. 

در بحث زبان به آنا گفتم شما از بالا به پایین می‌نویسید؟ گفت  بسته به ژانر کتاب هم از بالا به پایین می‌نویسیم و هم از چپ به راست. بعد پرسید مگر در انگلیسی هیچ وقت از بالا به پایین نمی‌نویسند؟ مگر شما نمی‌نویسید؟ و از جوابم بسیار متعجب شد :)))

 

 

۲. اتوبوس

این آخری‌ها که مسیر تهران اصفهان را طی می‌کردم اتوبوس های جدیدی در مسیر گذاشته بودند که فوق‌العاده بودند. هر صندلی مقدار زیادی فضا جلوی خودش داشت. هر صندلی مانیتور مخصوص داشت + جای شارژ گوشی و با زاویه‌ی خیلی زیادی به شکل تخت درمی‌آمد. اتوبوس‌ها وایفای رایگان هم داشتند. حالا من با تصور سفر با آن اتوبوس‌ها به اینجا آمده‌ام. و باید بگویم سخت دل‌تنگ اتوبوس‌های ایرانم!!!! حتی اتوبوس‌های فلیکس‌باس هم صندلیشان بسیار تنگند و از این همه راحتی اتوبوس‌های مان ایران در آن‌ها خبری نیست. اگرچه که اقلا وایفای و جای شارژ دارند! 

تصور کنید که اتوبوسی که ما با آن سفر کردیم و ساعات بسیار طولانی را در آن‌ گذارندیم، نه وایفای داشت و نه جای شارژ و نه صندلی‌هایش قابلیت خوابیده شدن داشتند. فضای جلوی هر صندلی هم بسیار کم بود و من گاهی از شدت تنگی جا به گریه می‌افتادم. علی‌الخصوص که من دو روز پیش از سفر از پله‌ها پرت شده بودم و به زمین خورده بودم و تمام بدنم به همراه مچ پای چپم درد بدی داشت و این فضای تنگ تحمل درد را حتی برایم دشوارتر می‌کرد. خلاصه بگویم که سفر اصلا ساده‌ای نبود :))))

 

۳. کشتی

این اولین تجربه‌ی من برای سفر با کشتی بود. سفر با کشتی واقعا جذاب است. تصور روی آب بودن و آن همه آزادی حرکت داشتن گویی که داخل یک شهر هستی جذابیت بالایی دارد. داخل کشتی‌ها پر از رستوران و مغازه‌های جذاب بود. پر از بار و کازینو و . آدم‌هایی که دیوانه‌وار شرط‌بندی می‌کردند و پول‌هایی می‌باختند یا می‌بردند. مشاهده‌ی یک کازینو از نزدیک به فاصله‌ی اندکی بعد از خواندن (یا دقیق‌تر بگویم شنیدن) رمان قمارباز» داستایوفسکی تجربه‌ی جالبی بود. رصد کردن واکنش‌های آدم‌ها، ترس و تردید توی چشمشان و حرص، آخ خدای من! حرصی که از چشمانشان زبانه می‌کشید. تجربه‌ی جالبی بود!

بخش‌هایی هم بود که هیچطوری نمی‌پسندیدم و خیلی بهم برمی‌خورد حتی از مشاهده‌شان. که بگذریم. 

   

 

۴. استکهلم

استکهلم را کم‌تر از آنی دیدیم که بتوانم درموردش توضیح بدهم یا توصیفش کنم. شهر به شدت خاکستری بود و حجم بی‌رنگیش دل من را می‌لرزاند. شک ندارم که در فصل بهار و تابستان بسیار زیباتر است این شهر. اما برای این فصل هولناک بود به نظرم. از رفتار مردم هم جز سردی بی‌اندازه ندیدم. تنها ویژگی که می‌توانم از این کشور بگویم این است که بدون شک کشور گرانیست!

   

 

۵. فنلاند

از فنلاند سه شهر را دیدیم. یکی هلسینکی که پایتخت است، یکی Rovaniemi که در لاپلند است و نزدیک خط قطب شمالی و یکی تورکو که قدیمی‌ترین شهر فنلاند است. این کشور فقط ۵ میلیون جمعیت دارد و به دلیل تراکم جمعیت بسیار پایین آدم‌های کمی در خیابان‌هایش دیده می‌شود. یک مثل هست که می‌گوید یک فنلاندی درونگرا موقع حرف زدن با دیگری به کفش‌های خودش نگاه می‌کند و یک فنلاندی برون‌گرا به کفش‌های طرف مقابل» این مثل تلاش دارد میزان سردی فنلاندی‌ها و احتنابشان از برقراری ارتباط را نشان دهد. من اما تجربه‌ی شخصیم این بود که اصلا سرد نبودند و قطعا از سوئدی‌ها گرم‌تر بسفودند و متمایل‌تر به برقراری ارتباط. فنلاند هم کشور بسیار گرانی بود و ما تا حد امکان تلاش می‌کردیم چیزی نخریم. ویژگی بسیار قابل توجه این کشور فرم دستشویی‌ها بود! تمام دستشویی‌ها مجهز به شلنگ آب بودند و در هر دستشویی عمومی یک روشویی مخصوص داخل هر کابین قرار داشت. فرم دستشویی‌هایشان بسیار مورد پسند ذائقه(!)ی ایرانی من واقع شد :)))

 

یک روز از سفرمان در Rovaniemi گذشت که قرار بود دما منفی ۲۰ باشد (و هفته‌ی پیشش منفی ۱۶ بود و دو روز بعد از اینکه ما آنجا بودیم هم به دمای منفی ۱۸ بازگشت!) اما به طرز شگفت‌انگیزی در روز اقامت ما دما فقط منفی ۴ بود!!!! شهر پوشیده در برف بود و یک‌پارچه سپیدپوش. بسیار زیبا بود و رویایی. مردم هم داشتند برای شب کریسمس آماده می‌شدند. محل اقامت شبمان در مرز فنلاند و سوئد بود (ولی در سوئد). جایی بود دنج و مناسب رصد شفق قطبی. از بدشانسی ما اما آن شب هوا ابری شد و دیدن شفق ناممکن! تنها یک شب بعد از آن شفق قطبی باز قابل دیدن شد. منطقه‌ای که هتل ما در آن قرار داشت بسیار زیبا بود و شبیه سرزمین نارنیا. در این منطقه به دیدار مزرعه‌ی گوزن‌های قطبی رفتیم، بابانوئل دیدیم و سوار سورتمه‌ی گوزن‌ها شدیم. شبش به Santa Claus Village رفتیم، هاسکی‌ها را نوازش کردیم و سوار سورتمه‌ی هاسکی‌ها شدیم. 

   

 

   

 

 

 

۶. کپنهاگ

از دانمارک فقط شهر کپنهاگ را دیدیم. شهری بود زیبا با مردمی خون‌گرم‌تر از سوئدی‌ها و فنلاندی‌ها،‌ معماری شبیه به آمستردام و هزینه‌ها کم‌تر از سوئد و فنلاند. در کپنهاگ روح شهر را با قدم زدن در خیابان‌ها تجربه کردیم، از برج گرد (Round Tower) دیدن کردیم (برج بدون پله است و باید از روی شیب دور تا دور برج بالا بروید تا به نوک آن برسید)، با قایق کانال‌های شهر را گشتیم (و به دلیل تاریکی هوا عملا چیزی ندیدیم :))) ) و در نهایت به منطقه‌ی Christiania رفتیم که به آن شهر آزاد گفته می‌شود و قوانینی جدا از قوانین دانمارک دارد و به صورت خودمختار اداره می‌شود. از جمله اینکه ماریجوانا در کل دانمارک آزاد نیست ولی در این منطقه آزاد است!

 

   

 

پ.ن۱: در آخر اینکه به قول کیارا عکس‌های سفر تو اینستاگرام دروغ میگن چون فقط بخشی از حقیقتو نشون میدن. خستگی‌های فیزیکی و سختی‌های بی‌نهایت پست هر عکس رو نشون نمیدن. 

 

پ.ن۲: خیلی خیلی مفتخرم به خودم که بی‌توجه به حرف های اطرافیان که تلاش داشتن من رو از تنها سفر کردن بترسونن به این سفر رفتم. فرهنگ ما طوریه که هی میخواد به آدما بقبولونه که نباید تنها باشن. من اما بی‌توجه به این حرف‌ها حتی تو تهران هم که بودم تنها سینما می‌رفتم. تنها کافه و رستوران می‌رفتم. واقعا از این بابت میزنم روی شونه‌ی خودم و به خودم دست مریزاد میگم که نذاشتم این حرف‌ها فرصت چنین تجربه‌ی فوق‌العاده و بی‌نظیری رو ازم بگیرن. 

 

پ.ن۳: تو این سفر شاهکار داستایوفسکی یعنی جنایت و مکافات» رو هم خوندم (شنیدم) و کتاب‌های امسالم به ۳۲ رسید :) یعنی ۲تا بیشتر از حد چلنجم. داستایوفسکی رو خداوندگار شخصیت‌پردازی اعلام میکنم :))

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
you used 0/500 translations
 
 
Don't translate on double-click
 
Don't show floating button
 
 
No Internet Connection
 

ما ۸۸ رو دیده بودیم. کشته شدن نداها و سهراب‌ها رو دیده بودیم. ما زندانی شدن‌ها رو دیده بودیم. 

ما ۹۶ رو دیده بودیم. ما دیدیم که جلوی چشمامون دوستامونو زندانی کردن. جلوی چشم من دوستمو انداختن تو ماشین که ببرن. ما تو انقلاب و در حالی که دنبال سرویس دانشگاه می‌دویدیم باتوم خورده بودیم. روزی که با دهن باز وایساده بودم به سردر دانشگاه نگاه می‌کردم که جلوش دیوار امنیتی تشکیل داده بودن و بهم گفتن برو اینجا واینسا، گفتم تماشای سردر دانشگاه محل تحصیلم جرمه؟ گفت اگر نری دستگیرت میکنم. و من فهمیدم جرمه. 

روز ۸ مارس که برای تجمع روز زن جمع شدیم تو میدون آزادی، بالای پل هوایی وایساده بودم که کتکم زدن. گفتن اینجا واینسا. گفتم جرمه؟ گفت میری یا پرتت کنم از همین بالا پایین؟ باورم نشد. وایسادم. اومد که هلم بده. مامور زن بود. و تجمع برای روز زن بود.

ما ماجرای گلستان هفتم رو دیده بودیم. ما دیده بودیم که چطور وحشیانه حمله کردن به دراویش. ما دیده بودیم که چه بلایی به سرشون آوردن و چطور زندانی کردنشون.

ما دستگیری فعالای محیط زیست رو دیده بودیم. ما دستگیری فعالای حقوق ن رو دیده بودیم. ما دستگیری حقوقدانا رو دیده بودیم.

ما آبان ۹۸ رو هم دیده بودیم. اگرچه نه از نزدیک ولی از دور دیده بودیم. ما دیدیم که ۱۵۰۰ نفرو کشتن. ما دیدیم که کلی بچه بینشون بود. که البته از حکومتی که سال ۶۰ دختر ۱۴ ساله اعدام میکرد چه توقعی هست که الان به بچه‌ها رحم کنه؟ ما آبان ۹۸ رو دیده بودیم و فهمیده بودیم که همه دستگیر میشن.

ما اینارو میدونستیم. ما می‌دونستیم که با چه حکومتی طرفیم. ما می‌دونستیم که پاسخ حرف زدنمون زندان و مرگه. ما می‌دونستیم چقدر وحشیه. ما همه‌ی اینارو می‌دونستیم.

پس چی این ماجرای هواپیما رو تا این حد وحشتناک کرده؟ چی باعث شده همه با هم سیاه‌پوش بشیم و عزادار؟ چی باعث شده که این بار زندگی معنیشو برامون از دست بده؟ چی باعث شده که این بار عزای جمعی رو درک کنیم؟ چی این بار جدیده؟

فکر میکنم این بار ما -به جز احساس همذات‌پنداری شدید و دونستن اینکه هر کدوم از ما و صمیمی‌ترین دوستانمون می‌تونستیم به جای اون‌ها باشیم- فهمیدیم که لازم نیست حرف بزنیم» تا بکشنمون. لازم نیست معترض باشیم تا بکشنمون. لازم نیست مبارز باشیم تا بکشنمون. ما این بار فهمیدیم اگر بخوایم فرار کنیم هم می‌کشنمون. ستار بهشتی‌ها و محسن روح‌الامینی‌ها و پویابختیاری‌ها برای اهداف و آرمان‌های بلندتر کشته شدن. ولی پونه گرجی‌ها چی؟ اونا برای چی کشته شدن؟ اونا سوار اون هواپیما شدن تا برگردن سر زندگیشون. اونا نمی‌خواستن بمیرن. اونا آماده‌ی مردن نبودن. اونا نباید می‌مردن. ما فهمیدیم که چقدر بی‌دفاعیم. فهمیدیم که در اوج آرزوهای جوانی و بی که دغدغه ی ت داشته باشیم هم می‌کشنمون. و بعد انکار میکنن. و ما فهمیدیم که حتی وقتی مارو بکشن هم باز عده‌ای هستن که وایسن و از قاتلمون تشکر کنن و هشتگ تشکر بزنن. ما فهمیدیم که چقدر غریب و تنهاییم.

ما موندیم با خواب‌های آشفته‌مون. وقتی میریم از مسافرای اون هواپیمای میخوایم که سوارش نشن. وقتی به سپاهی‌ها التماس می‌کنیم که نکشنمون. که بذارن بریم.

این زخم جدید، اونقدردردناکه که هرروز که چشمامونو باز میکنیم تا روز جدیدو شروع کنیم سوزشش از نو شروع میشه. و با گذشت روزها دردش کمتر نمیشه. درد امروز من با درد روز شنبه و با درد روز چهارشنبه صبح که اون اتفاق شوم افتاد فرقی نکرده. ما هزار بار درد می‌کشیم و باورمون نمیشه. باورمون نمیشه که کشتنشون. که ایران کشتشون. که نیروی دفاعی کشور خودمون بهشون حمله کرد. 

و باورمون نمیشه که بعدش تگذیب کرد. و ۳ روز گفت جنگ روانیه و دروغه. 

و باورمون نمیشه که الان میرن خونه‌ی کشته‌شده‌ها و به پدرها و مادرهاشون تبریک میگن کشته شدن بچه‌هاشونو.

و باورمون نمیشه که تو دانشگاه‌ها عزاداری‌ها رو لغو میکنن. شمع‌ها رو لگد می‌کنن. و دانشجوهارو کتک می‌زنن چون سوگوارن.

و باورمون نمیشه که هفته‌ای که گذشته یه کابوس طولانی نبوده. حتی یک ماه طولانی هم نبوده. همه‌ش یک هفته بوده. یک هفته‌ی واقعی. واقعی واقعی. تلخ. سیاه. بی حتی یک نقطه‌ی سفید. 

 

خشمگینم؟ نمیدونم. غمگین؟ نمیدونم. مستاصل؟ نمیدونم. بیچاره؟ نمیدونم. خسته؟ نمیدونم. من فقط می‌دونم عزادارم و هرگز در تمام عمرم حتی وقتی داییم رو از دست دادم، اینطور عزادار نبودم. 

 


دیشب باز خواب می‌دیدم. این بار بیرون هواپیما بودیم. یه گوشه‌ی تاریک کنار دیوار گیرمون انداخته بودن. پونه و آرش هم بودن. همه‌ی کسانی که عکساشونو دیدم این روزها هم بودن. سپاهی‌ها اسلحه گرفتن به سمتمون. همه رو بغل کردم. دونه دونه‌شونو بغل کردم و بی‌تاب بودم که چرا بغلم بیش از این جا نداره. به پهنای صورت اشک می‌ریختم و وحشت کرده بودم. بقیه آروم بودن. صورتاشون رنگ نداشت. ولی هیچی نمی‌گفتن. گریه هم نمی‌کردن. انگار می‌دونستن که مردن. بهشون گفتم توروخدا ما رو نکشین. توروخدا ما رو نکشین. ما کاری بهتون نداریم. ما داریم از ایران میریم. میخوایم فرار کنیم. توروخدا ما رو نکشین. صدای قهقهه‌های مستانه‌شون همه جا رو پر کرد و تیراندازی رو شروع کردن. 


یه لحظه هست بعد از هر مصیبتی که به خودت میای و می‌بینی دیگه نفس‌هات به اندازه‌ی قبل سنگین نیستن و درد قلبت اگرچه هست، ولی دیگه کشنده نیست. عذاب وجدان می‌گیری که چطور میتونم؟ و بعد به خودت میگی زندگی همینه. داغ می‌بینیم،  توقف می‌کنیم، سوگواری می‌کنیم و بعد راه رو ادامه می‌دیم تا داغ بعدی. این وسط البته که برخی از این مصیبت‌ها از بقیه بدترن. البته که بعضی از مصیبت‌ها زخم ابدی می‌ذارن و باید هم بذارن. جنایت رو نباید فراموش کرد. نباید خشم رو زمین گذاشت. خشم از جانی، از مسبب بلا باید تو دلمون بمونه. باید ازش حفاظت کنیم حتی. ولی نباید ترمز زندگی کردنمون بشه. و این همون دلیلیه که من از مرگ میترسم. تو می‌میری، ولی اطرافیانت به زندگیشون ادامه میدن. در جهانی بی‌تو. انگار که بودن و نبودن تو هیچ تاثیری روی جهان نداشته باشه. ولی این طور نیست. این درست نیست. اون حفره‌ی خالی تو قلب اطرافیان کسی که مرده، و این بار مظلومانه کشته شده تا ابد میمونه. ولی چی کار کنن؟ مجبورن. مجبورن زندگی کنن تو جهان بی عزیزشون.

من هنوز هرشب کابوس هواپیما می‌بینم. ناخودآگاهم زخم ابدی و کاری خورده. اما خودآگاهم تواناتر شده به زندگی روزمره.

اون مصیبت که پیش اومد باعث شد که معنای زندگی رو گم کنم. دیگه همه‌ی کارهای روزمره به نظرم بی‌معنین. مقاله خوندن. نوشتن. میتینگ شرکت کردن. خوردن. خوابیدن. ورزش کردن. کلاس رفتن. درس خوندن. همه شون بی‌معنین. اما خودآگاهم کنترلشو به دست آورده. جوری که این بار کارهای روزمره رو بی‌معنی انجام بدم. مکانیکی. شبیه یه ماشین برنامه‌ریزی‌شده. دنیا برای ابد رنگ‌هاشو از دست داده.

زندگی رو ادامه میدیم. اما کاش یادمون نره که هرروز فریاد بزنیم و داد خون‌های ریخته رو بخواهیم. 

با کمر شکسته، پشت خمیده، دل شکسته و روح زخمی ادامه میدیم زندگی رو. و یادمون میمونه که این اسمش زندگی نیست.زنده بودنه.

 


تو اوج عصبانی بودن از خدا رفتم سراغ قرآن.

الَّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ ۚ إِنَّ فَضْلَهُ کَانَ عَلَیْکَ کَبِیرًا »

مگر رحمتى از جانب پروردگارت [به تو برسد]، زیرا فضل او بر تو همواره بسیار است. (

۸۷) بگو: اگر انس و جن گرد آیند تا نظیر این قرآن را بیاورند، مانند آن را نخواهند آورد، هر چند برخى از آنها پشتیبان برخى [دیگر] باشند.» (

۸۸) و به راستى در این قرآن از هر گونه مَثَلى، گوناگون آوردیم، ولى بیشتر مردم جز سرِ انکار ندارند. (

۸۹) و گفتند: تا از زمین چشمه‌اى براى ما نجوشانى، هرگز به تو ایمان نخواهیم آورد. (

۹۰) یا [باید] براى تو باغى از درختان خرما و انگور باشد و آشکارا از میان آنها جویبارها روان سازى، (

۹۱) یا چنانکه ادعا مى‌کنى، آسمان را پاره پاره بر [سر] ما فرو اندازى، یا خدا و فرشتگان را در برابر [ما حاضر] آورى، (

۹۲) یا براى تو خانه‌اى از طلا[کارى‌] باشد، یا به آسمان بالا روى، و به بالا رفتن تو [هم‌] اطمینان نخواهیم داشت، تا بر ما کتابى نازل کنى که آن را بخوانیم. بگو:» پاک است پروردگار من، آیا [من‌] جز بشرى فرستاده هستم؟ (

۹۳) و [چیزى‌] مردم را از ایمان آوردن باز نداشت، آنگاه که هدایت برایشان آمد، جز اینکه گفتند: آیا خدا بشرى را به سِمَت رسول مبعوث کرده است؟» (

۹۴) بگو: اگر در روى زمین فرشتگانى بودند که با اطمینان راه مى‌رفتند، البته بر آنان [نیز] فرشته‌اى را بعنوان پیامبر از آسمان نازل مى‌کردیم.» (

۹۵) بگو: میان من و شما، گواه بودن خدا کافى است، چرا که او همواره به [حال‌] بندگانش آگاهِ بینا است.» (

۹۶)»

 

خداجونم تسلیم. 

با یه چشم خون و یه چشم گریه میگم تسلیم. بغلم کن. که خیلی ترسیدم و خیلی بیچاره‌م. 


چطور میشه به کسی که تا همین چند وقت پیش تو حیاط مدرسه با هم مسخره‌بازی درمیاوردیم، تو کارسوق‌ها با هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم و تو سفر کرمان با هم هتل‌ بی‌نهایت هیلبرت درس می‌دادیم فوت شوهرشو تسلیت گفت؟

چطور می‌شه به کسی هم‌سن خودمون بگیم تسلیت برای از دست دادن عشقت؟ چطور میشه به یکیمون که تازه عشق واقعی رو پیدا کرده بود و ما با دیدن عکس‌هاش و فعالیت‌هاش دلمون گرم می‌شد به اینکه هنوز میشه خوشبخت بود و هنوز عشق وجود داره تسلیت بگیم از دست دادن شوهرشو؟ چطور ممکنه؟

 

چنان داغی بر داغی اضافه می‌شه و همه هم جوان، که دیگه حس می‌کنم مرگ پشت دره. منتظره درو باز کنم تا بیاد تو خونه و پر کنه همه جارو. و منو ببره. عزیزانمو ببره. دلم میخواد جیغ بزنم و به همه‌ی عزیزانم بگم بشینین همونجا که هستین. درو باز نکنین. مرگو راه ندین تو خونه. قایم بشین. دلم میخواد همه رو بغل کنم و بگم خدایا به جای هرکدومشون که میخوای ببری، منو ببر. که من دیگه طاقت زنده بودن و داغ دیدن رو ندارم. دیگه طاقت شنیدن خبرهای سیاه رو ندارم. مگه ظرفیت انسان چقدره؟ مگه یه انسان چقدر می‌تونه تاب بیاره؟‌ دلم شده چینی نازکی که با هر ضربه ی کوچکی هزارتیکه میشه. و بعد هز تیکه‌ش باز میشه ۱۰۰۰ تیکه‌ی دیگه. 

 

ما از کی دادمونو بخوایم؟ به خدا چی بگیم؟ قوم‌الظالمین دوستامونو کشتن تو اون هواپیما. ولی خدا کجا بود؟ وایساد و تماشا کرد؟‌ خداجونم دستتو از روی گلومون بردار. همه‌مونو با هم ببر. چرا زجرکشمون می‌کنی؟

 

 


من اینجا برای کارهای اداری مدرکم رو تحویل ندادم هنوز (هنوز نخریدمش.) . داشتیم در همین مورد صحبت می‌کردیم و به استادم گفتم که خیلی خوبه که دانشگاه آمستردام از ما کارنامه رو به جای مدرک می‌پذیره. چون دانشگاه TU Delft نمی‌پذیره. یه لحظه سکوت کرد. بعد گفت این رو مدیون دوستانتون هستین. با تعجب نگاهش کردم. گفت متنفرم از اینکه اینو اینطوری بهت بگم ولی این رو مدیون دوستان اسرائیلیتون هستین. خیلی سعی کردم که چهره‌م تغییری نکنه ولی مطمئنم چشمام گرد شده بود. گفت آمستردام به خاطر یهودی‌های زیادی که داشته و خیلی‌هاشون به اسرائیل مهاجرت کردن رابطه‌ی قوی‌ای با اسرائیل داره. تو اسرائیل نزدیک ۲ سال بعد از فارغ‌التحصیلی طول میکشه که بتونن مدرکشون رو بگیرن از دانشگاه. به همین خاطر اینجا پیگری کردن و این رسم پذیرفتن کارنامه رسمی به جای مدرک رو جا انداختن. گفتم اوکی. گفت البته مطمئنم اونام اگر می‌دونستن کاری که میکنن برای شما هم منفعت داره خوشحال نمیشدن. می‌دونی که، احساستون نسبت به هم دوطرفه‌س.

 

من تجربه‌ی خوبی از روبه‌رو شدن با دانشجوهای اسرائیلی نداشتم. زوریخ که رفته بودیم برای سامیت گوگل، تعدادی دانشجو از اسرائیل بودن. به قدری رفتارشون با ما زشت بود که حد نداره. بهشون سلام می‌کردیم، پشتشونو میکردن بهمون. تو آسانسور پشت بهمون وایمیسادن. می‌رفتیم پای پوسترشون که واسمون کارشونو توضیح بدن می‌ذاشتن می‌رفتن. هرچی من تصمیم گرفته بودم ت و احساسات شخصیم رو قاطی مسائل آکادمیک نکنم، دیدم که اونا خلافش عمل میکنن. صددرصد ۶ تا دانشجویی که من دیدم نماینده‌ی کل دانشجوهای اسرائیلی نبودن. ولی این تجربه‌ی من خیلی آزاردهنده بود. و فقط همو اونا نبودن. مواجهه‌مون با توریستهای یهودی که از اسرائیل سفر کرده بودن به زوریخ هم همینقدر بد بود. شاید حتی بدتر. 

 

احساسمون دوطرفه‌س. این یه واقعیته. 

 


یکی از بخش‌های سخت زندگی تنهایی و مستقل اینه که شب میای خونه و در رو باز می‌کنی و همه جا تاریک و سرده. نه کسی منتظرته و نه تو منتظر کسی هستی، نه چای داغ آماده‌س واست. خونه سرد و تاریکه و تو باید درو باز کنی، چراغارو روشن کنی، چای دم کنی، لباسا رو جمع کنی از روی بند، ظرفای صبحانه رو بشوری و بعد فکر کنی به اینکه آیا دلت میخواد شام بخوری؟ جواب من همیشه منفیه. چون انگیزه و دلیلی برای تنها شام خوردن ندارم. غذا» و خوردن» به خودی خود برای من هیچ وقت مهم نبودن. اون چیزی که مهم بوده و هست اون یک ساعتیه که با دیگر»ان می‌شینیم دور هم و به بهانه‌ی غذا از هر دری حرفی میزنیم. وقتی تنهام، انگیزه‌ای برای غذا خوردن ندارم.

 

تا الان فکر میکردم این سخت‌ترین بخش زندگی مستقله که آدم هیچ وقت بهش عادت نمیکنه. به اینکه کسی تو خونه منتظرش نباشه. به اینکه خونه فقط خوابگاه باشه. تا که امروز پست فیسبوک حامد اسماعیلیون رو دیدم و عمیق‌تر بهش فکر کردم. جایی که نوشته چراغِ روشنِ آن زندگی دو نفری بودند که سرِ هیچ و پوچ از دست داده‌ام. اما منشِ من همان است. باید بروم و ببینم با این زندگی چه باید کرد. باید بروم ببینم با نوروز و روزهای تولد و تابستان چه باید بکنم.». الان دیگه مطمئنم که این که هر شب وارد خونه‌ی تاریک و سرد بشی و تو تنهایی خودتو بغل کنی و گاهی حتی حوصله‌ی روشن کردن چای‌ساز رو نداشته باشی خیلی قابل تحمل‌تر و آسون‌تره از اینکه کسانی رو داشته باشی که هر روز و شب به شوقشون زندگی کنی و به خاطرشون هر کاری انجام بدی و بعد از یه روزی به بعد دیگه نباشن. تنها باشی. از یه روزی به بعد خونه‌ای که گرم بوده و روشن بشه تاریک و سرد. مثل گور. از دست دادن». خیلی سخت و وحشتناکه. خیلی. نمیدونم باید چی بگم. فکر میکنم که کاش خدا بهشون صبر بده، و بعد فکر میکنم که صبر بر چی؟ دیگه زندگی‌ای هم مونده؟

 

 

پ.ن: من فایل صوتی رو که امروز پخش شد نشنیدم. نتونستم که گوش بدم. فقط متن مکالماتشو خوندم و توصیفاتشو و همون برای آتش گرفتنم از نو کافی بود. همه‌ی دلمون شده زخم و از درد به خودمون می‌پیچیم و هر از گاهی یه اتفاقی نمک می‌پاشه روی تک تک اون زخم‌ها. 


ماهی خوابونده‌شده تو پیاز و لیمو و زعفرون تو فر، سبزی پلو و مرغ برای سوپ روی گاز در حال پختن. چای دارچین و نباتم رو مزه‌مزه میکنم و به این فکر میکنم که  چقدر روزمره‌ها و جزئیات زندگی مهمن.

این روزها هر کاری که میکنم، هر کار کوچک بی‌اهمیتی، به این فکر میکنم که میتونه آخرین بار باشه. فکر آخرین بار بودنش، لذتشو بیشتر نمیکنه واسم. بلکه بی‌معنی‌ترش میکنه. 

 

راه میرم، میگم، میخندم و وسطش فکر میکنم چرا زدین؟ چرا کشتین؟ 

 

در و دیوار و هوا و آسمون و زمین مثل قبله.  ولی حال دل ما نه دیگه. دیگه هیچ وقت هم مثل قبل نمیشه.

 

 

پ.ن: دقت کردم چقدر حرف هست از زندگی اینجا که دلم میخواست بنویسم یه روزی. ولی نمی‌نویسم. خودسانسوری تا ته وجودم نفوذ کرده.

 


پیش‌نوشت: وقتی این یکی وبلاگ رو (که خدا میدونه چندمین وبلاگمه! از اول راهنمایی تا الان در برهه‌های مختلف سنی وبلاگ‌های مختلفی داشته‌م) میساختم، ساده‌انگارانه فکر میکردم قراره درمورد اتفاقات و چیزهای جالب اینجا و هرچیزی که شگفت‌زده‌م میکنه بنویسم. ولی اونقدر حجم تراژدی‌های شخصی و جمعی بالا بوده که عملا از هیچ چیز اینجا که دوست داشتم بنویسم ننوشتم. واقعا متاسفم. انی‌وی، اگر موضوع خاصی هست که دوست دارین درموردش بگم که چطوریه اینجا و تعریف کنم کامنت بذارین. اگر بلد باشم و تجربه داشته باشم مینویسم درموردش. خوندن بقیه‌ی این پست هم چیزی بهتون اضافه نخواهد کرد. برای دل خودم مینویسم. میتونین ایگنورش کنین و وقتتون رو بابت خوندنش تلف نکنین. 

 

 

این روزها همه درمورد کرونا حرف میزنن. همه درمورد چین و دانشجوهای چینی و اپیدمی و کمبود ماسک و سوپ خفاش و ترس از مرگ حرف میزنن. به همه‌ی حرف‌ها هم چاشنی نژادپرستی رو اضافه کنین و نژادپرستی و مزخرف گفتن درمورد چینی‌ها مختص ما ایرانی‌ها نیست. یک بار به صورت اتفاقی شنونده‌ی مکالمه‌ی وحشتناک چند دوست هلندی و کاناداییم بودم درمورد همکار چینی و کاش هیچ وقت نمیشنیدم. و البته که اینجا زدن حرفای نژادپرستانه یا بروز رفتار نژادپرستانه جرمه  و همه‌ی این مسائل میره تو لایه‌های درونی و زیر لایه‌ای از لبخند و تظاهر به خوش‌رفتاری. ایرانی‌ها اما ومی برای پنهان‌کاری هم نمی‌بینن و حرف‌هایی میزنن که از شدت نژادپرستانه بودنشون آدم میخواد گریه کنه. 

من اما راستش نه درمورد ویروس چیز خاصی میدونم، نه چیزی خوندم درموردش، نه اخبارش رو دنبال کردم و نه حتی برام اهمیتی داره. اولین بار که توجهم بهش جلب شد هم وقتی بود که همکار چینیمون سفر سال نوش به چین رو به خاطر بیماری لغو کرد. و بار بعد وقتی شنیدم همکار دیگری (که تا حالا ندیدمش و مدت طولانیه که از چین دورکاری میکنه) تو ووهان زندگی میکنه و تو قرنطینه‌‌س. بار بعد هم وقتی گفتن همکار دیگرمون -که همسایه‌ی منه- که رفته بود چین به خاطر لغو پروازها گیر افتاده و نمیتونه برگرده. دیروز اما اطلاع داد که پروازها برگشته به حالت عادی و داره میاد و فقط قانونا باید ۲هفته تو خونه‌ی خودش خودش رو قرنطینه کنه و بیرون نیاد و اگر علایمی بروز کرد فورا به پزشک مراجعه کنه. 

اخبار کرونا برام هیچ اهمیتی نداشت. فیلمی رو هم که از فرودگاه پخش شد و غربالگری احمقانه و مضحک مسافران رسیده از چین و بعد تکذیب توسط معاون وزارت بهداشت و درمان و بعد تکذیب تکذیبش توسط فرودگاه ندیدم حتی. فقط عکسی ازش دیدم تو کانال وحید آنلاین.

حتی استوری دوست اینترنی از بیمارستان خمینی تهران که اعلام کرد که یک مورد تشخیص قطعی داده شده و بعد هم از ترس عواقب نشر خبر استوریش رو پاک کرد هم در من نه هیجانی ایجاد کرد، نه استرسی، نه ترسی. 

 

اگر منو بشناسین، میفهمین که چقدر این دنبال نکردن ماجراها و درنیاوردن ریز جزئیاتشون از طرف من رفتار عجیبیه.

به قول یه دوستی، ما حتی حوصله‌ی نگران شدن یا واکنش نشون دادن به کرونا رم نداریم دیگه.


به مامانم میگفتم من دیگه تعجب نمیکنم از هیچی از اخبار و رفتار حکومت. ناراحت هم نمیشم. عصبانی هم نمیشم حتی. احساس دائمم شده خستگی» و دل‌زدگی» و این سوال دائمی که چرا ولمون نمیکنن؟ بس نیست؟ احساس گروگانی رو دارم که دیگه از جنگیدن و تقلا کردن خسته شده و زل زده به گروگان‌گیراش و هی میپرسه که آخه تا کجا؟ چی میخواین ازمون؟ و ثانیه‌ها رو میشمره تا زندگی رقت‌انگیزش تموم بشه. شاید فکر کنین این احساس گروگان گرفته شدن مختص ایرانی‌های داخل کشوره که باید بگم سخت در اشتباهین. صرف ایرانی‌بودن و تا زمانی که شما دارنده‌ی پاسپورت ایرانی هستین یعنی در گروگان جمهوری اسلامی‌اید. امیدوارم این رو بعد از به قتل رسوندن اون ۱۷۶ نفر تو اون پرواز لعنتی فهمیده باشید.

 

از ایران اومدن، صبر من رو زیادتر نکرده. بلکه کم‌تحمل‌ترم کرده چون میبینم که میشه عادی زندگی کرد. میشه روز رو با اخبار وحشتناک شروع نکرد و شب رو با ترس از اتفاقات بدتر به پایان نرسوند. میشه شبا کابوس جنگ ندید. میشه از پلیس نترسید. میشه با دیدن پلیس تو خیابون لبخند زد و احساس امنیت کرد. میشه به حرفای دولت اعتماد کرد. میشه بدون دغدغه‌ی ویزا پیپر سابمیت کرد. میشه بدون دغدغه‌ی تحریم روی دیتاهای شرکتای مختلف حساب کرد. میشه بدون نگرانی گشت ارشاد مهمونی گرفت. میشه خندید. میشه رقصید. میشه دوست داشت. میشه کنار آدمای صددرصد متفاوت نشست و دایورسیتی رو جشن گرفت. میشه دائم دنبال ی که الان کار میکنه و در لحظه‌ی بعد معلوم نیست کار کنه یا نه نبود. میشه به خاطر اعتقادات شخصی توسط استاد و آدمای سینیور دانشگاه مورد قضاوت قرار نگرفت. میشه در هر لحظه از زندگی بی‌احترامی ندید. میشه عزت نفس رو با وادار به ریاکاری بودن در هر لحظه له نکرد. وقتی زندگی دیگران رو میبینم کم‌تحمل‌تر میشم. وقتی میبینم میشه چقدر راحت عادی زندگی کرد و از ما دریغ شده، خسته میشم. میگم آخه چرا؟ میگم دستاتو بردار از گلوی من». و میدونم که قرار نیست برداره. و این بدترین بخششه. اینکه میدونم محکومیم به این زندگی آزارم میده. خسته‌م میکنه. اینکه میتونن ما رو بکشن، و بعد جسدمون رو مصادره کنن آزارم میده. اینکه صاحب زنده و مرده‌ی مان دیوونه‌م میکنه. هربار دیدن اسم عزیزان از دست‌رفته‌مون با پیشوند شهید» یا حتی بدتر از اون، بسیجی شهید» بی‌تابم میکنه.

خیلی سال پیش وقتی میخوندم ماجرای خودسوزی هما دارابی» رو در اعتراض به حجاب اجباری، درکش نمیکردم. میگفتم آخه چرا باید یه نفر خودشو بسوزونه؟ مگه با نبودنش، با گرفتن جان زیباش چیزی حل میشه؟ 

الان درکش میکنم. میدونین؟ میفهمین چی میگم؟ الان درک میکنم که ممکنه آدم به حدی از خستگی و دل‌زدگی برسه که خودشو بسوزونه. ممکنه به حدی از گروگان بودن خودش آزار ببینه که دلش نخواد دیگه تو قفس زندگی کنه. ممکنه ترجیح بده خودشو بسوزونه. ممکنه ترجیح بده زندگی نکنه تا اینکه تو قفس نفس بکشه. راستش الان میفهمم اون آدم اون زمان و پیش از اجرا شدن همه‌ی این قوانین احمقانه‌ی این سال‌ها چه بصیرتی داشته که فهمیده بالاشو دارن میچینن و حبسش میکنن تو قفس و زندگی تو قفس شاید بهتر از زندگی نکردن نباشه.کی میدونه؟

 

پ.ن: نصیحت ممنوع :) 

 

پ.ن۲: به استادم میگم دانشگاه تهران تعداد نسبتا زیادی دانشجوی چینی داره که الان از تعطیلات سال نوشون برگشتن و حضورشون تو خوابگاه‌های با سطح بهداشت خوابگاه‌های دانشگاه تهران (به جز خوابگاه سارا:دی) و با اون تراکم جمعیت ۴-۵ نفر توی یه اتاق میتونه تبدیل به فاجعه بشه. ولی خب هر اتفاقی هم بیفته اعلام نمیکنن و کسی هم حق نداره حرفی بزنه. گفت حکومتتون باهوشه خب. چه راهی بهتر از این برای راحت شدن از دست قشر جوان تحصیل‌کرده‌ی ترقی‌خواه که حتما به دنبال تغییر در شرایط هستن؟‌ همه رو که نمیشه تو خیابون و تو زندان و تو هواپیما بکشن. با مریضی کشتن عواقب کمتری داره براشون. یعنی میخوام بگم استاد هلندی منم ج.ا رو شناخته.

 

پ.ن۳: میدونم خیلی شه مینویسم این روزها. ولی نوشتن تنها راهیه که مونده واسم تا جلوی ترکیدن خودم رو بگیرم. 

 

پ.ن۴: داشتم گزینه‌ی سفر زمینی از استانبول تا اصفهان رو بررسی میکردم که دیدم درمورد یکی از افراد کشته‌شده در تصادف اتوبوس شیراز-تهران نوشتن که همیشه مسیر رو با هواپیما می‌رفته و بعد از اون روز شوم، به جهت احتیاط و ترس از پرواز در آسمان ایران با اتوبوس رفته مسیر رو.  

 

 

پ.ن۵: الان استادم یه حرف عجیبی بهم زد که شوکه شدم. یعنی میخوام بگم الان میتونم برم ازش شکایت کنم و به جرم نژادپرستی یا اسلاموفوبیا یا هرچیزی براش پرونده درست کنم. به قدری حرفش بد بود -بنا به قوانین اینجا- که باورم نمیشه. البته که استادم رو دوست دارم و آدم خوبیه و نمیرم ازش شکایت کنم! ولی الان چشمام پر از اشک و دلم پر از زخم جدیده!


دوره‌ی دکتری مثل یک سفر شخصیست. آدم در طی مسیر به خودشناسی می‌رسد گویا! :))

کارگاه‌ها و آموزش‌هایی که می‌بینیم برای برخورد با دانشجوهای ارشد، چه در کلاس درس و در مقام TA و چه در راهنماییشان برای انجام تز ارشد، بخش‌های جالبی دارند که باعث شناخت خودمان هم می‌شود. مثلا وقتی به روش سوپروایز کردن دانشجوها و مشکلاتی که ممکن است با آن مواجه باشند فکر می‌کنیم، حواسمان به روش کار خودمان و برخورد خودمان در مقام دانشجو و در ارتباط با استاد راهنمایمان جمع می‌شود. در یکی از همین کارگاه‌ها و به منظور شناخت بیشتر خودمان بود که طی تست‌های مختلف به اینجا رسیدیم که ویژگی بارز شخصیتی من دیدن زیبایی در هر چیز» بود و هیجان‌زده شدن از هر چیز کوچک». و چقدر از کشف این ویژگی خودم خوشحال و سرخوش بودم و چه حیف که دیری نپایید که پژمرده شدم. بگذریم. 

امروز کارگاه داشتیم برای آشنایی با روش‌ها و مشکلات سوپروایز کردن دانشجوهای ارشد. گذشته از پاره‌ای از مسائل که می‌دیدیم در رابطه‌ی خودمان با اساتیدمان هم وجود دارد و کمی شرمنده می‌شدیم، در بخشی از کلاس چیز جالبی یاد گرفتیم که در نظر من کاربرد گسترده‌تری از مسائل آموزشی دارد. در اینجا به معرفی این مدل و درس مهمی که قرار بود از آن بگیریم اشاره می‌کنم.

 

نظریه‌ی شاخص‌های هسته‌ای اوفمن یا

Ofman Core Quadrant:

این نظریه می‌گوید که در هر کسی یک سری ویژگی هسته‌ای مثبت وجود دارد (core quality). اما همین ویژگی مثبت اگر به صورت اغراق‌شده بروز پیدا کند می‌تواند جنبه‌ها و عواقبت منفی به همراه داشته باشد (pitfall). در این گونه مواقع چالش ما این است که جلوی آن جنبه‌ی منفی را بگیریم (challenge). اما اگر همین کار هم اغراق‌شده انجام شود، به ویژگی منفی تبدیل می‌شود(allergy). چالش اصلی ما رسیدن به این نقطه‌ی تعادل است که ویژگی‌ها به صورت اغراق‌شده در ما بروز پیدا نکنند. 

 

برای مشخص‌تر شدن ماجرا مثال می‌زنم. 

 

ویژگی مدیریت و مدیر بودن،‌یه ویژگی مثبت است (core quality). اما اگر بیش از حد در کسی جلوه کند، می‌تواند متجر به بروز رفتار کنترل‌گر شود(pitfall). در این صورت چالش برای چنین شخصی این است که اجازه بدهد افراد انتخاب‌های خودشان را انجام دهند و کارهای خودشان را پیش ببرند (challenge). اما اگر همین رفتار هم به صورت مبالغه‌آمیز انجام شود، منجر به بی‌نظمی می‌شود (allergy). 

 

حالا چرا این نظریه را در کلاس سوپرویژن به ما آموزش می‌دادند؟ این ورکشاپ برای شناخت خودمان نبود. برای یاد گرفتن روش کنترل مشکلات احتمالی در رابطه با دانشجو بود. بخشی از مشکلاتی که بچه‌ها به آن‌ها اشاره می‌کردند مربوط به تداخل و تضاد ویژگی‌های شخصیتی بود که منجر به موقعیت بسیار دشواری می‌شود و هندل کردن آن نیازمند صرف انرژی و خودآگاهیست (کمی تا قسمتی مشابه مشکلی که من با co-supervisorم دارم.). ضمنا یکی از مهمترین مسائل برای ایجاد محیط خوب و سالم برای دانشجو این است که محیط را با انتقادات مدام و ذکر ویژگی‌های بسیار منفی پشت سرهم مسموم نکنیم بلکه حتی در حین انتقاد، به دنبال ویژگی‌های مثبت او باشیم و روی آن‌ها و تاثیر مثبتشان روی کار تاکید کنیم (که بنا به مثال‌ها و صحبت‌هایی که طبق کتاب The Culture Map در

این پست نوشتم، بلد نبودن این مهارت یکی از مهم‌ترین چالش‌ها در فرهنگ هلندیست!).

حرف این بود که وقتی رفتار خاصی از یک دانشجو ما را بسیار آزار می‌دهد و احساس می‌کنیم تحمل او را نداریم، به این خاطر است که pitfall آن دانشجو، Allergy ماست. در واقع آن دانشجو چیزی ویژگی را بیش از حد دارد که challenge ماست و ما به آموختن آن (و نه بیش‌از حدش) نیازمندیم. در این شرایط به قدری آزرده‌ایم که توانایی دیدن ویژگی‌های مثبت دانشجو را نداریم و وقتی می‌خواهیم طبق الگویی که از ما خواسته‌شده، جلوی مسموم‌شدن محیط را با اشاره به ویژگی‌های مثبت وی بگیریم،‌ می‌بینیم که واقعا ویژگی مثبتی پیدا نمی‌کنیم! اینجاست که دانستن نظریه‌ی ofman و خودآگاهی به کمک ما می‌آید. وقتی دانشجویی رفتاری دارد که در منطقه‌ی allergy ماست، باید به challenge خودمان فکر کنیم. چالش ما، ویژگی مثبت دانشجو (core quality) دانشجو می‌شود که باید آن را تشویق کنیم و به سبب داشتن آن ویژگی تحسینش کنیم.

برای مشخص‌تر شدن موضوع، به مثال شکل قبل توجه کنید. فکر کنید شما فردی هستید با توانایی مدیریت زیاد و حالا از دست دانشجویی به ستوه آمده‌اید. وقتی به علت آن فکر می‌کنید، می‌بینید که به این خاطر است که این دانشجو بسیار بی‌نظم است و این دقیقا خلاف ویژگی شخصیتی (core quality) شماست (یعنی allergy شماست). حالا به دنبال ذکر ویژگی‌های مثبت دانشجو می‌گردید و چیز مثبتی در یک فرد بی‌نظم پیدا نمی‌کنید. در نتیجه باید به سراغ رفتارهای خودتان بروید. طبق شکل قبل، شما به عنوان کسی که core qualityش مدیریت است و چالشش دادن آزادی به دیگران برای انجام کارهای خودشان، متوجه می‌شوید که این دقیقا ویژگی مثبت آن دانشجوست وهمان چیزیست که باید در وی ستایش کنید. => challenge شما، core quality اوست. 

 

حالا از ستینگ دانشجو و سوپروایزر که خارج شویم، در رفتارهای روزمره هم همین مسئله برقرار است. وقتی احساس می‌کنیم کسی را نمی‌توانیم تحمل کنیم و بی‌نهایت آزارمان می‌دهد و هیچ ویژگی مثبتی در این فرد نمی‌بینیم، به احتمال زیاد به این دلیل است که رفتاری دارد که در منطقه‌ی Allergy ماست. در این حالت برای اینکه رابطه‌ی مسموم ایجادشده را کمی نجات دهیم، خوب است که به چالش‌های رفتاری خودمان فکر کنیم و ببینیم که چالش‌های ما درواقع core quality آن فرد است. یعنی دقیقا همان چیزی که ما باید یاد بگیریم، در آن فرد به عنوان نقطه‌ی قوت وجود دارد! نتیجه: ما از این فرد که در ابتدا آزارمان داده بود، بیش از دیگران چیز برای یاد گرفتن داریم! :)

 

درس مهم دیگر:‌ تا زمانی که بین تشخیص چالش و آلرژیمان سردرگم و گیج باشیم، توانایی کسب مهارت و ویژگی مربوطه (چالش) را نداریم. در همان مثال ذکر شده، اگر فرد متوجه نباشد که چیزی که باید یاد بگیرد (challenge) این است که به افراد آزادی عمل و فکر بدهد و نه اینکه بی‌نظم باشد، قادر به یادگیری آن نخواهد بود. چون با خود می‌گوید: صد سال سیاه نمی‌خوام بی‌نظم باشم! چرا باید بی‌نظمی را یاد بگیرم؟!»

 

 

بعدترنوشت. خوندن پست

محیا و

الهه به فاصله‌ی کم‌تر از یکی دو ساعت حس عجیبی داشت واسم!


جمعه عصر بود و خسته از کار هفتگی بودیم. بنا به روال معمول رفتیم کافه‌ی دانشگاه.  بوی الکل که همه جا رو پر کرده بود اذیتمون می‌کرد ولی به خاطر سردی هوا تصمیم گرفتیم داخل بشینیم.

bitterballen و سیب‌زمینی سرخ‌کرده و آبجو و آب پرتقال. مثل همیشه. روز معمولی بود و حرفای معمولی می‌زدیم. بر خلاف همیشه سه نفر بیشتر نبودیم: من و یک پسر یونانی و یک دختر هلندی. نمی‌دونم بقیه داشتن چی کار می‌کردن. قرار بود نیم ساعتی استراحت کنیم و پاشیم بریم. ولی اینقدر بحث فرهنگیمون داغ شد که ۴ ساعت همون جا نشستیم و حرف زدیم. دوست هلندیم کنجکاو بود درمورد رسم و رسوم ازدواج در ایران بدونه. به خصوص که ایرانی‌های ما اکثرا متاهلن و با همسرانشون با هم اومدن. می‌خواست بدونه که چرا سن ازدواج پایینه تو ایران و چرا آدما اینقدر زود ازدواج میکنن و آیا این به خاطر مهاجرته یا در حالت عادی هم همینطوره. خیلی کنجکاو بود در مورد همه زوایای ازدواج ایرانی و پشت سر هم سوال می‌پرسید و  منم سوالاتش رو جواب می‌دادم. هر لحظه قیافه ش بهت‌زده‌تر می‌شد. درمورد پاسپورت و خروج از کشور پرسید. در مورد حقوقی که داریم و نداریم پرسید. در مورد فشار اجتماعی برای ازدواج پرسید که آیا مثل چینه یا نه؟ (تو چین این فشار برای ازدواج هر چه زودتر و پیش ازا ون که دیر بشه رو مشابه ما دارن). درمورد طلاق پرسید. گفتم که حق طلاق رو بای دیفالت نداریم و در سال‌های اخیر فعالان حقوق ن یادمون دادن که میشه حق طلاق رو با ثبت محضری گرفت که اونم هزار گرفتاری داره و جاهای خیلی کمی ثبتش می‌کنن و همونم معلوم نیست چقدر ضمانت اجرایی داشته باشه. بعد در مورد مهریه گفتم که ازش به عنوان اهرم فشار موقع طلاق استفاده می‌شه. (در صحبت با دوست چینیم متوجه شدم اونا هم چیزی مشابه مهریه رو دارن که مقداری پوله که خانواده‌ی پسر به خانواده‌ی دختر میدن برای نشون دادن حسن نیتشون ولی خانواده‌ی عروسی بنا به عرف اون پول رو برمی‌گردونن. ولی مقدار این پول بنا به شان اجتماعی دختر تعیین میشه و برای خانواده‌ها بسیار مهمه.) مهریه هیچطوری تو کتشون نمی‌رفت و هی پشت سر هم سوال می‌پرسیدن و بعد از جواب هر سوالی قیافه‌شون بهت‌زده‌تر می‌شد. بهش در مورد  تجربه‌های تلخ ازدواج و طلاق دوستان دانشگاهم گفتم و مشکلاتی که میتونه به وجود بیاد به خاطر قانون زن‌ستیزمون. بهش در مورد دختر ایرانی که تازه ازدواج کرده بود با یه دانشجوی دکتری دانشگاه TU Delft و اومده بود پیش شوهرش و پیش از پیش از سال نو توسط شوهر دانشجوش به قتل رسید گفتم. در مورد اینکه پیش از به قتل رسیدن بارها به خانواده‌ش گفته بود شوهرش کتکش می‌زنه و ازشون کمک خواسته بود و ازش دریغ کرده بودن. . درمورد خروج از کشور ازم پرسیدن. گفت از دوست ایرانی دیگرمون شنیده که پیش ازدواج به اجازه‌ی پدر برای خروج از کشور احتیاج داریم و بعد از ازدواج به اجازه‌ی شوهر. گفتم نه اینطوری نیست و بعد از ۱۸ سال و پیش از ازدواج به اجازه کسی نیاز نداریم ولی به محض ازدواج اجازه‌مون به شوهرمون منتقل میشه. گفت پس تو الان دز آزادترین دوره‌ی زندگی به سر می‌بری؟:))) گفتم آره دقیقا.

 

بعد باز درمورد جهیزیه و مراسم عروسی و و اینطور چیزا کلی سوال پرسیدن و من همه رو جواب دادم و بعد از جواب دادن هر سوالی با دیدن قیافه‌شون بیشتر پشیمون می‌شدم از اینکه این بحث مطرح شده. به نظر خودم اینقدر هم که اونا وحشت می‌کردن وحشتناک نبود شرایط ولی خب واقعیت اینه که من اینقدر توش فرو رفتم که عادت کردم. در نهایت و بعد از پرسیدن تمام سوالاشون ازم پرسیدن چرا با وجود این همه قوانین وحشتناک ازدواج میکنین؟! گفتم اولا که ما نمیتونیم مثل شما خارج از ازدواج با کسی زندگی کنیم، بعد هم که زندگی همه که به این مسیر بد نمیره. خیلی‌ها هم زندگی خوب و خوشحالی دارن. دوست هلندیم گفت با این وجود من اگر قرار بود با ازدواج تحت سیطره‌ی این قوانین قرار بگیرم محال بود ازدواج کنم. گفتم تو الان داری با دوست‌پسرت زندگی میکنی. در شرایطی که چنین اجازه‌ای نداشته باشی بازم اینطوری فکر میکنی؟ گفت واقعا نمی‌دونم که ارزشش رو داشت یا نه!

 

بعد شروع کردن به سوال پرسیدن درمورد حقوق LGBTQها و اینکه تکلیف همجنسگراها تو ایران، چه به لحاظ فرهنگی و چه به لحاظ قانونی، چیه؟ گفتم راستشو بخوای تا زمانی که پنجاه درصد از جمعیت کشور ما سودو-هیومن حساب میشن، جایی برای بحث درمورد حقوق گروه‌های اقلیت‌تر مثل LGBTQ نمی‌مونه. ما هنوز به اون نقطه‌ای نرسیدیم که اولویت اول مبارزاتمون اون گروه‌ها باشن. گفت واقعا متاسفم و غمگین وقتی به این فکر میکنم که چقدر دغدغه‌های ما تو اروپا احمقانه‌س وقتی در جاهای دیگری از دنیا مردم در چنین شرایط غیرانسانی زندگی و مبارزه میکنن. که البته دوست یونانیمون یادآوری کرد که اروپا همه‌ش مثل هلند نیست و تو یونان هم به لحاظ فرهنگی خیلی خیلی مسائل متفاوته.

 

آخرش هم پرسید که آیا اگر یه غیر ایرانی درمورد حقوق ن تو ایران بنویسه (با توجه به اینکه با عواقب مشابه فعالان حقوق ن تو ایران مواجه نمیشه) آیا مردم ایران ناراحت میشن و به نظرشون دخالت میاد یا نه؟

 

واقعا بحث سخت و عجیبی بود. برای من توضیح دادن آسون بود ولی دیدن ناباوری و وحشتشون بیشتر بهم یادآوری میکرد که چقدر همه چیز اشتباه و بده تو ایران. و این آزاردهنده بود.

 


جمعه عصر بود و خسته از کار هفتگی بودیم. بنا به روال معمول رفتیم کافه‌ی دانشگاه.  بوی الکل که همه جا رو پر کرده بود اذیتمون می‌کرد ولی به خاطر سردی هوا تصمیم گرفتیم داخل بشینیم.

bitterballen و سیب‌زمینی سرخ‌کرده و آبجو و آب پرتقال. مثل همیشه. روز معمولی بود و حرفای معمولی می‌زدیم. بر خلاف همیشه سه نفر بیشتر نبودیم: من و یک پسر یونانی و یک دختر هلندی. نمی‌دونم بقیه داشتن چی کار می‌کردن. قرار بود نیم ساعتی استراحت کنیم و پاشیم بریم. ولی اینقدر بحث فرهنگیمون داغ شد که ۴ ساعت همون جا نشستیم و حرف زدیم. دوست هلندیم کنجکاو بود درمورد رسم و رسوم ازدواج در ایران بدونه. به خصوص که ایرانی‌های ما اکثرا متاهلن و با همسرانشون با هم اومدن. می‌خواست بدونه که چرا سن ازدواج پایینه تو ایران و چرا آدما اینقدر زود ازدواج میکنن و آیا این به خاطر مهاجرته یا در حالت عادی هم همینطوره. خیلی کنجکاو بود در مورد همه زوایای ازدواج ایرانی و پشت سر هم سوال می‌پرسید و  منم سوالاتش رو جواب می‌دادم. هر لحظه قیافه ش بهت‌زده‌تر می‌شد. درمورد پاسپورت و خروج از کشور پرسید. در مورد حقوقی که داریم و نداریم پرسید. در مورد فشار اجتماعی برای ازدواج پرسید که آیا مثل چینه یا نه؟ (تو چین این فشار برای ازدواج هر چه زودتر و پیش ازا ون که دیر بشه رو مشابه ما دارن). درمورد طلاق پرسید. گفتم که حق طلاق رو بای دیفالت نداریم و در سال‌های اخیر فعالان حقوق ن یادمون دادن که میشه حق طلاق رو با ثبت محضری گرفت که اونم هزار گرفتاری داره و جاهای خیلی کمی ثبتش می‌کنن و همونم معلوم نیست چقدر ضمانت اجرایی داشته باشه. بعد در مورد مهریه گفتم که ازش به عنوان اهرم فشار موقع طلاق استفاده می‌شه. (در صحبت با دوست چینیم متوجه شدم اونا هم چیزی مشابه مهریه رو دارن که مقداری پوله که خانواده‌ی پسر به خانواده‌ی دختر میدن برای نشون دادن حسن نیتشون ولی خانواده‌ی عروسی بنا به عرف اون پول رو برمی‌گردونن. ولی مقدار این پول بنا به شان اجتماعی دختر تعیین میشه و برای خانواده‌ها بسیار مهمه.) مهریه هیچطوری تو کتشون نمی‌رفت و هی پشت سر هم سوال می‌پرسیدن و بعد از جواب هر سوالی قیافه‌شون بهت‌زده‌تر می‌شد. بهش در مورد  تجربه‌های تلخ ازدواج و طلاق دوستان دانشگاهم گفتم و مشکلاتی که میتونه به وجود بیاد به خاطر قانون زن‌ستیزمون. بهش در مورد دختر ایرانی که تازه ازدواج کرده بود با یه دانشجوی دکتری دانشگاه TU Delft و اومده بود پیش شوهرش و پیش از پیش از سال نو توسط شوهر دانشجوش به قتل رسید گفتم. در مورد اینکه پیش از به قتل رسیدن بارها به خانواده‌ش گفته بود شوهرش کتکش می‌زنه و ازشون کمک خواسته بود و ازش دریغ کرده بودن. . درمورد خروج از کشور ازم پرسیدن. گفت از دوست ایرانی دیگرمون شنیده که پیش ازدواج به اجازه‌ی پدر برای خروج از کشور احتیاج داریم و بعد از ازدواج به اجازه‌ی شوهر. گفتم نه اینطوری نیست و بعد از ۱۸ سال و پیش از ازدواج به اجازه کسی نیاز نداریم ولی به محض ازدواج اجازه‌مون به شوهرمون منتقل میشه. گفت پس تو الان دز آزادترین دوره‌ی زندگی به سر می‌بری؟:))) گفتم آره دقیقا.

 

بعد باز درمورد جهیزیه و مراسم عروسی و و اینطور چیزا کلی سوال پرسیدن و من همه رو جواب دادم و بعد از جواب دادن هر سوالی با دیدن قیافه‌شون بیشتر پشیمون می‌شدم از اینکه این بحث مطرح شده. به نظر خودم اینقدر هم که اونا وحشت می‌کردن وحشتناک نبود شرایط ولی خب واقعیت اینه که من اینقدر توش فرو رفتم که عادت کردم. در نهایت و بعد از پرسیدن تمام سوالاشون ازم پرسیدن چرا با وجود این همه قوانین وحشتناک ازدواج میکنین؟! گفتم اولا که ما نمیتونیم مثل شما خارج از ازدواج با کسی زندگی کنیم، بعد هم که زندگی همه که به این مسیر بد نمیره. خیلی‌ها هم زندگی خوب و خوشحالی دارن. دوست هلندیم گفت با این وجود من اگر قرار بود با ازدواج تحت سیطره‌ی این قوانین قرار بگیرم محال بود ازدواج کنم. گفتم تو الان داری با دوست‌پسرت زندگی میکنی. در شرایطی که چنین اجازه‌ای نداشته باشی بازم اینطوری فکر میکنی؟ گفت واقعا نمی‌دونم که ارزشش رو داشت یا نه!

 

جالب هم بود که فرداش من

پست نجمه واحدی رو دیدم درمورد ابلاغیه وقت دادگاهش. 

 

بعد شروع کردن به سوال پرسیدن درمورد حقوق LGBTQها و اینکه تکلیف همجنسگراها تو ایران، چه به لحاظ فرهنگی و چه به لحاظ قانونی، چیه؟ گفتم راستشو بخوای تا زمانی که پنجاه درصد از جمعیت کشور ما سودو-هیومن حساب میشن، جایی برای بحث درمورد حقوق گروه‌های اقلیت‌تر مثل LGBTQ نمی‌مونه. ما هنوز به اون نقطه‌ای نرسیدیم که اولویت اول مبارزاتمون اون گروه‌ها باشن. گفت واقعا متاسفم و غمگین وقتی به این فکر میکنم که چقدر دغدغه‌های ما تو اروپا احمقانه‌س وقتی در جاهای دیگری از دنیا مردم در چنین شرایط غیرانسانی زندگی و مبارزه میکنن. که البته دوست یونانیمون یادآوری کرد که اروپا همه‌ش مثل هلند نیست و تو یونان هم به لحاظ فرهنگی خیلی خیلی مسائل متفاوته.

 

آخرش هم پرسید که آیا اگر یه غیر ایرانی درمورد حقوق ن تو ایران بنویسه (با توجه به اینکه با عواقب مشابه فعالان حقوق ن تو ایران مواجه نمیشه) آیا مردم ایران ناراحت میشن و به نظرشون دخالت میاد یا نه؟

 

واقعا بحث سخت و عجیبی بود. برای من توضیح دادن آسون بود ولی دیدن ناباوری و وحشتشون بیشتر بهم یادآوری میکرد که چقدر همه چیز اشتباه و بده تو ایران. و این آزاردهنده بود.

 


بچه‌ها بهم گفتن اسرائیل به شما ویزا نمیده برای سفر. خیلی مسخره‌س وقتی بعضی کنفرانسا اونجا برگزار میشه. گفتم ویزا هم میداد روی پاسپورت ما نوشته اجازه سفر به اسرائیل رو نداریم. گفتن چی؟!!!!! مگه روی پاسپورت جایی برای نوشتن این چیزها هست اصلا؟! پاسپورتمو درآوردم و نشونشون دادم. گفتن چرا اینطوریه؟ گفتم به همون دلیلی که ورزشکارامون حق مسابقه با ورزشکارای اسرائیلو ندارن. یهو یکیشون گفت حتی اگر بوکس باشه؟! 

اینقدر خندیدم که حد نداره. laugh

گفتم استثنا نداره والا :)) گفتن آخه خیلی احمقانه‌س که! دیگه فقط میتونستم لبخند بزنم.


یکی از استادای واترلو برای یه پروژه با گرنت فیسبوک که دارن مشترک با استاد من انجام میدن اومده لب ما. بعد استاد من و این استاده با هم حساب شوخی دارن و هی به هم دری وری میگن یا همو ضایع میکنن و واقعا تجربه‌ی آکواردیه بین اینا بودن. واقعا خجالت میکشم وقتی یکیشون یه چی به اون یکی میگه. و من عادت ندارم استادا جلوم اینطوری برخورد کنن:)))

بعد استادم یه سوالی از من پرسید که من چرا فلان tool رو گفتم استفاده نکنیم؟ یادته؟ منم جوابشو گفتم بی توجه به اینکه ممکنه آفنسیو باشه :| گفتم گفتین اون پیاده سازیش درست نیست و . . و حواسم نبود پیاده‌سازی اون ابزار با همکار و دوست همین آقاهه بوده تو واترلو :|||| قشنگ سرخ شد استادم. فکر کنم داره آرزو میکنه من دانشجوش نبودم :)))

 

بعد موقع ناهار بهمون گفت بیاین بریم بیرون ناهار بخوریم (ساندویچ‌ پنیر که ناهار تیپیکال هلندیه). بعد این استاد بنده خدا هی میگفت منو ببرین یه جا که ساندویچ پنیر هلندی» بخورم اون وقت استادم میگفت باشه باشه بعد یواشکی به ما میگفت میریم یه رستوران ایتالیایی:| گفتیم چرا خب؟ گفت بابا پنیر هلندی فقط واسه تبلیغات و کنار آبجو خوبه. برای ناهار همون ایتالیایی خوبه :)) آخرش هم به استاد بیچاره ساندویچ پنیر ایتالیایی رو به جای هلندی قالب کرد :))))))

 

 

 

چهل روز گذشت. چهل روز. چهل. 

ماها کم‌کم برمی‌گردیم به زندگی عادی* -ناگزیر- ولی خانواده‌هاشون چی؟ حتی نمی‌تونم لحظه‌ای خودم رو به جای بازمانده‌هاشون بذارم. مادرهاشون. برادرهاشون. خواهرها و برادرهاشون. هم‌سرها و هم‌دل‌ها و عشق‌هاشون. چهل روز گذشت.

دلم میخواد مثل قصه‌های زمان بچگی ایمان داشته باشم به اینکه شر به سزای عملش می‌رسه. که عدالتی هست. که دادی ستانده خواهد شد روزی. دلم میخواد باور کنم. اما ته دلم هیچ چراغی روشن نیست.

 

 

* منظورم از زندگی عادی زندگی پیش از این فاجعه نیست. زندگی جدیدی ولی قابل گذروندن. با درد کم‌تر از چهل روز گذشته. با ناامیدی و تلخی و سیاهی کم|‌تر از این مدت. 

 

پ.ن: سرم رو آوردم بالا و از پنجره روبه روی میزم هواپیمایی رو دیدم در حال عبور. و یک دستی قلبم رو چنگ زد انگار. 


دانشگاه در طرح پایش سلامت روانی دانشجوهای phd واسمون فرم فرستاده پر کنیم. بعد تحلیلشو فرستاده میگه که جواب‌هات نشون میده خیلی وضعیتت بده ولی پترن مصرف الکل و دراگت به هیچ کدوم اینا نمیخوره. :| که البته این چیز خوبیه ولی واقعا عجیبه. آیا صادقانه به پرسشنامه پاسخ دادی؟ :| :))))) حالا باید جواب بدم چرا وقتی حالم اینقدر بده الکل و وید مصرف نمیکنم :)))))))))

 

دو هفته پیش استادم بهم میگفت اینکه تو چند کاه اخیر خیلی‌ناراحتی واسه اینه که الکل مصرف نمیکنی. هر آدمی هم این همه بلا سرش بیاد و این همه فشار رو پشت سر بگذاره بدون الکل معلومه انرژیش تموم میشه. اون موقع به حرفش خیلی خندیدم. ولی واقعا دقت کردم که دلیل اینکه تو ناراحتی نمیمونن یا اینقدر بیش از اندازه ریلکسن و به مشکلات فکر نمیکنن همین مصرف وحشتناک الکله (تو هلند سن شروع به مصرف الکل خیلی پایینه. استادم میگفت ما از ۸-۹ سالگی به بچه‌هامون به مقدار کم الکل میدیم که عادت کنن :|||||||)

 

تو کلاس ها و دوره‌های آموزشیمون همیشه یه بخش مرتبط با الکل داشتیم. مثلا اینکه بهمون گفتن تو کنفرانسا خوبه که یه مقدار کم آبجو بنوشیم که یخمون باز بشه و استرسمون برای نتورکینگ و نزدیک شدن به استادا و حرف زدن باهاشون کم بشه. ولی همزمان باید حواسمون باشه که استرس باعث میشه ظرفیتمون برای مصرف الکل بیاد پایین و زودتر از حد معمول مست بشیم. در نتیجه باید این حد تعادل رو رعایت کنیم.

یا مثلا در مبحث اخلاق پژوهش یکی از چالش‌هایی که برامون مطرح کردن این بود که اگر تو یه کنفرانس با یه نفر برین نوشیدنی بنوشین و اون مست بشه و تو عالم مستی به شما بگه که یه تقلبی در مقاله‌ش کرده (داده‌سازی یا .) شما چی کار میکنین؟ آیا گزارش میدین یا نه؟ 

 

مقالات ژورنالیستی هست درمورد مصرف زیاد الکل تو آکادمیا که با محیطهای کاری غیر آکادمیک قابل قیاس نیست. ولی انتقاداتی هم دیدم مبتنی به اینکه اون درمورد آکادمیای انگلسیه و نه هر جایی.

 

کلا برام خیلیییییییی جالبه که یهو یه عامل رو که اینقدر تو فرهنگ و زندگیو همه چیز می تونه موثر باشه ما هیچ وقت نداشتیم :)) حالت اونا واسه من عجیبه، حالت ما واسه اونا غیرقابل درک و باوره. نتیجه میشه همین که ایمیل میزنن که پترن مصرف الکلت با وضعیت روحیت نمیخوره:)))) مثکه تا الان باید الکلی شده باشم :)))))))

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
you used 0/500 translations
 
 
Don't translate on double-click
 
Don't show floating button
 
 
No Internet Connection
 

وقتی از بین پذیرش هلند و کانادا و استرالیا و بریتانیا انتخاب می‌کردم، کانادا و استرالیا رو به خاطر دور بودن گذاشتم کنار. به خودم گفتم میرم اروپا که بتونم سالی دو سه بار برگردم ایران. 

واقعیت؟ عید پارسال ایران بودم و فعلا برنامه‌م اینه که خرداد بیام ایران (اگر که تا اون موقع ۲۰ تا بلای جدید دیگه به سرمون نیاد، پروازی به ایران وحود داشته باشه، ایرانی وجود داشته باشه). که میشه ۱۴ ماه. 

فکر میکنم فرق اینجا برام با جای دور مثل کانادا فقط تو آرامش روانی اینه که می‌دونم هرموقع اتفاقی بیفته یا بخوام یا نیاز داشته باشم میتونم راحت برم و برگردم حتی برای یک هفته. همین آرامش روانی اون چیزیه که دوستانیم که با ویزای سینگل تو آمریکان میگن که بیشتر مواقع اذیتشون میکنه. مثلا اولین کریسمسی که آمریکا بودن (در حالی که تازه سپتامبر رفته بودن) فشار زیادی بهشون آورد در حالی که حتی اگر ویزاشون مالتیپل هم بود نمیخواستن۴ ماه بعد از رفتن برگردن ایران. هم زود بود و هم گرون! ولی همین فشار روانی که نمیتونن» بیان اذیتشون کرده بود. 

هرچند.به نظر میرسه این فشار روانی نتوانستن» داره به همه جا سرایت میکنه دیگه. پروازا کنسل میشه. مرزا بسته میشه.

 


بی‌حوصله لم داده بودم روی صندلی‌های سفت و چوبی کلاس و تظاهر می‌کردم که دارم به لکچر در مورد Conversational Agents گوش می‌دهم در حالی که ذهنم پیش تعطیلات عیدی بود که قرار نیست به ایران بیایم و دلم پر از حس عجیب بود. یک دفعه چشمم در اسلاید روبه‌رو به کلمه‌ی Shiraz افتاد. مثال ارائه‌دهنده درمورد کاربری بود که از bot درخواست پیشنهاد رستوران کرده بود و یکی از دو پیشنهاد bot رستورانی بود به نام Shiraz. کلمه را ۳ بار خواندم و احساس کردم چقدر ذهنم از این کلمه خالیست. هم آشنا بود و هم ذهنم تهی بود از أن. شروع کردم به کمی بلند بلند (در حدی که در سالن ارائه امکان ‌پذیر بود) تکرار کردن کلمه‌ی شیراز. ۴بار. ۵بار. آخرین بار که این کلمه را به زبان آورده بودم کی بود؟ آخرین بار که شنیده بودمش کی بود؟ کم‌کم و بعد از چند بار تکرار بلندبلند آن و شنیدن صدای خودم با گوش خودم، کلمه‌های مرتبط شروع به آمدن به ذهنم کردند: مریم، خوابگاه، رنگینک، کلم‌پلو. حافظ، سعدی،‌ بهارنارنج، فالوده، سیل،‌ شاهچراغ. آقاغوله*، داروسازی،‌ المپیاد شیمی. اردو، مدرسه، دبیرستان، آناهیتا. با هر کلمه‌ی جدیدی که به ذهنم آمد و هر کانتکست جدیدی و هر خاطره‌ی جدیدی کلمه‌ای که اول برایم سیاه و سفید و محو بود رنگ گرفت. مفهوم پیدا کرد. کلمه‌ای که برایم بیگانه شده بود کم‌کم آشنا شد و گرم و نزدیک. و بعد دلم برایش تنگ شد. چطور می‌شود دل‌تنگ شهری شد که کم‌تر از ۳ روز در آن بوده‌ام؟ می‌شود. من گاهی دل‌تنگ کوچه‌های آتن هم می‌شوم. گاهی دلم تنگ بیروت هم می‌شود. گاهی دلم می‌خواهد همه چیز را بگذارم و به قاهره برگردم! من دل‌تنگ جاهایی می‌شوم که هرگز در آن‌ها نبوده‌ام. مگر شاید در زندگی‌های پیشینم. کسی چه می‌داند؟ وقتی می‌شود دل‌تنگ شهرهای نادیده‌ی جهان شد، چرا دل‌تنگ شیراز زیبا با مردمان مهربانش با لهجه‌ی شیرینشان نشوم؟ وقتی بی‌قراری‌های سال دوم دانشگاهم به حضور مریم نازنینم قرار گرفت، مریم نازنینم با همه‌ی عشقش به شیراز زیبایش، چرا دل‌تنگ شیراز نشوم

 

تجربه‌ی غریبی بود. این دل‌تنگ کلمه‌ها شدن. این گم کردن واژه‌ها. گم کردن معانیشان. انگار که کلمه‌های فارسی یکی یکی بروند و جا خوش کنند در یک صندوق دور از دسترس ذهنم. طوری که غریبه شوند برایم. چقدر وقت بود رمان فارسی نخوانده بودم؟ پشت سر هم داستایوفسکی خواندم. آنقدر که برایم سنت‌پطرزبورگ آشناتر از شیراز شد. پشت سر هم یالوم خوانده بودم و پا به پای نویسنده در کوچه‌های شهرهای مختلف اروپا قدم زده بودم. چقدر وقت بود که رمان محلی نخوانده بودم؟ همان شب اتگار از ترس گم شدن واژه‌ها، از ترس اینکه بقیه‌ی کلمه‌ها هم یکی یکی رفته باشند و کنار شیراز آن ته صندوق جا خوش کرده باشند هجوم بردم به رمان‌های فارسی. پس از مدت خیلی زیاد.

 

قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» اسم کتاب بود! از خودم پرسیدم شیراز را بیشتر دوست داری یا سنت‌پطرزبورگ؟» و حمله کردم به کتاب. اگر چه لوکیشن داستان‌ها آمریکا بود، نیویورک، نیوجرسی، رودخانه‌ی هادسون، وال‌استریت، اما باز آن وسط‌هایش دانشگاه تهران داشت. کتاب‌فروش‌های خیابان انقلاب و آش نیکوصفت داشت. چند وقت بود که به آش نیکوصفت فکر نکرده بودم؟ راستی یادم باشد تهران که رفتم، بروم آش رشته بخورم با نان بربری تازه‌ی داغ. بروم دانشکده‌ی علوم بنشینم توی لابی تا مه‌زاد آزمایشش تمام شود، از آزمایشگاه بیاید پایین، روپوش سفیدش را بگذارد توی کمدش و بعد با هم برویم جمال‌زاده‌ی جنوبی. برویم بنشینیم روی میز و صندلی‌های طبقه‌ی دوم. من آش رشته بخورم و مه‌زاد آش شله قلم‌کار. از در و دیوار بگوییم. من از رفقایم، از درس‌هایم، از خستگی‌هایم. مه‌زاد از آزمایش‌هایش، از خواهر دوقلویش، از خواهرزاده‌اش. راستی چند وقت بود به شله‌قلم‌کار» فکر نکرده بودم؟ به جمال‌زاده‌ی جنوبی؟ به نیکوصفت؟ مه‌زاد دیگر تبریز نیست این روزها؟ حالا شده دانشجوی دکتری دانشگاه تبریز؟ دیگر در خوابگاه نیست؟ چه می‌دانم. برای من چه فرقی می‌کند؟ برای من مه‌زاد همیشه در دانشکده‌ی علوم دانشگاه تهران است و خوابگاه فاطمیه. شماره اتاقمان در خوابگاه چمران چند بود؟ ۳۱۲؟ ۲۱۳؟ ساختمان فیض؟ ۷۰؟ ۷۱؟ فرقی هم می‌کند؟ مه‌زاد که دیگر نیست. من که دیگر نیستم. راستی گفتم که مریم عزیزمان هم دیگر نیست؟ مریم زودتر از ما رفت. اول از خوابگاه رفت. بعد از ایران رفت. حالا چند سالی هست که تورنتوست. چند سال پیش دیدمش برای آخرین بار؟ یادم نیست. خیلی وقت است به آن فکر نکرده‌ام.

 

حالا که من نیستم، کی دارد روی تاب خوابگاه چمران تاب می‌خورد و گریه می‌کند برای نمره‌ی درسی که فکر می‌کند می‌افتد؟ از امتحان میان‌ترم سیگنال که برگشتم مستقیم رفتم نشستم روی تاب. تاب خوردم و گریه کردم. آنقدر گریه کردم که خدا صدایم را شنید. اگرنه با ۱۰ پاس نمی‌شدم. میشدم؟ فرقی هم می‌کند؟ حالا، ۴ سال بعد، ۵هزار کیلومتر آن‌سوتر؟ راستی چند وقت بود به خوابگاه چمران فکر نکرده بودم؟ 

 

نکند یادم برود همه‌ چیز را؟ نکند غریبه شوم با خودم، خاطراتم،‌ گذشته‌ام؟ نکند همه چیز رنگ ببازد برایم؟ نکند Dam Square برایم معنی‌دارتر بشود از میدان انقلاب؟ نکند American Book Center برایم ملموس‌تر بشود از کتاب‌فروشی‌های انقلاب؟ نکند Science Park برایم آشناتر شود از دانشکده فنی؟ 

 

شیراز. حافظ می‌خوانم. به آناهیتا فکر می‌کنم. به آقاغوله. به مریم. به رنگینک. به کل‌کل‌های همیشگیمان با مریم وقتی من از قول صائب تبریزی می‌خواندم که گفته است اصفهان نصف جهان است// اگر باشد جهانی، اصفهان است» و او برایم از قول حافظ می‌خواند اگر چه زنده رود آب حیات است ولی شیراز ما از اصفهان به». 

 

* ماجرایش شخصیست. نپرسید :) 


بار بعد که کسی گفت ایرانیا بدجنس و حریصن و تو شرایط اضطراری قیمت اجناس رو چند برابر میکنن و میریزن تو فروشگاه همه چیز رو میخرن و میبرن خونه انبار میکنن و هیچ جای دنیا همچین رفتار زشتی ندارن، میزنم تو دهنش که یاد بگیریم خودتخریبی رو بذاریم کنار. 

یه خوبی دیدن دنیا همینه که چشم آدم باز میشه به روی مزخرفاتی که پیش‌تر بهمون قبولوندن که تو بقیه جاهای دنیا برقراره و ما یرانیا از همه بدتریم.

اولین مورد کروناویروس دیروز و دومین مورد امروز (همین بغل گوش دانشگاه ما) تشخیص داده شد. قیمت ماسک از دیروز چندین برابر شده (اگر که پیدا بشه) و ماده ضدعفونی‌کننده تو مغازه‌ها پیدا نمیشه. قفسه‌های شوینده‌ها (حتی مایع دستشویی) تو فروشگاه‌ها خالیه. 

 

پ.ن: نسل‌های بعدی وقتی درمورد تمدن ایران بخونن به عنوان کشور و مردمانی که تموم شدن و منقرض شدن (یحتمل بر اثر بلایای سال ۲۰۲۰ و کی میدونه؟ شاید یکی دو سال بعدترش) در تاریخ ازمون به عنوان کسانی یاد میکنن که دچار خودتخریبی شدید بودیم و دائم در حال تحقیر کردن خودمون بودیم. 

اولین بار که فهمیدم ژاپن هیچ شباهتی به تصورات ما و قصه‌هایی که ازش شنیدیم نداره شوکه شدم. اینو بذارین کنار افسانه‌های آرمان‌شهری از کشور سوییس و تناقض آشکارش با واقعیت که باعث شد من -و هر کس که واسش تعریف کردم واقعیتو- به شوک فرو بریم. 

 


بعد از دردی که بابت مصیبت هواپیما به  دل و جانمون ریخت،‌پناه بردم به دوستانم. پناه بردم به روابط انسانی برای فرار از وحشت و تلخی و ناامیدی. محکم بغل کردم آدمای دور و برم رو تا نترسم. تا کمتر به وحشت دیرینه‌م از در تنهایی مردن و ترسیدن فکر کنم. اضطراب مرگ و نیستی و بی‌معنایی زندگی رو با همین رابطه‌های انسانی واقعی (و نه معنوی) میشه تسکین داد. اما گیرم که رفاقت رو مرهم دلم کنم. درد که قایم نشده. گم نشده. ناپدید نشده. دیشب قبل از خواب در حالی که حالم خوب بود و خوشحال بودم (میدونم چیز غریبیه وسط ترس و و حشت کروناویروس آدم خوشحال باشه. من اما بعد از مدت‌ها دلم گرم بود چون چند روزی رو تنها نبودم و با دوستانم سپری کرده بودم.) یهو به سرم زد که آدم‌های اون هواپیما -به طور خاص عکس پونه و آرش جلوی چشمم بود و پریسا و ری‌را- نمی‌دونستن کرونا چیه. اونا وقتی رفتن هنوز جهان و ایران درگیر این بلای جدید نشده بود. و بعد احساس کردم که دارن دور میشن.یادتونه اون روزهایی رو که last seenشون چند ساعت پیش بود؟ اغلب از توی فرودگاه. پیش از سوار شدن به هواپیمای مرگ. بعد لست سینشون شد چند روز. بعد یک هفته. بعد ریسنتلی. حالا کم کم داره میشه long time ago. نرم. آروم. در همون حال که ما زندگی میکنیم. خوشحال میشیم. ناراحت میشیم. گریه می‌کنیم. دوست جدید پیدا میکنیم. مقاله‌ی جدید مینویسیم. کتاب جدید میخونیم. فیلم جدید میبینیم. دور میشن کم‌کم ازمون. چون ما چیزهایی رو دیدیم و میدونیم که اونا ندیده بودن و نمیدونستن. کم‌کم اشتراکاتمون باهاشون کم میشه. 

یخ کردم باز. اضطراب مرگ. اضطراب فراموشی. زندگی پوچ بی‌معنی.

 


هفته پیش شد ۱۶ماه تمام که اینجا زندگی میکنم. دیگر خیلی وقت است که از چیزی شگفت‌زده نمی‌شوم و زندگی به حالت آرام خودش درآمده و همه چیز عادی شده. به همین خاطر دیگه چیزی توجهم را برای نوشتن جلب نمی‌کند. چیزهایی که همین پارسال برایم حسابی هیجان‌انگیز بود. به همین خاطر در چندین پست قبل گفتم که اگر چیز خاصی هست که دوست دارید درموردش بنویسم، کامنت بگذارید. بنا به قولم، در این پست می‌خواهم در مورد رواداری هلندی» یا زندگی یک مسلمان در هلند چه شکلی می‌شود؟» یا هلندی‌ها مسلمان‌ها را اذیت می‌کنند؟» بنویسم. 

 

به نظر می‌رسد که هر جامعه‌ای یک ارزش مرکزی دارد که حول آن بنا شده. مثلا به نظر من و دوستانم این طور رسیده که این ارزش در سوییس پایبندی به قانون» است. این ارزش مرکزی در هلند رواداری» و open mind» بودن در برابر هر چیز متفاوتیست. روزهای اولی که به هلند آمده بودم فشار بسیار زیادی روی خودم احساس می‌کردم. اعتماد به نفس کافی در ارتباطات نداشتم و دائم آرزو می‌کردم شنل نامرئی‌کننده‌ی هری‌پاتر را داشتم و از جمع ناپدید می‌شدم. احساس می‌کردم با همه‌ی محیط دور و برم متفاوتم و نباید آنجا باشم. فکر می‌کردم در معرض همه جور قضاوت نابه‌جای ناجوری هستم و وقتی کسی با خوش‌رفتاری خاص هلندی با لبخند گرم به سمتم می‌آمد تا باهام صحبت کند یخ می‌کردم. مدتی که گذشت و جز خوش‌رفتاری و احترام ندیدم، متوجه شدم که تمام این ذهنیت‌ها و فشارها در ذهن من است و هیچ مابه‌ازای بیرونی ندارد. 

 

پیش از آن که به هلند بیایم، اسم این کشور برای من با گل»، آسیاب بادی» و دوچرخه» گره خورده بود. ولی در مورد اطرافیانم این گونه نبود. این بود که به تعداد موهای سرم،‌ در جواب گفتن اسم کشوری که قرار بود به آن مهاجرت کنم، خنده‌های زیرزیرکی و اشاره به وید/گل/علف/ماری‌جوآنا» و Red Light District» شنیدم. توصیفاتی از کشور رویاهایم از کودکی (به خاطر عشق زیبایی و گل) که آدمی مثل من (به شدت خجالتی و boring و بچه‌مثبت) را دچار اضطراب زیادی می‌کرد. همین مسئله هفته‌های اول اقامتم در کشور جدید را بسیار پرفشارتر از آنچه باید می‌بود کرده بود. ولی بعد از مدتی متوجه شدم که اضطراب به‌جایی نیست و این مردم اپن‌مایند بودنشان مدل open mindی بعضی ایرانی‌ها –که معنیش عدم پذیرش آدم‌های با سبک زندگی سنتی‌تر یا مذهبی‌تر است– نیست. بلکه معنایش پذیرش هر چیز متفاوتیست. 

 

بنا به دلایل عجیبی دانشکده‌ی اصلی من دانشکده‌ی علوم انسانیست و نه ساینس. و محل قرارگیری این دانشکده در مرکز شهر –بخش بی‌نهایت زیبای شهر با کانال‌های زیبا و ساختمان‌های بامزه‌ی رنگارنگ به شدت باریک– است; درست در قلب منطقه‌ی معروف Red Light آمستردام! شاید تصور کنید معنی این حرف این است که ما روزها از جلوی پنجره‌های با پرده‌های قرمزرنگ رد می‌شویم که پشت آن زن‌های نیمه‌ نشسته‌اند و منتظر مشتری هستند و به دانشکده می‌رویم و شب‌ها هم از مقابل همین پنجره‌ها عبور می‌کنیم و به خانه برمی‌گردیم. در حالی که اصلا اینطور نیست. این مغازه‌ها در کوچه‌ها قرار دارند و البته باید تایید کنم که شامل برخی کوچه‌های بسیار مهم پررفت‌وآمد هم می‌شود. ولی اینطور نیست که کل منطقه همین شکل باشد. من در کل این ۱سال و چند ماه که اینجا هستم، تنها ۴-۵ بار ناچار به گذر از این کوچه‌ها شده‌ام. ولی خب! تصورات از دور به ما می‌گویند که لابد کل منطقه‌ی ردلایت همین شکل است و لابد هلندی‌ها دائم در این منطقه پرسه می‌زنند. در حالی که اساسا مشتری این مغازه‌ها توریست‌ها هستند. همین مسئله در مورد وید/علف هم برقرار است. واقعیت این است که منطقه‌ی مرکزی شهر کاملا بوی وید می‌دهد و برای کسی مثل من که به شدت به این بو حساس هستم آزاردهنده است. علی‌الخصوص عصرهای جمعه و شنبه این منطقه بوی وید خالص می‌دهد. ولی باز مشتری اکثر این مغازه‌ها و کافی‌شاپ‌*ها توریست‌ها هستند. (* در این جا کافی‌شاپ با کافه متفاوت است. کافه همان کافه‌ی خودمان است که می‌رویم و می‌نشینیم قهوه‌ یا هر نوشیدنی دیگری می‌خوریم و کافی‌شاپ محل سرو علفی‌جات است. :دی ) با برخی دوستان هلندیم که حرف می‌زدم می‌گفتند به تعداد انگشت‌های دست تجربه‌ی کشیدن یا خوردن علف را دارند و آن هم مربوط به سنین نوجوانی و دبیرستانشان بوده. (البته برخی دیگر از دوستان تجربه‌شان بسیار بیشتر است :)) ) ولی خب توریست‌های بسیاری به همین منظور به آمستردام می‌آیند. 

 

 

یک بار با دوست هلندیم در مورد استریوتایپ‌ها صحبت می‌کردیم. دوستم پرسید که چه استریوتایپی هست که ما را آزار می‌دهد و خارجی‌ها چه تصوراتی از کشور ما دارند که اذیت‌کننده است؟ گفتم این که فکر می‌کنند ایران بیابان است (استاد من به ایران می‌گوید بیابان!) و ما با شتر حمل و نقل می‌کنیم. به قدری از شنیدن این جمله متعجب شد و خندید که از خنده سیاه شده بود. گفت از دوست هندی‌ای شنیده که برخی فکر می‌کنند هندی‌های با فیل رفت و آمد میکنند :)))) دوستم به ویژه از تجربه‌ی زندگی چندماهه‌اش در آمریکا به این نتیجه رسیده بود که آمریکایی‌ها به شدت استریوتیپیکال به کشور‌ها و فرهنگ‌های متفاوت نگاه می‌کنند و با اینکه دسترسی به همه جور امکانات برای آموختن در مورد جهان دارند، به شدت کوته‌فکرند. اگر نه چه چیزی باعث می‌شود فکر کنند مردم در هلند از اسکیت روی یخ برای رفت و آمد روزانه به سر و کار استفاده می‌کنند؟:))‌ هلند کجا ممکن است این همه یخ داشته باشد؟:)))) استریوتایپ‌هایی که درمورد هلند در دیدگاه آمریکایی‌ها بوده و آزارش داده یکی همین مسئله‌ی وید بود و تصور اینکه همه‌ی مردم در همه حال High هستند و یکی هم اینکه تمام مدت پلاس محله‌ی ردلایت هستند.

 

از بحث اصلی پرت شدم! برگردیم به بحث رواداری. آن چه من در این مردم درک کردم و لمس کردم رواداری در همه امور بوده. البته که آمستردام به عنوان یک شهر به شدت اینترنشنال (که احتمال شنیدن مکالمه انگلیسی در وسایل نقلیه‌اش بیشتر از هلندیست) نماینده‌ی خوبی برای کل هلند نیست. واقعیت این است که تجربه‌ام از برخورد با آدم‌ها در شهرهای جنوبی که کاتولیک نشین هستند به این خوبی و مثبتی نبوده. ولی چون تجربه‌ی زندگی‌ام در آمستردام است ترجیح میدهم در مورد همین شهر صحبت کنم.

 

از لحاظ گوشت حلال تعداد زیادی گوشت‌فروشی عرب و ترک در شهر هست که حتی غیر مسلمان‌ها هم مشتریشان هستند (چون معتقدند گوشت خوشمزه‌تر و خوش‌خوراک‌تریست). از لحاظ پوشش هیچ مانعی چه قانون و چه فرهنگی برای مسلمان‌ها وجود ندارد و البته که تا حد زیادی به خود آدم هم برمی‌گردد که خودش را از محیط‌ها حذف کند یا نه. که من حذق نمی‌کنم و بارها به همراه دوستانم به بار رفته‌ام و هر باری حتما نوشیدنی غیرالکلی هم داشته و دوستانم هم بیشتر از خودم حواسشان به این هست. در انتخاب رستوران هم همیشه دقت می‌کنند که جایی برویم که غذای گیاهی هم داشته باشد. یک بار به رستورانی رفته بودیم و از من پرسیدند که آیا اجازه دارند پورک (گوشت خوک) سفارش بدهند یا نه. که وقتی تعجب من را دیدند از این که چرا باید غذای آن‌ها به من مرتبط باشد؟ گفتند که برخی دوستان مسلمانشان سر میزی که سر آن نوشیدنی الکلی یا گوش خورک سرو شود نمی‌نشینند. این رعایت‌های کوچک و بزرگ همیشه برای من حس دل‌گرمی و احترام داشته. 

 

دانشگاه‌ها مم هستند که سکولار بودن خود را حفظ کنند و امکان تعبیه‌ی نمازخانه در برخی دانشگاه‌ها نیست (احتمالا آمستردام سکولارترین شهر باشد :)) ) ولی به عوض آن Meditation Room هست که اسما برای ریل دانشجوهاست ولی عملا استفاده‌ی اصلی آن برای نماز خواندن دانشجویان مسلمان است. 

 

در ماه رمضان تقریبا همه‌ی دوستان ما مطلع بودند از روزه گرفتن ما و حتی سعی می‌کردند جلوی ما غذای بودار نخورند!!! گاهی سوالاتی در مورد سخت بودن روزه گرفتن، حس خودمان، فلسفه‌اش و . می‌پرسیدند. کمی در مورد اینکه حتی آب نمی‌نوشیم مردد بودند و نگران سلامتی ما. که نگرانی به‌جایی بود. روز عید فطر هم دوست هلندیم با ذوق و شوق آمد و بهم تبریک گفت و از حسم در مورد اینکه باز می‌توانم چای بنوشم پرسید :)))) همه‌ی این‌ها به من احساس تعلق داشتن» می‌داد و می‌دهد. 

 

 

یک بار حول و حوش زمانی Pride Parade (رژه‌ی افتخار هم‌جنس‌گراها/دوجنس‌گراها) داشتیم در مورد روز و زمان و مکانش صحبت می‌کردیم. چیزی که شاهدش بودم این بود که دوستان هلندیمان کمی با تردید و حتی ریشخند در این مورد صحبت می‌کردند که با تصور من متفاوت بود. من هم که خیلی زیاد محتاطم در حرف زدن در این مسائل که حساسیتی ایجاد نشود، با احتیاط گفتم که من فکر می‌کردم برای شما خیلی عادیست این مسائل. یکیشان گفت البته که نیست.  ما فقط یاد گرفته‌ایم که تظاهر کنیم که برایمان عادیست. چون باید پذیرا باشیم در برابر تفاوت‌ها و سبک‌های متفاوت زندگی. و همین یک جمله برای من توصیفی بود از رواداری» و آنچه که این مردم با پایبندی به آن زندگی می‌کنند. این رواداری را در تمام ابعاد زندگی و در برخورد با هر تفاوتی حفظ می‌کنند. من فکر میکنم برخورد خوش‌اخلاقانه‌شان با مسلمان‌ها هم از همین جنس است. شاید هزار فکر ناجور یا ترس از مسلمان‌ها داشته باشند، ولی رواداری بهشان  می‌گوید که نباید این احساسات و فکرها و قضاوت‌ها در ظاهر رفتارشان بروزی داشته باشد. این است که من هرگز احساس بدی از هیچ برخوردی با آن‌ها نداشته‌ام. 

 

من کشورهای زیادی را ندیده‌ام. اما بین هلند، آلمان، سوییس، سوئد، فنلاند و دانمارک که دیده ام، مردم هلند را خوش اخلاق‌تر، خندان‌تر و روادارتر از سایرین یافته‌ام. چون تجربه‌ی زندگی در کشورهای مهاجرپذیرتری مثل کانادا و آمریکا را نداشته‌ام، نمی‌توانم مقایسه‌ای با آن‌ها انجام بدهم (و تصور میکنم باید تفاوت فاحشی در این میان وجود داشته باشد) ولی اگر نسبی نگاه نکنم و حس خودم از زندگی در هلند را معیار قرار بدهم، می‌گویم که تجربه‌ی خیلی مثبتیست و به عنوان یک دختر مسلمان که به خاطر حجاب دینش روی پیشانیش نوشته شده در هیچ کجا احساس منفی بهم دست نداده است. 

 

در ادامه باید اضافه کنم که در صحبتی که با دو دوست دیگر داشته‌ام متوجه حس مشترکی بینمان شده‌ام. و آن اینکه تنها مواقعی که احساس خیلی منفی به ما دست داده و فشار بی‌اندازه‌ای روی خودمان احساس کرده‌ایم در جمع‌های بزرگتر ایرانی‌ها بوده (که از برخوردهایی که شخصا دیده‌ام می‌توانم مثنوی هفتاد من بنویسم) به علاوه‌ی فرودگاه، سالن ورودی پروازهای ایران‌ایر. تجربه‌ی وحشتناک و دردناک من مربوط است به اولین شنبه‌ی بعد از فاجعه‌ی هواپیما که حالم خیلی خیلی بد بود و فقط به خاطر رفتن به استقبال یکی از بچه‌های تازه از دانشگاه تهران آمده از خانه خارج شده بودم و به زور خودم را به فرودگاه رسانده بودم و به زور چندین تا قرص سر پا بودم. با همان حال بد و در حالی که دنیا برایم تیره و تار بود، هدف فحش های ناجور چند هموطن منتظر مسافرانشان قرار گرفتم که من را همدست قاتلان عزیزانمان می‌دیدند. این ماکزیمم فشاری بود که در تمام عمرم روی خودم حس کردم و بزرگترین زخمی بود که به دلم نشست. 

 

 

پ.ن۱: عید ولادت امام علی(ع)، روز پدر و روز مرد در ایران که همزمان شده با روز جهانی زن مبارک.

 

پ.ن۲: گاهی مسلمان فمنیست بودن خیلی سخت می‌شود. زمانی که از هر دو سو رانده می‌شوی. نه مسلمانیت را قبول دارند و نه فمنیست بودنت را. 

 

پ.ن۲: این روزها تازه پی برده‌ام که در طول روز چقققققدر به صورت و چشمانم دست می‌زده‌ام!!! فردای کرونا دستم را مستقیم می‌کنم توی چشمم تا تلافی این روزها دربیاید:| :))


امروز همینطور که نشسته بودم تو آفیس و سعی می‌کردم وسط سر و صداها و مسخره‌بازی‌های دو تا بچه‌ی مسترمون (که با ۲۷ سال سن فازشون شبیه بچه دبیرستانی هاست) روی کارم تمرکز کنم، یهو به ذهنم رسید که نکنه هیچ وقت نشه برگردم ایران؟ حس میکنم هی داریم دورتر و دورتر میشیم از خانواده. آبان هی بهم میگفتن فعلا نیا تو این شرایط. بعد میگفتن جنگ میشه یه وقت الان وقت اومدن نیست. بعد میگفتن هواپیمارو ایران میزنه نمیخواد بیای. الان هم که به خاطر مریضی همه از هم دورافتادیم. می ترسم از اینکه خونه داره دورتر و دورتر میشه و امیدم به دیدن مامان و بابام و مهراد هی کم‌تر و کم‌تر میشه. کاش که بشه زودتر برم ایران. 


هفته پیش شد ۱۶ماه تمام که اینجا زندگی میکنم. دیگر خیلی وقت است که از چیزی شگفت‌زده نمی‌شوم و زندگی به حالت آرام خودش درآمده و همه چیز عادی شده. به همین خاطر دیگه چیزی توجهم را برای نوشتن جلب نمی‌کند. چیزهایی که همین پارسال برایم حسابی هیجان‌انگیز بود. به همین خاطر در چندین پست قبل گفتم که اگر چیز خاصی هست که دوست دارید درموردش بنویسم، کامنت بگذارید. بنا به قولم، در این پست می‌خواهم در مورد رواداری هلندی» یا زندگی یک مسلمان در هلند چه شکلی می‌شود؟» یا هلندی‌ها مسلمان‌ها را اذیت می‌کنند؟» بنویسم. 

 

به نظر می‌رسد که هر جامعه‌ای یک ارزش مرکزی دارد که حول آن بنا شده. مثلا به نظر من و دوستانم این طور رسیده که این ارزش در سوییس پایبندی به قانون» است. این ارزش مرکزی در هلند رواداری» و open mind» بودن در برابر هر چیز متفاوتیست. روزهای اولی که به هلند آمده بودم فشار بسیار زیادی روی خودم احساس می‌کردم. اعتماد به نفس کافی در ارتباطات نداشتم و دائم آرزو می‌کردم شنل نامرئی‌کننده‌ی هری‌پاتر را داشتم و از جمع ناپدید می‌شدم. احساس می‌کردم با همه‌ی محیط دور و برم متفاوتم و نباید آنجا باشم. فکر می‌کردم در معرض همه جور قضاوت نابه‌جای ناجوری هستم و وقتی کسی با خوش‌رفتاری خاص هلندی با لبخند گرم به سمتم می‌آمد تا باهام صحبت کند یخ می‌کردم. مدتی که گذشت و جز خوش‌رفتاری و احترام ندیدم، متوجه شدم که تمام این ذهنیت‌ها و فشارها در ذهن من است و هیچ مابه‌ازای بیرونی ندارد. 

 

پیش از آن که به هلند بیایم، اسم این کشور برای من با گل»، آسیاب بادی» و دوچرخه» گره خورده بود. ولی در مورد اطرافیانم این گونه نبود. این بود که به تعداد موهای سرم،‌ در جواب گفتن اسم کشوری که قرار بود به آن مهاجرت کنم، خنده‌های زیرزیرکی و اشاره به وید/گل/علف/ماری‌جوآنا» و Red Light District» شنیدم. توصیفاتی از کشور رویاهایم از کودکی (به خاطر عشق زیبایی و گل) که آدمی مثل من (به شدت خجالتی و boring و بچه‌مثبت) را دچار اضطراب زیادی می‌کرد. همین مسئله هفته‌های اول اقامتم در کشور جدید را بسیار پرفشارتر از آنچه باید می‌بود کرده بود. ولی بعد از مدتی متوجه شدم که اضطراب به‌جایی نیست و این مردم اپن‌مایند بودنشان مدل open mindی بعضی ایرانی‌ها –که معنیش عدم پذیرش آدم‌های با سبک زندگی سنتی‌تر یا مذهبی‌تر است– نیست. بلکه معنایش پذیرش هر چیز متفاوتیست. 

 

بنا به دلایل عجیبی دانشکده‌ی اصلی من دانشکده‌ی علوم انسانیست و نه ساینس. و محل قرارگیری این دانشکده در مرکز شهر –بخش بی‌نهایت زیبای شهر با کانال‌های زیبا و ساختمان‌های بامزه‌ی رنگارنگ به شدت باریک– است; درست در قلب منطقه‌ی معروف Red Light آمستردام! شاید تصور کنید معنی این حرف این است که ما روزها از جلوی پنجره‌های با پرده‌های قرمزرنگ رد می‌شویم که پشت آن زن‌های نیمه‌ نشسته‌اند و منتظر مشتری هستند و به دانشکده می‌رویم و شب‌ها هم از مقابل همین پنجره‌ها عبور می‌کنیم و به خانه برمی‌گردیم. در حالی که اصلا اینطور نیست. این مغازه‌ها در کوچه‌ها قرار دارند و البته باید تایید کنم که شامل برخی کوچه‌های بسیار مهم پررفت‌وآمد هم می‌شود. ولی اینطور نیست که کل منطقه همین شکل باشد. من در کل این ۱سال و چند ماه که اینجا هستم، تنها ۴-۵ بار ناچار به گذر از این کوچه‌ها شده‌ام. ولی خب! تصورات از دور به ما می‌گویند که لابد کل منطقه‌ی ردلایت همین شکل است و لابد هلندی‌ها دائم در این منطقه پرسه می‌زنند. در حالی که اساسا مشتری این مغازه‌ها توریست‌ها هستند. همین مسئله در مورد وید/علف هم برقرار است. واقعیت این است که منطقه‌ی مرکزی شهر کاملا بوی وید می‌دهد و برای کسی مثل من که به شدت به این بو حساس هستم آزاردهنده است. علی‌الخصوص عصرهای جمعه و شنبه این منطقه بوی وید خالص می‌دهد. ولی باز مشتری اکثر این مغازه‌ها و کافی‌شاپ‌*ها توریست‌ها هستند. (* در این جا کافی‌شاپ با کافه متفاوت است. کافه همان کافه‌ی خودمان است که می‌رویم و می‌نشینیم قهوه‌ یا هر نوشیدنی دیگری می‌خوریم و کافی‌شاپ محل سرو علفی‌جات است. :دی ) با برخی دوستان هلندیم که حرف می‌زدم می‌گفتند به تعداد انگشت‌های دست تجربه‌ی کشیدن یا خوردن علف را دارند و آن هم مربوط به سنین نوجوانی و دبیرستانشان بوده. (البته برخی دیگر از دوستان تجربه‌شان بسیار بیشتر است :)) ) ولی خب توریست‌های بسیاری به همین منظور به آمستردام می‌آیند. 

 

 

یک بار با دوست هلندیم در مورد استریوتایپ‌ها صحبت می‌کردیم. دوستم پرسید که چه استریوتایپی هست که ما را آزار می‌دهد و خارجی‌ها چه تصوراتی از کشور ما دارند که اذیت‌کننده است؟ گفتم این که فکر می‌کنند ایران بیابان است (استاد من به ایران می‌گوید بیابان!) و ما با شتر حمل و نقل می‌کنیم. به قدری از شنیدن این جمله متعجب شد و خندید که از خنده سیاه شده بود. گفت از دوست هندی‌ای شنیده که برخی فکر می‌کنند هندی‌های با فیل رفت و آمد میکنند :)))) دوستم به ویژه از تجربه‌ی زندگی چندماهه‌اش در آمریکا به این نتیجه رسیده بود که آمریکایی‌ها به شدت استریوتیپیکال به کشور‌ها و فرهنگ‌های متفاوت نگاه می‌کنند و با اینکه دسترسی به همه جور امکانات برای آموختن در مورد جهان دارند، به شدت کوته‌فکرند. اگر نه چه چیزی باعث می‌شود فکر کنند مردم در هلند از اسکیت روی یخ برای رفت و آمد روزانه به سر و کار استفاده می‌کنند؟:))‌ هلند کجا ممکن است این همه یخ داشته باشد؟:)))) استریوتایپ‌هایی که درمورد هلند در دیدگاه آمریکایی‌ها بوده و آزارش داده یکی همین مسئله‌ی وید بود و تصور اینکه همه‌ی مردم در همه حال High هستند و یکی هم اینکه تمام مدت پلاس محله‌ی ردلایت هستند.

 

از بحث اصلی پرت شدم! برگردیم به بحث رواداری. آن چه من در این مردم درک کردم و لمس کردم رواداری در همه امور بوده. البته که آمستردام به عنوان یک شهر به شدت اینترنشنال (که احتمال شنیدن مکالمه انگلیسی در وسایل نقلیه‌اش بیشتر از هلندیست) نماینده‌ی خوبی برای کل هلند نیست. واقعیت این است که تجربه‌ام از برخورد با آدم‌ها در شهرهای جنوبی که کاتولیک نشین هستند به این خوبی و مثبتی نبوده. ولی چون تجربه‌ی زندگی‌ام در آمستردام است ترجیح میدهم در مورد همین شهر صحبت کنم.

 

از لحاظ گوشت حلال تعداد زیادی گوشت‌فروشی عرب و ترک در شهر هست که حتی غیر مسلمان‌ها هم مشتریشان هستند (چون معتقدند گوشت خوشمزه‌تر و خوش‌خوراک‌تریست). از لحاظ پوشش هیچ مانعی چه قانون و چه فرهنگی برای مسلمان‌ها وجود ندارد و البته که تا حد زیادی به خود آدم هم برمی‌گردد که خودش را از محیط‌ها حذف کند یا نه. که من حذق نمی‌کنم و بارها به همراه دوستانم به بار رفته‌ام و هر باری حتما نوشیدنی غیرالکلی هم داشته و دوستانم هم بیشتر از خودم حواسشان به این هست. در انتخاب رستوران هم همیشه دقت می‌کنند که جایی برویم که غذای گیاهی هم داشته باشد. یک بار به رستورانی رفته بودیم و از من پرسیدند که آیا اجازه دارند پورک (گوشت خوک) سفارش بدهند یا نه. که وقتی تعجب من را دیدند از این که چرا باید غذای آن‌ها به من مرتبط باشد؟ گفتند که برخی دوستان مسلمانشان سر میزی که سر آن نوشیدنی الکلی یا گوش خورک سرو شود نمی‌نشینند. این رعایت‌های کوچک و بزرگ همیشه برای من حس دل‌گرمی و احترام داشته. 

 

دانشگاه‌ها مم هستند که سکولار بودن خود را حفظ کنند و امکان تعبیه‌ی نمازخانه در برخی دانشگاه‌ها نیست (احتمالا آمستردام سکولارترین شهر باشد :)) ) ولی به عوض آن Meditation Room هست که اسما برای ریل دانشجوهاست ولی عملا استفاده‌ی اصلی آن برای نماز خواندن دانشجویان مسلمان است. 

 

در ماه رمضان تقریبا همه‌ی دوستان ما مطلع بودند از روزه گرفتن ما و حتی سعی می‌کردند جلوی ما غذای بودار نخورند!!! گاهی سوالاتی در مورد سخت بودن روزه گرفتن، حس خودمان، فلسفه‌اش و . می‌پرسیدند. کمی در مورد اینکه حتی آب نمی‌نوشیم مردد بودند و نگران سلامتی ما. که نگرانی به‌جایی بود. روز عید فطر هم دوست هلندیم با ذوق و شوق آمد و بهم تبریک گفت و از حسم در مورد اینکه باز می‌توانم چای بنوشم پرسید :)))) همه‌ی این‌ها به من احساس تعلق داشتن» می‌داد و می‌دهد. 

 

 

یک بار حول و حوش زمانی Pride Parade (رژه‌ی افتخار هم‌جنس‌گراها/دوجنس‌گراها) داشتیم در مورد روز و زمان و مکانش صحبت می‌کردیم. چیزی که شاهدش بودم این بود که دوستان هلندیمان کمی با تردید و حتی ریشخند در این مورد صحبت می‌کردند که با تصور من متفاوت بود. من هم که خیلی زیاد محتاطم در حرف زدن در این مسائل که حساسیتی ایجاد نشود، با احتیاط گفتم که من فکر می‌کردم برای شما خیلی عادیست این مسائل. یکیشان گفت البته که نیست.  ما فقط یاد گرفته‌ایم که تظاهر کنیم که برایمان عادیست. چون باید پذیرا باشیم در برابر تفاوت‌ها و سبک‌های متفاوت زندگی. و همین یک جمله برای من توصیفی بود از رواداری» و آنچه که این مردم با پایبندی به آن زندگی می‌کنند. این رواداری را در تمام ابعاد زندگی و در برخورد با هر تفاوتی حفظ می‌کنند. من فکر میکنم برخورد خوش‌اخلاقانه‌شان با مسلمان‌ها هم از همین جنس است. شاید هزار فکر ناجور یا ترس از مسلمان‌ها داشته باشند، ولی رواداری بهشان  می‌گوید که نباید این احساسات و فکرها و قضاوت‌ها در ظاهر رفتارشان بروزی داشته باشد. این است که من هرگز احساس بدی از هیچ برخوردی با آن‌ها نداشته‌ام. 

 

من کشورهای زیادی را ندیده‌ام. اما بین هلند، آلمان، سوییس، سوئد، فنلاند و دانمارک که دیده ام، مردم هلند را خوش اخلاق‌تر، خندان‌تر و روادارتر از سایرین یافته‌ام. چون تجربه‌ی زندگی در کشورهای مهاجرپذیرتری مثل کانادا و آمریکا را نداشته‌ام، نمی‌توانم مقایسه‌ای با آن‌ها انجام بدهم (و تصور میکنم باید تفاوت فاحشی در این میان وجود داشته باشد) ولی اگر نسبی نگاه نکنم و حس خودم از زندگی در هلند را معیار قرار بدهم، می‌گویم که تجربه‌ی خیلی مثبتیست و به عنوان یک دختر مسلمان که به خاطر حجاب دینش روی پیشانیش نوشته شده در هیچ کجا احساس منفی بهم دست نداده است. 

 

در ادامه باید اضافه کنم که در صحبتی که با دو دوست دیگر داشته‌ام متوجه حس مشترکی بینمان شده‌ام. و آن اینکه تنها مواقعی که احساس خیلی منفی به ما دست داده و فشار بی‌اندازه‌ای روی خودمان احساس کرده‌ایم در جمع‌های بزرگتر ایرانی‌ها بوده (که از برخوردهایی که شخصا دیده‌ام می‌توانم مثنوی هفتاد من بنویسم) به علاوه‌ی فرودگاه، سالن ورودی پروازهای ایران‌ایر. تجربه‌ی وحشتناک و دردناک من مربوط است به اولین شنبه‌ی بعد از فاجعه‌ی هواپیما که حالم خیلی خیلی بد بود و فقط به خاطر رفتن به استقبال یکی از بچه‌های تازه از دانشگاه تهران آمده از خانه خارج شده بودم و به زور خودم را به فرودگاه رسانده بودم و به زور چندین تا قرص سر پا بودم. با همان حال بد و در حالی که دنیا برایم تیره و تار بود، هدف فحش های ناجور چند هموطن منتظر مسافرانشان قرار گرفتم که من را همدست قاتلان عزیزانمان می‌دیدند. این ماکزیمم فشاری بود که در تمام عمرم روی خودم حس کردم و بزرگترین زخمی بود که به دلم نشست. 

 

 

پ.ن۱: عید ولادت امام علی(ع)، روز پدر و روز مرد در ایران که همزمان شده با روز جهانی زن مبارک.

 

پ.ن۲: گاهی مسلمان فمنیست بودن خیلی سخت می‌شود. زمانی که از هر دو سو رانده می‌شوی. نه مسلمانیت را قبول دارند و نه فمنیست بودنت را. 

 

پ.ن۲: این روزها تازه پی برده‌ام که در طول روز چقققققدر به صورت و چشمانم دست می‌زده‌ام!!! فردای کرونا دو انگشتم را مستقیم می‌کنم توی چشم‌هایم تا تلافی این روزها دربیاید:| :))


۱.

اول یه کم درمورد وضعیت تو هلند بگم. اینجا از اول اصلا بیماری رو جدی نگرفتن و اصرار داشتن که آنفلوانزای معمولی خیلی بدتره و این بیخودی سر و صدا ایجاد کرده و جهان الکی دچار پنیک شده. متاسفانه این اعتقاد رو اونقدر حفظ کردن تا دیگه دیر شد. از طرفی هم شستن دست چندان بینشون متداول نیست و عادت پیشفرضشون این نیست که هی دستشون رو بشورن. و خب یه مقدار زیادی اینکه ما از روزهای اول رسیدن بیماری به هلند شروع به مراقبت‌های اولیه و استفاده از ژل دست کردیم براشون  غیرعادی و overreacting به نظر میرسید. جمعه‌ی پیش ما تو دانشگاه به مدیر گروهمون گفتیم که آیا وقتش نشده از خونه کار کنیم؟ که گفتن نه و هنوز مشکلی نیست و . .

یکشنبه شب نخست‌وزیر تو تلویزیون ملی صحبت کرد و از مردم خواست با هم دست ندن و دستاشونو بشورن!! در حالی که در پایان سخنرانی با طرف دیگه دست داد و دست در گردن دیگری از سالن خارج شد. میزان جدی گرفتن ماجرا رو میتونید ببینید اینجا. . 

دوشنبه شب ایمیل زدن که میتونین از این به بعد از خونه کار کنین. ۴شنبه شب ایمیل زدن که از فردا باید» از خونه کار کنین. و عاقبت روز ۵شنبه ظهر با کنفرانس مطبوعاتی نخست‌وزیر اعلام شد که بهتره هرکسی که میتونه از خونه کار کنه و ایونت‌های بالای ۱۰۰ نفر همه کنسل بشه و کلاس‌های دانشگاه‌ها هم آنلاین برگزار بشه. ولی مدارس بسته نمیشن! این در حالی بود که شیب افزایش تعداد بیمارها خیلی زیاد شده بود. روز یکشنبه (دیروز) ساعت ۵ونیم عصر نخست‌وزیر مجددا کنفرانس مطبوعاتی داشت و تعطیلی مدارس، کافه‌ها، بارها، کافی‌شاپ‌ها، رستوران‌ها، ‌کلاب‌ها و . رو تا سه هفته‌ی دیگه (۶ آوریل) اعلام کردن. در حال حاضر و حداقل تا سه هفته‌ی آینده ما همه از خونه کار می‌کنیم. فعلا فرنطینه یا لاک‌داون شبیه ایتالیا یا حتی مدل مردم تو ایران رو نداریم و منع خروج از خونه برامون وجود نداره ولی بهتره جاهای شلوغ نریم. ولی خب خرید روزانه یا گشت زدن دور و بر خونه یا رفتن به پارکهای خلوت اشکالی نداره. 

 

آماری که از اینجا برای تعداد مبتلایان گزارش میشه حتی نزدیک به تعداد مبتلایان واقعی هم نیست به این علت که تا وقتی علایم خیلی شدید نشه تست نمیگیرن و از هر خانواده هم فقط یه نفرو تست میکنن و کیت‌ها رو برای تست کردن مکرر اعضای کادر درمان نگه میدارن. ت‌هایی که دولت از اول در پیش گرفت و واکنش‌های مردم و مسخره کردنشون و جدی نگرفتن شرایط یه مقدار زیادی برای ما اکه چشممون به اخبار ایران بود و نمودار افزایش مبتلایان و مرگ و میر تو ایران عجیب و غریب بود و نگران‌کننده. بله. ما واقعا نگران بودیم . ولی در عین حال این واکنش‌های آروم و نرم و نازکشون رو هم نمیشه به عنوان بیشعوری تلقی کرد چون ریشه‌های فرهنگی داره (استادم کلی در این مورد حرف زد باهام و شاید یه وقتی درموردش بنویسم). در هرحال حالا یه پسربچه‌ی ۱۶ ساله بر اثر ابتلا به کرونا تو ICU بستری شده و حال مساعدی نداره. فکر میکنم بروز این کیس و یه کیس نوزاد تو ایتالیا چیزی بوده که باعث شده دولت تجدید نظر کنه و مدارس تعطیل بشن. 

 

در هرحال ما در قرنطینه خانگی نیستیم. صرفا تلاش میکنیم سر کار و به جاهای شلوغ نریم. ولی منعی برای خروجمون از خونه وجود نداره. 

 

۲.

با سخنرانی روز ۵شنبه‌ی نخست‌وزیر و اعلام کار از خونه، مردم به طرز عجیب و غریبی به سوپرمارکت‌ها هجوم بردن. من روز جمعه‌ ظهر رفتم به یکی از بزرگترین شعبه‌های فروشگاه لیدل و صحنه‌ای رو که روبه‌روم میدیدم باور نمی‌کردم. قفسه‌های خالی‌یخچال‌های خالی. و این وضع کمابیش تو همه‌ی سوپرمارکت‌های کشور برقرار بوده. در حالی که کمبودی وجود نداشت و نداره. حتی جلوی خودم دو بار یخچال لبنیات رو پر کردن و باز خالی شد. که البته خرید مواد خوراکی کاملا قابل درک و درسته. به هرحال خانواده‌ها میومدن برای دو هفته خرید کنن و یه خانواده‌ی ۴-۵ نفری مصرفش قطعا چندین برابر منه و اینطوری یخچال‌ها خالی میشن. ولی درمورد مواد شوینده، و به ویژه دستمال توالت واقعا همه چیز عجیب بود و آخرامانی.

 

 

 

۳.

نماز جمعه‌ روز جمعه برگزار نشد و مساجد اعلام کردن که همه‌ی برنامه‌هاشون تا اطلاع ثانوی تعطیل میشه. من تو صفحه‌ی فسبوک یکی از کلیساهای پروتستان دیدم که برنامه‌ی روز یکشنبه‌شون رو برگزار کردن و تنها درخواستی که کرده بودن این بود که دستاتونو بشورین و به جای دست دادن دست ت بدین واسه هم. که البته کارشون خلاف قانون نبود (چون گفته شده بود ایونت‌های بالای ۱۰۰ نفر کنسل بشن که معلوم نیست عدد ۱۰۰ رو از کجا آوردن!! و در هرحال شرکت‌کنندگان برنامه‌ی این کلیسا کمتر از ۱۰۰ نفر هستن) ولی خلاف عقل بود و من واقعا بهت‌زده شدم.

 

۴.

بلژیک خیلی زودتر از هلند اقدام کرده بود به جز تعطیلی دانشگاه‌ها و مدارس، رستوران‌ها و بارها رو هم تعطیل کرده بود. روز شنبه و یکشنبه که آخر هفته بود تعدادی از مردم بلژیک اومدن هلند و تو بارهای هلند پارتی گرفتن. این اخبار برای خیلی‌ها شوکه‌کننده بود.

 

۵.

دیروز ساعت ۵ اعلام عمومی شد که بارها و کافی‌شاپ‌های هلند از ساعت ۶ به مدت سه هفته تعطیل خواهند شد. بلافاصله جلوی کافی‌شاپ‌ها صف‌های طویل تشکیل شد! (قبلا هم گفتم، بازم میگم: کافی‌شاپ در هلند مفهومش با کافه متفاوته. کافی‌شاپ محل عرضه و مصرف محصولات ماری‌جوانا/وید/علف ه.)

 

۶.

همه‌ی این‌ها رو ننوشتم که بگم مردم هلند چقدر بی‌شعور و نفهمن و ما عاریایی‌ها چقدر خوب و فهمیده‌ایم! صرفا خواستم توجهتون رو به شباهت واکنش‌ها در دنیا جلب کنم تا دیگه هیچ وقت و تو هیچ شرایط اضطراری فکر نکنیم مردمان جهان اول خوب و با درک و فهم واکنش نشون میدن و ما مردم جهان سوم حمله می‌کنیم به همه چی و خودخواهانه عمل میکنیم. چون اینطور نیست. چون مردم جهان همه عین هم واکنش نشون میدن. همینقدر خودخواهانه و غیر عقلانی. شرایط اضطرار و بحران همه رو شبیه هم میکنه. 

 

 

 

۷.

این دوره تفریح و تعطیلی که نیست. بلکه فقط قراره کارامون رو از داخل خونه انجام بدیم. ولی این حضور دائمی در خونه میتونه ایجاد خمودگی بکنه. بنا به پیشنهاد حورا یه سری فیلم و سریال و پادکستی که دوست داشتم رو معرفی میکنم که شاید به گذروندن ملال این روزها کمکی بکنه.

 

این‌ها پادکست‌هاییه که من گوش میدم:

چنل بی: کیه که چنل بی رو نشناسه؟ فکر میکنم چنل‌بی پادکستی بود که هم پای خیلیا رو به پادکست شنیدن باز کرد و هم پادکست ساختن. تو چنل‌بی ماجراهای جالب رو از روی مقالات و کتاب‌های معتبر انگلیسی‌زبان تعریف میکنن.

بی‌پلاس: بی‌پلاس رو هم دیگه تقریبا همه میشناسن. یا حداقل من اینطور فکر میکنم! تو پادکست بی‌پلاس کتاب‌های بسیار جذاب و مفیدی رو به صورت خلاصه معرفی میکنن. اصرار علی بندری تو این پادکست بر اینه که بی‌پلاس قرار نیست جایگزین کتاب خوندن بشه و هدفش صرفا تشویق مخاطب به خوندن اون کتابه. که روی من که خیلی موثر بود این کارش.

میم: مقالات برتر ژورنالیستی که جایزه‌های مهم مثل پولیتزر گرفتن رو تجربه و تعریف میکنه.

ناوکست: کتاب

انسان خردمند رو به شکل جذابی تعریف میکنه.

واوکست: اگر به زبان‌شناسی و واژه‌شناسی علاقه‌مندین این پادکستو امتحان کنین.

استرینگ‌کست: پادکست مورد علاقه‌ی منه! مطالب علمی رو به صورت جذاب و کوتاه و همه‌فهم توضیح میده. خیلی خیلی خیلی دوستش دارم.

راوکست: 

رادیودال: مصاحبه با کسانی که مهاجرت کرده‌اند به جاهای مختلف دنیا. لحن مکالمات و گفتگو و تجربیاتی که مصاحبه‌شونده‌ها ازشون صحبت میکنن بی‌اندازه برای شخص من جذاب و جالبه. در مورد کشورهای ژاپن و کره و چین هم که برام خیلی ناشناخته بودن از این طریق یه کوچولو دید پیدا کردم.

 

 

فیلم:

آخرین فیلم‌هایی که من دیدم اینا بوده:

Marriage Story رو من خیلی دوست داشتم. به خصوص یه سکانس طلایی داره که فکر میکنم

Laura Dern به خاطر همین سکانس و همین مونولوگ طلایی اسکار بهترین بازیگر نقش دوم زن رو برده. همونطور که از اسمش مشخصه داستان یه ازدواج و طلاقه.

1917 رو تو سینما دیدیم. فیلم بسیار بسیار بسیار قشنگی بود ولی اگر حال و روز روحیتون چندان جالب نیست و تو استرس و هول و ولایین واقعا بهترین انتخاب نیست برای دیدن. بذارید تو شرایط استیبل‌تر ببینیدش:)) درمورد جنگ جهانی اوله و یه ماموریت حیاتی که به دوش دو تا سرباز جوون گذاشته میشه تا بتونن جون یه عده‌ی زیادی از سربازها رو نجات بدن. عملیاتی لو رفته بود و این دو سرباز مامور میشن که به خط مقدم برن و به گروهی که مسئول اون عملیات بود خبر بدن که عملیات لو رفته و نباید حمله کنند. بسیار نفس‌گیر و قشنگ بود.

 

Little women بازسازی همون ن کوچک معروفیه که احتمالا بارها کارتونش رو دیدید یا کتابش رو خوندید. ولی یه مقدار با قاطی کردن مفاهیم جدید. بسیار بسیار بسیار دیدنش حال‌خوب‌کن و لذت‌بخش بود. این رو هم تو سینما دیدیم و دیدنش رو حتما تو این روزها توصیه میکنم چون حال و هواش لطیف و انرژی‌بخش بود. 

Jojo rabiit رو من واقعا دوست داشتم. درمورد یه بچه‌ست که قهرمانش هیتلره و تو فکرش با هیتلر دوسته!! خیلی فیلم قشنگی بود به نظر من.

میدونم خیلی عجیبه که تا الان ندیده بودم، ولی به هرحال سه‌گانه‌ی

before sunrise،

before sunset و

before midnight رو من تازه دیدم! و واقعا چقدر حال‌خوب‌کن بود! اگر به احتمال چند درصد شمام مثل من تا حالا ندیدینشون، الان وقت مناسبیه برای تماشاشون. این سه تا فیلم از سال ۱۹۹۵ تا ۲۰۱۳ به فاصله‌ی ۹سال-۹سال از هم ساخته شدن و یه رباطه رو در طول ۱۸ سال نشون میدن. خیلی حال خوب‌کن بود ااینم. به خصوص اولی و سومی. اونقدری که تصمیم دارم دوباره هم ببینمشون:)


کتاب:

من اخیرا کتاب‌های خوبی نخوندم:))) دو تا کتاب از نویسنده‌های ایرانی خوندم که ببینم وضعیت رمان‌های فارسی در چه حالیه ولی واقعا ارزش معرفی ندارن. در حال حاضر دارم بالاخره

Digital Minimalism رو میخونم که از همون نویسنده‌ی

Deep Workه و یک جورهایی دنباله‌ی همون کتاب. نویسنده‌ی کتاب استاد کامپیوتر ساینس دانشگاه Georgetownه. این کتاب رو همراه با همون Deep workخریده بودم ولی تا حالا فرصت مطالعه‌ش پیش نیومده بود. احتمال زیاد تو یه پست خلاصه ش رو مینویسم.

 

اگر بخوام کتابی پیشنهاد کنم که مناسب این روزها باشه، برمیگردم سراغ کتاب

تسلی‌بخشی‌های فلسفه از آلن دوباتن. خبر خوب اینکه

کتاب صوتیش با گویش آقای آرمان سلطان‌زاده موجوده (کسی که صدا و تکنیک خوانشش من رو به کتاب صوتی معتاد کرده:)) ) و میتونین از فیدیبو بگیرید. 

همچنین به نظرم بهترین موقعیته برای اینکه برید سراغ کتاب‌های اروین یالوم برای خودکاوی و کمک به خود. به طور خاص دو تا کتاب

روان‌درمانی اگزیستانسیال و

درمان شوپنهاور. 

 

امیدوارم که این روزها بگذره و یه روزِ دوری ازشون به عنوان خاطرات عجیب و غریب دور برای نوه‌هامون تعریف کنیم. در عین حال نمیگم کاش به خیر بگذره چون من هرچی هم که بشه اسم اتفاقی رو که طی اون تا این لحظه بالای ۶۰۰۰ نفر کشته شدن و چندین برابر این تعداد سوگوار ابدی شدن به خیر گذاشتن نمیذارم.

 

۷.

کار کردن از خونه واقعا سخته. تمرکز کردن تو خونه واقعا سخته. اونقدر که به جای کار کردن میای پست وبلاگ مینویسی:)

 

 

۸. 

این دو تا عکس هم جهت خوشگل شدن اینجا:)) اولی هاپوییه که وقتی رفتم خرید از فروشگاه و با قفسه‌های خالی مواجه شدم برش داشتم و با خودم آوردم (چون به هرحال در قرنطینه چی واجب‌تر از عروسکی که آدم بغلش کنه و حس تنهایی نکنه؟:))) ). فقط تصور کنین قیافه‌ی مردمی رو که تو صف حساب کردن خریدهای ضروریشون پشت سر من بودن با یه عروسک گنده! :)))

بعدا به مهراد گفتم برای سگم اسم بذاره، گفت دونالد ماهی» (شخصیت یکی از کتاباش)! گفتم دونالد یا دونالد ماهی؟! تاکید کرد که نخیر! دونالد ماهی! :))))

من یه سگی دارم که اسمش دونالد ماهیه!

 

دومی هم عکسیه جهت خوش‌رنگ و بهاری شدن اینجا:) دیروز رفتم گلخونه بهار رو بار زدم آوردم خونه. 

 

 

 


داشتم دیروز به این فکر میکردم که این ویروس چه ایده‌ی خفنی میتونست باشه برای یه فیلم علمی تخیلی. یه ویروسی که میاد و به خود آدما وما آسیب نمی‌رسونه، ولی به اطرافیان مسن‌تر یا ضعیف‌تر آسیب می‌رسونه. و موضوع مرکزی فیلم می‌شد خودخواهی» بشر و اینکه چطور رفتار میکنه و واکنش نشون میده. فیلمی می‌شد درمورد فلسفه اخلاق و خیلی چالشی و هیجان‌انگیز.

اما افسوس. افسوس که فیلم علمی تخیلی نیست و واقعیتیه که داریم زندگیش میکنیم.

اما بعدش کلی از روش فیلم،‌ کتاب، آزمایش‌های فلسفه اخلاق و بحق فلسفی تولید میشه. یه روز دوری امروزهای مارو تو پادکست (در واقع ورژن اون روزیش هرچی که باشه!) گوش میدن و چون معما حل شده تا اون روز و به معمای حل‌شده دارن نگاه میکنن کلی به واکنش‌های دولت‌ها و آدم‌ها با بهت و تاسف نگاه میکنن. نمیدونن که ما داریم معمارو زندگی میکنیم. روزهایی که حتی دولت‌ها نمیدونن چه استراتژی‌ای بهتره. و دائم به مردمشون میگن که ما داریم تصمیمات سختی میگیریم و ازتون میخوایم درکمون کنین و حمایتمون کنین. و آدما تو بیمارستان میمیرن. و هر روز به شمار کشته‌شده‌ها اضافه میشه. بعدتر معلوم میشه یه مسکن معمولی روزانه که برای سردرد مصرف میکنیم خیلیامون میتونه باعث بدتر شدن و شدیدتر شدن  این بیماری ناشناخته بشه. واقعا هیجان‌انگیزه برای شنیدن تو یه پادکست یا خوندن تو یه کتاب یا دیدن تو یه فیلم. ولی زندگی کردنش؟ وحشتناکه.

 

پ.ن: پست بعدی میشه عیدانه ^_^

 

 

اولین هفت سین من و اولین نوروزی که کنار خانواده نیستم. ولی به لطف تکنولوژی سال تحویل رو کنار هم بودیم و باید بگم که تجربه‌ی واقعا عجیبی بود. 

 

روزهای خوبی برای جشن گرفتن نیست، ولی ما چشممون به آینده‌س و روزهای روشنی که شاید بیان. حتی اگر نیان، امید این روزهامون رو آسون‌تر میکنه در نتیجه با امید داشتن چیزی رو از دست نمیدیم.

راستش دستاوردی نمیخوام بنویسم امسال و هدف و آرزویی هم نمیخوام برای سال بعد بنویسم. همین که سلامت باشیم و رو به رشد کافیه. 

 

 

سال نوتون مبارک!


وزیر بهداشت هلند به خاطر خستگی زیاد استعفا داد و وزیر جدید گذاشتن و یه نفر مخصوص رسیدگی به کرونا.

متاسفانه آمار فوتی‌های کشور داره به طرز نگران‌کننده‌ای مشابه ایتالیا پیش میره که اگر ادامه پیدا کنه معنیش اینه که فاجعه در راهه.

 

روز یکشنبه صبح ما با Amber Alert از طرف دولت هلند مواجه شدیم روی گوشیهامون که فقط زمان‌هایی ارسال میشه که شرایط اضطراریه (فکر میکنم بار قبلی که دیده بودم این پیام رو زمانی بود که یه نفر داشت تو قطار به مردم تیراندازی میکرد. اون مرد به حبس ابد محکوم شد چند روز پیش.)  اول خیلی ترسیدیم ولی بعد دیدیم که یادآوری و هشدار حفظ فاصله‌ی ۱.۵ متری از همدیگه‌س. 

متاسفانه هوای بهاری در آخر هفته موجب شد که تعداد زیادی برن تو پارکها و کنار ساحل صددرصد بدون حفظ فاصله ۱.۵ متری. که هم نگران‌کننده بود و هم ناراحت‌کننده. ما روز جمعه گه برای اول سال مرخصی گرفته بودیم ۱۰ کیلومتر دوچرخه‌سواری کردیم تا جنگل و بعد ۳کیلومتر پیاده‌روی کردیم تا برسیم به باغ شکوفه‌ها و بعد هم همین رو برگشتیم! این ورزشکارانه‌ترین روز اول سال من تو کل عمرم بوده!! واقعا هم خلوت بود اونجا و ما هم کار بدی انجام نداده بودیم (اجاره داشتیم به جاهای خلوت برای هوا خوردن بریم. و پارکهای داخل شهر اصلا خلوت نبودن. ولی جنگل چون از شهر دور بود خلوت بود) و فاصله ۱.۵ متری بین خودمون رو هم کاملا حفظ کردیم در کل مسیر. ولی آخر هفته که مردم تعطیل بودن جمعیت وحشتناکی به اونجا رفتن که نقض قانون بود. به همین علت امروز دوباره کنفرانس مطبوعاتی بود با حضور وزیر دادگستری (و نه بهداشت)! گفتن به خاطر عدم رعایت قانون و با توجه به آمار نگران‌کننده، مجبورن شرایط رو سخت‌تر کنن. از این به بعد تجمع بیش از دو نفر ممنوعه مگر اینکه خانواده باشن. همه باید فاصله ۱.۵ متر رو رعایت کنن و اگر هر کدوم از اینا رعایت نشه حدود ۴۰۰ یورو جریمه داره. سوپرمارکتها هم باید تدبیری بیندیشن که تنها تعدادی بتونن داخل سوپرمارکت باشن که بتونن فاصله رو حفظ کنن و اگرنه بسته میشن. حتی داخل خونه‌ها هم نباید بیش از ۳ مهمون بیاد و اونم به شرط حفظ فاصله. تمام ایونت‌ها هم کنسله. و از هر خانواده‌ای هم اگر یک نفر هم علایم داشته باشه (چون تست نمیگیرن معلوم نیست کروناست یا نه، ولی در صورت داشتن علایم باید فرض رو بر کرونا بذاریم) کل خانواده باید قرنطینه بشن. قوانین از امشب برقراره و تا اول ژوئن هم برقرار میمونه. و این یعنی ۲ماه و یک هفته از الان. 

 

راستش زندگی در تنهایی و بدون مجوز خروج از خونه واقعا کار سختیه. درسته که اجازه داریم بریم قدم بزنیم تو جاهای خلوت یا بدویم ولی اینکه نمیشه کسی رو ببینیم و ارتباط حضوری وجود نخواهد داشت برای مدت به این طولانی‌ای واقعا سخته. کلا داریم همه روزهای سختی رو زندگی میکنیم. مراقب خودتون باشین. منم سعی میکنم مراقب خودم باشم. 

 

 

 

 


۱.

دیروز صبح زودتر بیدار شدم که تا همه جا خلوته برم خرید و برگردم. و بعد هم برم تو یه پارک نزدیک یا کنار یه کانال نزدیک قدم بزنم و سریع برگردم. ولی اتفاقی که افتاد این بود که تا پام رو از خونه گذاشتم بیرون، میخواستم برگردم. دیگه به هیچ جا احساس امنیت نداشتم. در عرض بیست دیقه رفتم لیدل، با ماکزیمم فاصله ممکن از آدما ایستادم و خریدامو کردم و برگشتم. حتی بی‌خیال خریدن گوشت و مرغ شدم. حتی بیخیال یه لحظه پارک کردن دوچرخه کنار پل و قدم زدن روش شدم. فقط میخواستم برگردم خونه. هر آدم مسنی که تو خیابون میدیدم میخواستم ناپدید بشم مبادا که مریض باشم و الان بهشون ویروس رو منتقل کنم. واقعا اتفاقی که داره واسمون میفته تحت تاثیر این ماجراها عجیبه! و عواقب بعدیش سنگین.

 

۲.

وفتی فیلم میبینم یا کتاب میخونم و توش آدما دست همو میگیرن، یا همدیگه رو بغل میکنن، و یا حتی فاصله‌شون از هم کمتر از ۲متره میخوام جیغ بزنم از وحشت. وقتی این ماجراها تموم بشه، یه لشکر آدم باید بیان دست منو بگیرن و منو به زور از خونه ببرن بیرون و بهم بگن که همه چی امنه. و اشکالی نداره که دستم دست کسی رو لمس کنه!

 

۳.

به آدما تا حدی کمک کنین که اگر شروع به سوءاستفاده کردن عصبیتون نکنن. فکر میکنم زیاده‌روی از خودم بوده. از این که میخوام همه رو ساپورت کنم (برای پاسخ دادن به نیاز درونی خودم که حمایتگریه). و خب! همه جنبه‌شو ندارن. ممکنه شروع به سوء استفاده کنن. و الان من با هر رفتار عجیبی عصبی میشم. و میخوام داد بزنم. واقعا برام درک آدم‌های خود-مرکز جهان‌پندار سخته. میخوام برم بهش بگم که هی پسر! میدونی همه چیزدر مورد تو نیست؟ که همه انسان‌ها برای خدمت‌رسانی به تو نیستن؟

 

۴.

خدا خالقان تکنولوژی رو خیر بده:) هم سال تحویلو با خانواده گذروندم، هم دیروز و تولد برادرم رو. هم اینکه گاهی اسکایپی بازی میکنیم با بچه‌ها، هم تولد میگیریم باهاش و هم جلسه کتابخوانی برگزار میکنیم. تازه همه‌ی اینا به جز استفاده‌ی اصلیش برای کار و میتینگ‌های کاریمونه! 

 

۵.

قسمت شانزدهم از پادکست میم رو گوش بدین. درمورد اپیدمی ابولاست در سال ۱۹۹۵. و استیرینگ‌کست هم ۳ قسمت ویژه داره روی ماجرای اپیدمی آنفلوانزای اسپانیایی تو سال ۱۹۱۸. البته قسمت اولش یکشنبه‌ی پیش منتشر شده و قسمت بعدی هم فردا میاد. سومیش هم میشه یکشنبه‌ی بعدی. خیلی جالبه نگاه کردن به اپیدمی‌های قبلی و واکنش های دولت‌ها و کشورها بهش. هرچند که هیچی جالب‌تر از اپیدمی کنونی و دیدن تهای کشورهای مختلف نیست. کاش ما اونی بودیم که قصه‌شو میخوندیم نه که وسطش زندگی کنیم! 

 

۶.

این روزها دیدن آمار کشته‌شده‌های ایتالیا و اسپانیا قلبم رو مچاله میکنه. و به این فکر میکنم که عدد واقعی ایران چنده؟ به اندازه‌ی ایتالیا؟

 

۷.

احساس عدم تعلق به آکادمیا این روزها خیلی اذیتم میکنه. وقتی میبینم بقیه هنوز میتونن وسط این ماجرا هم روی مقاله‌هاشون تمرکز کنن و واقعا اهمیت بدن به آخرین مدل منتشرشده درمورد سیستم‌های summarization یا بهتر شدن کیفیت conversational search تو یه اپ خرید لباس، مطمئن میشم که من متعلق به این فضا نیستم. میدونم یه روزی دوباره کارهای ما هم معنی پیدا میکنه (وقتی از بحران و مصیبت گذشتیم). ولی این روزها؟ راستش همه‌ش به نظرم بی‌معنیه.

 

۸.

هلند یه گایدلاین منتشر کرد چند روز پیش برای اولویت‌بندی مریض‌ها در صورت کم‌آمدن تخت‌های آی سی یو. که کی بستری بشه، و کی رها بشه به حال خودش تا بمیره! دیدن اون گایدلاین و اینکه آدم چطور با بالا رفتن سنش ارزشش کم میشه قلبم درد گرفت و دلم خواست همین روزا و پیش از اون که بی‌ارزش بشم بمیرم. میدونین چی اذیتم میکنه؟ اینکه میشد جلوی اینا رو گرفت. اینکه اون روزهایی که هلندی‌ها مسخره میکردن و هارهار برای اذیت کردن ما همدیگه رو بغل میکردن یا بدون شستن دستشون غذا میخوردن اگر جدی میگرفتن لازم نبود الان به اولویت‌بندی مریض‌هاشون فکر کنن. مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها، مادرها و پدرهای خودشون. من درمورد هلند می‌نویسم چون اقلا شفافیت توش وجود داره و واقعیت عددها رو میدونیم و میدونیم داره چه اتفاقی میفته. از ایارن هیچی مشخص نیست. تنها چیزی که میدونیم اینه که واقعیت خیلیییییییی بدتر از اونیه که عددها میگن.

 

۹.

یه مقاله منتشر شده بود که میگفت اگر وضع کنونی ۵ماه طول بکشه، بحران اقتصادی که کشورو در برمیگیره از بحران اقتصادی ۲۰۰۸ بدتره. چقدر تو پادکستا و کتابا درمورد بحران ۲۰۰۸ میخوندم و رد میشدم. حالا.

بشر خیلی به خودش مغروره! مهاجرت کردیم که از حجم ابهام و عدم قطعیت کم بشه و بتونیم روی چیزی حساب کنیم و بتونیم به شغل و درآمدمون فکر کنیم. نمیدونستیم یه موجود فسقلی میتونه کل دنیا رو در بحران فرو ببره.

 

۱۰.

 دعام کنین.

 

۱۱. 

اعیاد شعبانیه مبارک. چقدر رمضان نزدیکه! خدا توفیق روزه‌داری رو بده. 


دیروز با دوست هلندیم که آروم‌ترین و خویشتن‌دارترین آدمیه که تو عمرم دیدم حرف میزدم. میگفت من نمیفهمم آدما چطور اینقدر آرومن؟ اگر الان که ظرفیت تخت‌های ICU پر شده وقت پنیک کردن نیست، پس کی وقتشه؟ گفت نمی‌فهمم آدما چطور هنوز ریلکس میرن بیرون از خونه و بچه‌هاشونو میبرن پارک بازی کنن در حالی که بار پیشینی که مدارس تعطیل شده، زمان جنگ جهانی دوم بوده!!

بهش گفتم شماها که بحران ندیدین، ما هم که دیدیم این یکی ابعادش فرق داره واسمون. (تو بخش شیطانی و نیمه‌ی تاریک وجودم رو ازش پنهان کردم که خوشحاله که برای اولین بار بقیه دنیا باهاش در یک بحران شریکن.)

هرچی بیشتر به این روزها فکر میکنم متعجب‌تر میشم از همه چی. با همین دوستم داشتیم درمورد دفاع دوستمون حرف میزدیم و اینکه چه به موقع دقاع کرد (بعد از اون همه دفاع‌ها مجازی شده). گفت وقتی اون روز دفاعش گفت دست ندین با هم از نظر من اورری‌اکشن بود. هنوز چند تا مورد بیشتر تو هلند تایید نشده بود! یا وقتی پارتی بعد از دفاعش رو کنسل کرد من میگفتم خدایا! اینا چرا اینقدر جدی میگیرن؟ و الان که داریم بهش فکر میکنیم میبینیم همه‌ی اینا مربوط به ۱ماه پیشه! فقط ۱ ماه!!!!! و در عرض ۱ ماه همه چیز عوض شده. ۱ ماه پیش ما رفتیم سفر به آلمان. الان حتی فکر حضور در یک سوپرمارکت لرزه به بدنمون میندازه. ۳هفته پیش بچه‌ها رفتن اسکیت روی یخ (و ما نرفتیم چون نگران شلوغی ورزشگاه بودیم) و الان حتی برای خروج از خونه و قدم زدن تو خیابون کنار خونه‌مون مرددیم. خیلی عجیبه ها! در عرض چند هفته همه چیز زیر و رو شده. ماه پیش برای ۳-۴ روز پیش دعوتمون کرده بود خونه‌شون برای تولدش. و الان حتی نمیتونه تصور کنه به کسی اجازه بده وارد خونه‌‌ش بشه. 

 

کی فکرش رو میکردیم در سال ۲۰۲۰ خونه‌نشین بشیم و همه چی تعطیل بشه؟:)))))) 

حالا اینایی رو فکر کنین که این وسط تازه مهاجرت کرده بودن و ورودشون با خانه‌نشینی همراه شده! 

دوستم داشت میگفت به نظرت چقدر طول میکشه تا ما دوباره بتونیم با خیال راحت سوار هواپیما بشیم و سفر کنیم؟ به نظرت دوباره میتونیم دست بدیم یا ترجیح میدیم از شیوه‌ی ژاپنی برای گریتینگ استفاده کنیم و هی تعظیم کنیم به هم؟ چقدر طول میکشه تا با دوچرخه پانشیم بریم یه شهر دیگه و با خیال راحت سوار قطار بشیم؟ گفتم به نظرت چقدر طول میکشه تا یه پرواز بیاد و من بتونم سوارش بشم و برم خانواده‌مو ببینم؟ گفت یادته دو ماه پیش بعد از اون سقوط دلت نمیخواست دیگه هیچ وقت سوار هواپیما بشی؟ کی فکرشو میکردیم نفس وجود هواپیما و پرواز آرزو بشه؟ 

 

این روزها میتونه بشه دستمایه‌ی رمان‌ها و فیلم‌های تحلیلی زیادی. یک زمانی چه چیزهایی داریم برای بچه‌هامون تعریف کنیم!

اعتراف میکنم تصور میکردم این اپیدمیها و قرنطینه‌ها مال ۱۰۰ سال پیشن و یا مربوط به جوامع غیرپیشرفته. تصوری از اینکه اروپا و آمریکا میتونن به طور کامل فلج بشن نداشتم. 

 

پ.ن۱: قسمت دوم 1918 از پادکست استرینگ‌کست رو گوش بدین. انگار امروزه و اقدامات امروز رو داره میگه! در حالی که داره درمورد تصمیمات آمریکا در سال ۱۹۱۸ و در مواجهه با اسپنیش فلو حرف میزنه!

 

پ.ن۲: اگر درمورد ژاپن کنجکاوین، سریال لوسی رو از پادکست چنل‌بی گوش بدین (هنوز تموم نشده البته. ۵ قسمتش اومده تا الان). دردناکه و ناراحت‌کننده ولی اطلاعات بسیار زیادی درمورد فرهنگ ٓژاپن و سیستم قضاییش بهتون میده. همینقدر بگم که  باقی‌مانده‌ی علاقه و تمایلم به ژاپن (هرچی که بعد از خوندن درمورد فرهنگ مزخرف مردسالارانه‌ش تو این سالا واسم باقی مونده بود) رو هم شست و برد. 

 

پ.ن۳: دارم کتاب دروغ‌گویی روی مبل اروین یالوم رو میخونم. تا اینجا چیزی بهم اضافه نکرده. 


وارد مرحله‌ای از قرنطینه شده‌م که به صلح کامل با خودم و همه چیز رسیده‌م. دارم رفته‌رفته دنیای بیرون از خودم را فراموش می‌کنم و از یاد می‌برم که زندگی پیش از این چطور بوده است. کارهای کوچک روزمره‌م را با دقت فراوان انجام می‌دهم انگار مهم‌ترین کار دنیا هستند. وقتی کسی را نمی‌بینم، وقتی انرژیم در هیچ تعامل اجتماعی صرف نمی‌شود، وقتی ساعت‌ها به مکالمات روزمره‌ام و اینکه چرا فلان حرف را نزده‌ام و چرا سکوت کرده‌ام فکر نمی‌کنم، فرصت می‌کنم که وقت شانه کردن موهایم، دانه دانه‌ی تارهای مویم را حس کنم. وقت کشش ورزش صبح‌گاهی به اجزای بدنم توجه می‌کنم. پیش از خواب وقتی روتین ورزش شبانگاهی را انجام می‌دهم دردهایی از عضلاتم ناپدید می‌شوند که پیش از این حتی متوجه وجودشان نشده بودم. 

دریچه‌ی من به دنیای بیرون پنجره‌ی کنار میزم است. از این بالا به کل کوچه تسلط دارم. می‌بینم که کی می‌رود. کی می‌آید. فاصله را حفظ می‌کند؟ آقای همسایه‌ی روبه‌رویی چرا سگش را روزی ۵ بار برای هواخوری می‌آورد؟ خانم طبقه‌ی سوم ساختمان دومی از سمت چپ آن سوی خیابان چرا هرروز برای خرید مایحتاج می‌رود بیرون؟ مگر نمی‌تواند هفتگی خرید کند؟ من از این بالا آدم‌ها را می‌بینم که وقت راه رفتن زیگزاگ راه می‌روند. وقتی مسیرشان موازی هم می‌شود، از ترس کم شدن فاصله از حد مجاز زیگزاگی می‌روند وسط خط دوچرخه و بعد از عبور از کنار هم برمی‌گردند به مسیر عادیشان. آدم‌ها از این بالا زامبی به نظر می‌رسند. بر خلاف پیش‌ترها که همه به هم لبخند می‌زدند (و آن اوایل آمدنم به اینجا این لبخندها دستپاچه‌ام می‌کرد چون فکر می‌کردم کار بدی انجام داده‌ام)، حالا همه سرشان را می‌اندازند پایین مبادا که نگاهشان با هم تلاقی کند. نکند فکر می‌کنند کرونا از راه نگاه هم منتقل می‌شود؟ کرونا نه، اما ترس؟ ترس حتما از راه نگاه سرایت می‌کند به دیگری. من از این بالا دنیای بیرون را می‌بینم و هیچ تمایلی برای ورود به آن ندارم. بسته‌ی شیرم خالی شده و دو تا نان کوچک بیشتر برایم باقی نمانده. اما تمایلی به خروج از این در ندارم. نه که آدم‌ها را دوست نداشته باشم. نه. اتفاقا آدم‌ها را حتی بیش از قبل دوست دارم. اما وقتی به این فکر می‌کنم که ممکن است در حالی که از کنار هم از بین قفسه‌های سوپرمارکت رد می‌شویم مریضی به هم منتقل کنیم غمگین می‌شوم. 

 

نامه‌های شهرداری که هفته‌ی پیش از توی صندوق پست آورده‌ام هنوز دم در در انتظار کشته شدن ویروس‌هایشان هستند. یک بسته‌ی پستی دارم به وزن ۳۳۰ گرم شامل ۳ دفترچه با حجم دفترچه انتخاب رشته‌ی کنکور. فرم‌های مالیاتیست که باید پر شود. از دنیای شما بروکراسی و فرم پر کردن‌هایش را دوست ندارم. اصطلاحتتان را بلد نیستم و زبان هلندیم نهایتا به اندازه‌ی رفتن تا سوپرمارکت سر خیابان و انجام خرید روزمره کفاف می‌دهد. خواهرم می‌پرسد که آیا نامه‌های شهرداری را اتو کرده‌ام یا نه؟ و من به دنیای جدیدی فکر می‌کنم که در آن ضدعفونی کردن بسته‌ی شیر با محلول وایتکس و اتو کردن فرم‌های مالیاتی طبیعی‌تر و عادی‌تر از انجام ندادن این کارهاست. 

 

دلم نمی‌خواهد از خانه بروم بیرون. خودم را بغل می‌کنم و به این فکر می‌کنم که می‌توانم حالاحالاها با خود تنهایم زندگی کنم انگار. فقط کاش خیالم راحت باشد از اینکه بالاخره یک روزی می شود که مامان و بابایم را بغل کنم باز. که موهای برادرکوچکه را که برای اینکه قدم به کله‌اش برسد باید روی نوک پاهایم بلند شوم یک بار دیگر به هم بریزم. که برادر بزرگه و همسرش را یک بار دیگر تنگ در آغوش بکشم در سالن فرودگاه، خانه‌شان در شرق تهران، یا خانه‌مان در اصفهان. چه فرقی می‌کنند مکان‌ها دیگر؟ که یک بار دیگر خواهرزاده‌جان را بخوابانم روی تختش و بعد بزرگه چای بخوریم با شکلات تلخ ۸۷ درصد و آسوده از جهان بلند بلند بخندیم. که مهراد از صدای خنده‌مان از خواب بپرد و یادش بیفتد که باید دست خاله را بگیرد و دور خانه بدواند.

 

من دیگر با قرنطینه یکی شده‌ام. دارم تمایلم به دیدارها را از دست می‌دهم. تمایلم را به ارتباطات مجازی، به چت‌ کردن‌های قدیم،‌ حتی به ویدیوکال‌های جدید هم از دست می‌دهم. رفته رفته دیگر حوصله‌ی حرف زدن در هیچ گروهی را ندارم. هرچه می‌خواهم بگویم از خودم می‌پرسم خب که چه؟ و پاک می‌کنم پیام‌های تایپ‌شده‌ی ارسال‌نشده‌ام را. در خودم فرو می‌روم و به خود درون‌گرای هزارسال قبلم برمی‌گردم که با کسی حرف نمی‌زد و نیاز به تنهایی زیاد داشت. بودن در جمع تمام انرژیش را می‌بلعید و می‌خواست همه جا نامرئی باشد. شاید این روزها که بگذرد، که می‌گذرد حتما، زندگی برای من سخت‌تر بشود حتی. دوباره برگشتن به جمع. دوباره برگشتن به کار در اتاقی که ۳ نفر دیگر هم در آن هستند. دوباره عادت کردن به صدای کی‌بوردهای ۳نفر دیگر. به جشن‌های تولد دسته‌جمعی و ناهارهای جمعی توی اتاق استراحت. به نماز خواندن‌های کف آفیس در حضور ۳ انسان متعجب دیگر از دولا و راست شدن‌های من. به باز از نو تعامل داشتن‌ها و نگران تاثیر حرف‌های خود بر دیگران بودن. 

 

 

پ.ن: ماه رمضان در پیش است و من البته که شادم از نزدیکیش. ماه‌های رمضان هر سال برای من نقطه‌ی تسویه‌حساب خودم هستند با خودم. اما به این فکر میکنم که روزه که از نظر من عبادت جمعیست، چه کم‌معنا می‌شود امسال. چون جمعی وجود ندارد امسال. جامعه‌ای نیست. باز اما سخت منتظر آمدنش هستم تا باز بنشینم و سنگ‌هایم را با خودم وا بکنم. با خود مردد پادرهوای بر لبه‌ی پرتگاهم. 

 

 


یک بخش آزاردهنده‌ی زندگی در خارج از ایران مواجهه با تصورات عجیب و غریب اطرافیان ساکن ایران است. کسانی که فکر می‌کنند زندگی در خارج از ایران به معنی خوشبختی و امکانات بی حد و حصر است. عکس می‌گذارم از ملال قرنطینه، در حالی که آخرین بار که با کسی ارتباط حضوری داشته‌ام روز اول فروردین بوده که پیش از منع رفت و آمد بود و رفته بودیم جنگل، و باز ریپلای می‌گیرم: خوش به حالت. و من نمی‌فهمم خوش به حال چی؟ چه چیز خوشحال‌کننده‌ای در تنهایی بی‌نهایت هست؟ همین که تو ایران و بحران کرونا نیستی خوش به حالت». تو گویی کرونا فقط ایران را درگیر کرده. تو گویی ما یک ماه و نیم از خانه‌نشین شدنمان نگذشته و قرار نیست حداقل تا ۱ ماه و نیم آینده به کار در خانه ادامه بدهیم. خوش به حالت که اونجا سرفه کنین ازتون تست می‌گیرن». کافیست به وبسایت https://www.worldometers.info/coronavirus/ بروید و میزان تست بر جمعیت هلند را با کشورهای همسایه مقایسه کنید تا متوجه شوید که تست نمی‌گیرند. اینجا ت نو تستینگ دارند و تست را برای بیماران خیلی بدحال و کادر درمان نگه می‌دارند. خوش به حالت که الان گل لاله دارین تو هلند». چه تفاوتی هست الان بین من که در خانه‌ام زندانیم و کسی که در تهران در خانه‌اش زندانیست وقتی مزارع گل لاله از دسترس هر دومان به یک اندازه خارج است؟ خوش به حالت که مردم اونجا با فرهنگن و رعایت می‌کنند.» عکس‌هایی را که از ازدحام جمعیت در خیابان خودمان گرفته‌ام برایشان می‌فرستم. پاسخ می‌گیرم که نه فرق میکنه! هیچ جا مردم خودخواه و بی‌فرنگ ما رو نداره.» و من می‌مانم که چه بگویم؟ تمام وضعیتی که روزهایی که برای خرید از خانه خارج می‌شوم می‌بینم می‌آید جلوی چشمم و می‌گویم لابد دیگر! لابد حق با شماست! لابد ایرانی‌ها بی‌فرهنگند و بی‌ملاحظه. خوش به حالت» واقعا از این جمله نفرت‌انگیزتر داریم؟ چه چیز ملال زندگی در قرنطینه‌ی من حسرت‌برانگیز است برای کسی که اقلا در قرنطینه‌اش به خانه‌ی والدین و خواهر و برادرهایش رفت و آمد دارد؟ این جمله‌ها، این تصورات از کجا می‌آید؟ هرچه که هست آزاردهنده است. و زندگی را حتی سخت‌تر از آنچه که هست می‌کند برای من. اگر انتقادی داشته باشیم به رفتاری یا تی در هلند (من می‌نویسم هلند شما بخوانید هر کشور جهان‌اولی) با این پاسخ مواجه می‌شویم که هرچی که هست از ایران بهتره»! تو گویی قرار بوده بهتر نباشد. تو گویی ما مرض داشته‌ایم که مهاجرت کرده‌ایم تا با شرایط مشابه ایران مواجه شویم. از آن بدتر زمانیست که توجیه‌های بی‌معنی می‌آورند درمورد ت‌های کشور که نشان دهند که در کارشان حتما حکمتی دارد و اصلا مگر می‌شود کار غیرعقلانی و غیردرستی بکنند تمداران کشورهای جهان اولی؟

همه ی این‌ها قابل تحمل‌تر است وقتی اقلا این حرف‌ها را وقتی می‌شنویم که امکان استفاده از مواهب و امکانات کشور را داریم. ولی وقتی در شرایط قرنطینه هم خوش به حالت» می‌شنویم و تلاش باورنکردنی برای اینکه به ما بگویتد حتما شرایط ما ساده‌تر و بهتر است و حتما قرنطینه‌مان هم لاکچری‌تر است، طاقت باقی‌مانده‌مان برای تحمل شرایط موجود -که همه‌ی جهان با آن مواجهیم و چاره‌ای جز صبوری در برابر آن نداریم- طاق می‌شود.

 

پ.ن: من نه توجیه‌گر ت ایرانم و نه از شرایط زندگیم ناراحتم. من فقط از این تلاش بی‌پایان برای برنده شدن در مسابقه‌ی کی بدبخت‌تره» به ستوه آمده‌ام. تلاشی که باعث می‌شود ما حتی اجازه‌ی بیان کردن غصه‌ها،‌دل‌تنگی‌ها و خستگی‌هایمان را هم نداشته باشیم. غر زدن از خستگی قرنطینه برای ما مجاز نیست. ناراحتی از شرایط ایران برای ما مجاز نیست. نگرانی برای خانواده‌هایمان برای ما مجاز نیست. خشم از ت کشوری که در آن زندگی می‌کنیم برای ما مجاز نیست. ما فقط باید خنده های دلبرانه بکنیم مبادا که ترک بردارد این ویترین ذهنی قشنگ از زندگی خارج از ایران. 


دومین ماه رمضان من در هلند از نیمه گذشته و من شکرگزار خدام. من نمیتونم روزه‌های ۱۹-۲۰ ساعته بگیرم و به همین خاطر با ساعات شرعی مکه روزه می‌گیرم. واقعیت اینه که این ماکزیمم حد توانمه و امیدوارم که خدا همین رو که ازم برمیاد بپذیره ازم.  خیلی خیلی عجیبه حس اینکه وقتی آسمون روشنه و هنوز خورشید تو آسمونه آدم افطار کنه! ولی دیگه به این هم عادت کردیم. فکر کنم حداقل تا یکی دو سال آینده مجبورم به همین سیستم پایبند بمونم تا روزها کوتاه‌تر بشن. مسئله‌ی مهمتر اینجا طول روز نیست. بلکه شیب زیاد شدن طول روزه. در عرض یک ماه از ۱۷ ساعت و نیم به ۲۰ ساعت و نیم میرسه!! خیلی سخته واقعا! 

 

ماه مبارک رمضان برای من واقعا پربرکت بوده و منتظرم ببینم که که برکتش چطور جاری میشه تو زندگیم. خدا رو شکر میکنم برای همه چیز و تو این شب‌های قدر ازتون التماس دعای فراوان دارم.

 

 

نوروز به نوروز به سال گذشته‌ام نگاه می‌کنم، هدف‌هایم را از نو چک می‌کنم، و برای سال بعد هدف‌گذاری می‌کنم.

رمضان به رمضان به خود معنویم در سال گذشته نگاه می‌کنم،‌ خودم را سخت مورد ارزیابی قرار می‌دهم، نیت‌هایم را از نو مروز می‌کنم و خالص می‌کنم، و برای سال بعد هدف‌های معنوی می‌چینم.

 

امسال نوروز همزمان شد با رمضان. فرصتی شد برای مرور همه چیز. مرور سر تا پای خودم. اینچ به اینچ وجودم. ذره به ذره‌ی روحم. نیت‌هایم. هدف‌هایم. غرور و جهلم. غرورم. غرورم. غروری که همیشه هست و همیشه بهم می‌گوید که تا سال‌ها زنده خواهم بود و می‌توانم برای سال‌هایم برنامه بریزم. غروری که نمی‌گذارد بفهمم که اختیار نفس کشیدن یک لحظه‌ بعدم را هم ندارم. 

 

مد شده از اینجور هدفگذاری‌های اول سال که امسال آدم‌های سمی زندگیم را کنار می‌گذارم». رمضان بهانه‌ایست که به جای این بگویم امسال سعی می‌کنم آدم سمی زندگی دیگران نباشم.» امسال به عادت‌ها و رفتارهای زشتم نگاه می‌کنم و تلاش می‌کنم رفعشان کنم.» امسال سعی می‌کنم روز جنس رابطه‌ام با دیگران کار کنم و آن را صیقل بدهم.» رمضان بهانه‌ایست که به درون خودم بنگرم به جای بیرون. که انگشت اتهام را به سمت خودم بگیرم به جای دیگران. که در خودم کند و کاو کنم به جای دیگران. که در فردای قیامت من باید در برابر عمل و رفتار و منش و نیت‌های خودم پاسخگو باشم نه دیگران.

 

نوروز زیباییست. رمضان بابرکتیست. ان شاءالله که ادامه‌ش هم چنین باشد.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها